گزارشگر:خليلالرحمن حناني - ۲۱ سنبله ۱۳۹۳
تالقان، نخستین مرکز ولایتی در افغانستان بود که بعد از آغاز عقبنشینی شوروی در سال ۱۳۶۷ بهدستِ مجاهدین افتاد. قوای رژیم کمونیستیِ نجیب که تکیهگاه آن شوروی بود، در خود توانِ ایستادهگی در برابر هجوم احتمالیِ مجاهدین بر شهر را ندید و به منطقهیی به نام «باغ ذخیره» در غرب و منتهىالیه شهر تالقان عقبنشینی کرد. پس از عقبنشینی قوای دولتی، شهر تالقان در بین مجاهدین چنین تقسیم شده بود: قسمت شرقی و بالاییِ شهر میان جمعیت اسلامی و حرکت اسلامی؛ و قسمت غربی و پایانی شهر میان حزب اسلامی حکمتیار و حزب اسلامی خالص.
همزمان با تحولات تالقان، استاد ربانی برای اولینبار به همراه شیخ عبدالله عزام به دیدار آمر صاحب به پنجشیر، که تازه از دست قوای شوروی آزاد شده بود، آمد و آمر صاحب مصروفِ استقبال و مذاکره و همراهی با ایشان بود و سپس با استاد ربانی به فرخار آمدند و از آنجا استاد ربانی به بدخشان و آمر صاحب هم به تالقان رفت.
وقتی که آمر صاحب به شهر تالقان آمد، وضع شهر متشنج بود: امنیت وجود نداشت، هر گروه در صدد توسعۀ مناطقِ خود بود و دستههای اوباش هم مشغول چور و چپاول و اختطافِ مال و اولادِ مردم بودند که اکثراً در قسمت غربیِ شهر این نوع حوادث اتفاق میافتاد. این وضع برای آمر صاحب و هر مجاهد واقعیِ دیگر قابل تحمل نبود. متأسفانه هر اقدامِ جلوگیرانه در این رابطه منجر به جنگهای تنظیمی میشد که عواقبِ بدتر از آن داشت.
در همچو حالت، آمر صاحب در کنار اینکه یکسلسله اقدامات را برای فسادزدایی در مجموعِ شهر و بهخصوص در قسمت شرقیِ شهر بهراه انداخت، جداً در صدد نابودی آخرین لانۀ قوای رژیم کمونیستی در باغ ذخیره نیز برآمد. اما «باغ ذخیره» یا محل جدید استقرار قوای دولتی، در منطقهیی منعزل و نسبتاً مرتفع قرار داشت. ترتیبات امنیتیِ اطراف باغ عبارت بود از خندقهای سرپوشیده و بعضاً سرباز، محاط با سیم خاردار و مزارع مینهای ضد پرسونل.
در قسمت شمال شرقیِ باغ ذخیره غندهای مربوط به ملیشیای محلی قرار داشت که پوستههای آن به صورتِ پیوسته تا کوه «سیاه بز»، بلندترین نقطۀ کوهی تالقان امتداد یافته بود. در نقشۀ عملیات فتحِ باغ ذخیره دو چیز بیشتر برای آمر صاحب نگرانکننده بود: یکی ملیشیای مستقر در مناطق شمال شرقی باغ، که به قوای دولتی کمک نرسانند؛ دوم مزارع مین اطراف باغ ذخیره که باعث تلفات مجاهدین نشود.
آمر صاحب در دو جهت بسیار تلاش میکرد و حتا به قیمت به خطر انداختنِ حیاتِ خود. همزمان با تأمین ارتباط با سران ملیشهها، جمعآوری اطلاعات در مورد قوای دشمن در باغ ذخیره، به خصوص ساحات مینگذاریشده ادامه یافت. سران ملیشهها که در اصل دلهایشان با کمونیستها بود، در ظاهر به آمر صاحب وعدۀ همکاری میدادند، به خصوص شخصی به نام «کورمالی» که میخواست از این طریق آمر صاحب را به دام افگند، ولی آمر صاحب فراستی بیشتر از این داشت و توطیهاش افشا شد.
اما ساحات مینگذاریشدۀ اطرافِ باغ ذخیره و وضع استحکاماتِ دشمن همچنان مورد تشویش آمر صاحب بود و با وجود اطلاعاتی که به دست میآورد، بازهم خاطرش از این ناحیه نا آرام بود.
آمر صاحب عادتاً در طرح نقشۀ عملیاتهای نظامی خود، بر عنصر جمعآوری اطلاعات از داخل نیروهای دشمن بسیار توجه و تکیه میکرد، و برعلاوۀ جمعآوری و تحلیل اطلاعات از داخل نیروهای دشمن، شخصاً نیز منطقه را از نزدیک مورد مطالعه قرار میداد تا حدی که گاهی اطرافیانش از این تکرار مکررات خسته میشدند، ولی آمر صاحب این تیوری نظامی «هر قدر در طرح نقشۀ عملیات عرق بیشتر بریزید، در پیاده کردن عملیات خونِ کمتر میریزید» را تطبیق می کرد و مفید میدانست.
بر اساس همین عادت خداوند میداند که چند بار اطراف باغ ذخیره را گشت زد و نقطههایی که قرار بود در هجوم مجاهدین مورد استفاده قرار گیرد را با دوربین مطالعه کرد؛ ولی بازهم از ناحیۀ امنیت یک گروپ هجومیِ مجاهدین تشویش داشت.
در اثر همین وسوسه یک روز هنگام غروب به مناطق اطراف باغ ذخیره آمد، در موتر جیب پیش از پنج نفر نبودیم: آمر صاحب، کاکا تاجالدین، قوماندان نجیم خان، من و شاید یکی دیگر از محافظین آمر صاحب. وقتی که به نزدیکی باغ ذخیره رسیدیم، از این جمع، آمر صاحب تنها کاکا تاجالدین و نجیم خان را با خود گرفت و بقیه را در همانجا گذاشت.
حدود یک ساعت سپری شد، شب همچنان تاریک بود، دلها ناآرام و چشمها در انتظار آمر صاحب. ناگاه صدای پیهم رگبار مسلسل به یکبارهگی به گوش رسید و چند نوبت تکرار شد. در مخیلهام چیزهای زیادی گذشت… در نهایت فکر کردم قوای دولتی در حالت آمادهباش قرار دارد و ممکن است این فیرها در همچو حالات عادی باشد.
بیش از نیمساعت انتظار نکشیدیم که جیپ آمر صاحب رسید و من هم با ایشان سوار آن شدم. در داخل موتر، بر خلاف معمول، فضای سکوت معناداری حاکم بود. من به خاطر برهم زدن سکوت و یا به منظور فهمیدن معنای این سکوت، بدون اینکه کسی را مشخصاً مخاطب قرار دهم، پرسیدم: «این صدای مسلسل و به این وفرت چه بود؟»
آمر صاحب همچنان ساکت بود. به سوی کاکا تاجالدین دیدم. کاکا در حالی که چشمانش براقتر از همه وقت بود، با خشم اشارهیی به سوی آمر صاحب کرده گفت: از او بپرس که خود را به هلاکت داده بود! و چند کلمهیی دیگر از این قبیل در سیاق عتاب گفت؛ ولی آمر صاحب با فریاد او را خاموش ساخت.
معلوم بود قبل از اینهم مشاجرهیی صورت گرفته بود که آمر صاحب حوصلۀ شنیدن مکررِ آن را نداشت.
کاکا تاجالدین که از اولین روزهای جهاد نزدیکترین یار و یاور آمر صاحب بود و در این راه فداکاریهای زیادی کرده است، با وجود احترام و محبت فوق العادهیی که نسبت به او داشت، در عین حال ـ از میان یاران وی ـ یگانه شخصی بود که میتوانست نظرات و انتقاداتِ خود را بیپرده و بیباکانه به آمر صاحب بگوید.
اما قصه چه بود و اینهمه عتاب کاکا تاجالدین به خاطر چه؟
آمر صاحب بعد از اینکه ما را در قریۀ نزدیک باغ ذخیره گذاشت و خود با کاکا تاجالدین و قوماندان نجیم خان رفت، در یک قسمت راه کاکا را نیز میگذارد و تنها نجیمخان را با خود میبرد.
عجب است کاکا تاجالدین که از آغاز جهاد معیتِ خود را با آمر صاحب در همهشرایط سایهوار حفظ میکند، در این سفر با او نیست!
شاید آمر صاحب فکر میکرد که اگر کاکا باشد، او را نمیگذارد به طبع خود کار کند و جایی که بخواهد، برود. و شاید هم امور دیگری. به هر حال کاکا تاجالدین هم از ایشان جدا میشود و آمر صاحب تنها با نجیم خان میخواهد از همان سمتی به باغ ذخیره نزدیک شود که قرار است یکی از گروپهای مجاهدین از آن سمت بالای باغ تعرض کند، یعنی جنوب غربِ باغ ذخیره.
شام تاریک است و زمین هموار و شالی پایه خشک، و عارضۀ آن فقط جدارههای کردهای شالیزار!
آنها در پناه تاریکی شب، چند کرد زمین بیش میروند، ناگهان به سیم خاردار میرسند که بالای آن هم سنگر دیدهبانی دشمن نمایان میشود. تصمیم میگیرند بیسروصدا برگردند؛ ولی در این اثنا سربازی که در برج مراقبت و مشرف بر این ساحه پهره میکند، متوجه ایشان میشود و رفیقِ خود را صدا میزند: «اینجا بیا که یک سیاهی دیده میشود!»
آمر صاحب عقبنشینی میکند و سرباز بلافاصله به سوی ایشان یک شاجور کامل را شلیک میکند که تا اینزمان به عقب کرد شالی رسیدهاند و در پشتِ آن جسم خود را نقش زمین میکنند. با استفاده از فرصت کوتاهی که در تبدیلی شاجور تفنگ و رسیدن سرباز دوم به دست میآید، آمر صاحب میتواند یک کرد عقبنشینی کند و با اتمام شاجورِ دوم یک کرد دیگر عقب مینشینند؛ و به این ترتیب معجزهآسا از یک خطر بزرگ نجات مییابند.
خوانندهگان عزیز!
این داستان بیپرداز، بدون شک میزان حرص و فداکاری آمر صاحب شهید را در جهت حفظ جانِ مجاهدین نشان میدهد که در طول حیات پُربار و مخاطرهآمیزشان چنین مواردی زیاد دیده شده است که بارها جانِ خود را به خاطر حفظ جانِ دیگران به خطر انداختهاند و هرگز نخواسته حیاتِ خود را به بهای حیاتِ دیگران حفظ کند و یا در عقب آنها پناه بگیرد.
آری، او همیشه در طلیعه بود، حتا در صحنههای مرگبار!
آمر صاحبِ شهید حتا این بزرگمنشیِ حربی را از دشمنانش نیز دریغ نمیکرد و همیشه میخواست مواضع و مراکزِ دشمن را با کمترین تلفات در دو جانبِ جنگ فتح کند.
روحش شاد، یادش گرامی و جایگاهش فردوس برین بادا!
Comments are closed.