احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:محمد حسین سعید/ یک شنبه 12 ثور 1395 - ۱۱ ثور ۱۳۹۵
چشمانداز تاریک بود و هوا غم گرفته و غبار آلود.
هلیکوپتر با صدای یک نواخت و تکانهای اندک راه میپیمود و صدای چرخش بالهایش گاهی چنان صفیر میکشید که گویی پرهای آهنیناش به هم میسایند.
ما نمیتوانستیم دریای آمو را تماشا کنیم. نه خانههای محقر و گلین ساحل جنوب آمو و نه خطوط منظم و سرکهای پخته و خانههای خیمه مانند و خطکشی شدۀ عصری شمال آمو دریا را. بلکه چشم ما به تابوت نو ساخته و خالییی دوخته شده بود، که برای انتقال جنازۀ آمر صاحب آماده شده بود.
مردی که «نسلِ» ما تقدیر خود را در پیشانی او نوشته میدید. در آزمایشهای سخت و روزهای دُشوار به رأی وتدبیر او اعتماد میکرد و هر جا او بود، جوش و خروش بود، امید بود و برنامه بود. اکنون ناگهان رفته بود.
تصویر مبهمى از آنچه در کتاب «دویمه سقاوى» خوانده بودم به ذهنم رسید. آیا ما یکبار دیگر در تاریخ، به مرگ یا مهاجرت اجبارى وادار خواهیم شد.
هیچکس هیچ چیز دربارۀ آینده نمیدانست. آنها که از رفتن او آگاه بودند یک چیز را میدانستند که باید فرصتی خرید و این خبر را کتمان کرد. همۀ آنها که آگاه بودند برای همه جهان حتا برای برادرانش از جراحتاش از حالت هر روزش افسانه میبافتند.
چهکسی میتوانست با سرنوشت مقاومت، سرنوشت یک ملت با گفتن یک واقعیت وحشتناک بازی کند.
آواز چرخهای هلیکوپتر هر لحظه با باختن ارتفاع بلندتر و صفیرش قویتر شد. تا اینکه با بر انگیختن غبار اندکی به زمین نشست. بعد از فرود آمدن از هلیکوپتر سوار موتر شدیم.
در مسیر راه نه چندان دوری که طی کردیم، مردم سرگرم کار خود بودند و هیچکس نمیدانست که در نزدیکی آنها تابوت مردیست که آنها افسانۀ نبردهای او را سالهاست زمزمه میکنند.
محوطۀ شفاخانه خلوت بود، پاسبانانی که آرام و مغموم ما را پذیرایی کردند نمیفهمیدند جنازۀ مهمی که از آن حراست میکنند، از کیست؟
پاسبان جوان درب اتاق را گشود و برگشت. هیچکس نبود، صدای پای ما خاموشی کاملی را که بر این عمارت حکمفرما بود بر هم زد.
نور سرد و پریده رنگی دهلیز را فرا گرفته بود. هوای سرد و نور کمرنگ و بی نمک، به آرامش مرگبار فضا میافزود. اکنون بار دوم بود که در برابر این روک مُهر و لاک شده قرار میگرفتم.
مُهر و لاک روک مخصوص را کندم و به آهستگی به سوی خود کشیدم جسد در پارچۀ سفید پوشیده شده بود، قامت درشت مرد از درازی و پهنا صندوق آهنین را پُر کرده بود.
او را باید برای غسل و کفن آماده میکردیم.
در لحظۀ انتقال جسد از تابوت به «تسکرۀ ارابهدار» مخصوص دل و دستها به شکل نا محسوس رعشه داشت. ارابه با آرامش به روی سنگفرش لغزید و با گردش به سمت راست و عبور از اتاقی که در آن محلِ گذاشتن تابوت بود به غسلخانه رسید.
و باز هم با احتیاط بروی میز مخصوص شستشو قرار گرفت. این اتاق با چراغهای قوی طورى روشن شده بود، که تاریکی غلیظ شب و دلهرۀ طبیعی ماندن در مردهخانه را میزدود.
ما سه نفر بودیم، من، داکتر حضرت و حاجی ملک نادر،غسل دهندۀ میت.
همه چیز آماده بود. نفس راحتی کشیدیم و بعد از لحظات مکث به کار آغاز کردیم.
جسد در پارچههای سفید چند لا پیچانیده شده بود.
اولین پارچه را با احتیاط کنار زدم. دلم آهسته میلرزید بعد پارچۀ دومی. اکنون نوبت کنار زدن آخرین پارچه است، که لکههای خون در قسمت صورت و کنار راست آن نمودار است.
دلم به شدت تپید.
این آمر صاحب است!… اکنون به من نگاه میکند،… با آن وقار و صلابتی که در خاموشی از سمایش ساطع بود… و آن چشمهای سیاه و درشت که آیینهوار تشعشع روح پاک و نیرومند او را منعکس میکرد و ما از چشم به چشم به او احتراز میکردیم. جنازه همچنان روی میز قرار داشت و من جرأت نداشتم آخرین پارچه را کنار بزنم. در این ادبگاه در مقابل طبع نازک و ظریف او باید محتاط بود.
پارچه را به آرامی کنار کشیدم، طوری که سینه و بازوهایش کاملاً نمایان شد.
پیکر بی حرکت و خاموش آن مرد گرم جوش و پر تکاپو سرد و بی جان بود…
انا لله و انا الیه راجعون.
چه آیۀ زیبایی، آیهیی که او در زندهگی پُر حادثهاش هر بار با رفتن هریک از هزاران دوست و همرزمش تکرار میکرد. «ما از خدا هستیم و بسوی او باز میگردیم…» او در زمین نیز چشم به آسمان زیست، به انتظار نوبت پرواز…، و اکنون رفت…
دو روز پیش از مرگش در میدان به استقبالش رفتم. خسته از کار و افسرده از درد کمر در فاصله میان هلیکوپتر و موتر به آهستگی قدم بر میداشت اکنون که به او نگاه میکردم. حس میکردم خستگیهایش را از خود دور کرده و به آرامش رضایت آمیزی فرو رفته است.
مگر نه این بود که او بارها در دوران جهاد میگفت: من میخواهم همزمان با آنکه ظاهر شدن علامت پیروزی قاطع و نهایی جهاد را میبینم یک مرمی در سینهام بنشیند، پیش خدا بروم و بگویم در راه تو جهاد کردم و آمدم.
چرا این دعای مخلصانه دیر مستجاب شد؟
آیا تقدیر رسالت دیگری نیز که به دورۀ مقاومت مشهور است به دوش او نهاده بود؟ و آیا…! اکنون او در آن مرحلۀ پیروزی نهایی قرار داشت؟!…
چشمهایش بسته بود، موهای مرغولهاش که دو روز پیش کم کرده بود شانه زده و اطو کرده مینمود و سفیدی موهایش غالب و اندکی خاکستری میزد، ریش کوتاه و چسپیدهاش کاملاً طبیعی بود و از آتش انفجار تأثیری در آن بود. چینهای رویش کاملاً صاف و هموار شده بود.
به استثنای خالهای کوچک و سرخ رنگ که جای اثابت چیزی مانند دانههای ریگ بود. در اصل، صورتش کاملاً پاک و زیبا بود. (بر عکس مسعود خلیلی و فهیم دشتی که رویشان از شدت سوختگی آماس کرده و به آسانی قابل شناختن نبودند).
فکر میکردم … به کسی چون او که به آخرت بیشتر از دنیا میاندیشید. و رو به آسمان زندهگی میکرد. زندهگی هیچ نبود جز دغدغه و اضطراب جانکاه و تلاش طاقت فرسا، اکنون چه آرام خفته است. بالاى جسد آب میریختیم و قطرات آب از روی مویش میلغزیدند و دستهای حاجی که با پارچههای پاک و سفید پیچیده شده بود به جلدش آهسته آهسته کشیده میشد.
دو سوراخ بالای هم به فاصلهیی دو سانتی متر به اندازۀ جای دو مرمی در کنار راست قلبش و در قفس سینه مشاهده میشد.
یک سوراخ عمیق دیگر اندکی از جای ساچمه بزرگتر بود در زیر چشم راست دیده میشد، چینهای رویش کاملاً صاف و هموار شده بود. من پهلویش را بلند کردم تا آب به پشتش برسد. هیچ یک سوراخی از پشتش نگذشته بود.
پیش از حکومت اسلامی روزی که شهدای فتح تالقان را برای دفن آماده میکردیم آمر صاحب حضور داشت. شب بارانی و تاریک بود. من شهدا را برای جستجوی اشیای شخصیشان جهت سپردن به فامیلشان پهلو به پهلو میگرداندم و لباسهای علاوگی را که در خون غرق بودند بی احتیاط و به عجله از تن شان میبرآوردم. آمر صاحب در حالیکه با حیرت و اندوه به جنازهها خیره شده بود با آواز آرام و متین خطاب کرد: آهسته! آهسته! دانستم که او ادب و احترام بیشتری را در برابر شهدا خواستار بود. تا نیم شب پا به پای تابوتها در آن باران شدید و زمین لای و لغزان، تا تپۀ قبرستان و تا پایان مراسم، حتا در خاک ریختن ما را همراهی و همکاری کرد.
اکنون در برابر جنازۀ او قرار داشتم سراسر وجودم را ادب و احترام فرا گرفته بود. ما به جسد آب میریختیم و حاجی آهسته آهسته آن را میشست.
بازوهای ستبر، سینۀ فراخ، کمر باریک، و قد از میانه بلندتر او با آن عضلات ورزشی و دستها و پاهای نیرومند او را بار دیگر دیدم که گاهی در آب بازیهای تابستانی دیده بودم، تفاوتى نکرده بود .
اندامى که در زیر لباس، با آن چهرۀ لاغر و استخوانی او برای بسیاری، قابل تصور نبود.
وقتی پهلوهایش را میشستیم یکطرف بازویش را به سختی بلند کردیم. جسد سنگین بود. زیرا او هیچگاه ورزش را ترک نکرده بود، حتا در سالهای آخر که از درد کمر به شدت رنج میکشید.
در ران راستش که رادیوها آن همه در بارۀ او میگفتند زخم عمیق بود، من به آن نگاه نکردم. اما زیر پوش نیمهیی که به تن داشت خون آلود نبود. نوبت شستن به رانها رسید. حجب و حیای او از صفات معروف او بود. به نقل از دوستان قدیمش در جوانی نیز از شوخیهای که میان جوانها معمول است، میشرمید. او حیای عثمان را داشت.
ما سه پارچۀ سفید روی هم انداختیم و بعد حاجی را تنها گذاشتیم.
وقتى به اتاق مجاور رفتم، فکر کردم. چه اندازه در این اواخر گذشت روزگار و درد کمر او را ناتوان کرده بود.
وقتی با هم از جویی عبور میکردیم، من از آن جهیدم. اما او با نفسی که در سینه حبس کرده بود با احتیاط قدم به آنسوی نهاد. و من شرمنده شدم که چرا او را از پلچکی که چند قدم راه را دورتر میکرد رهنمایی نکردم. چرا ندانستم که او اکنون دوران جوانىاش نیست که در فراز و فرود کوهها همچون پلنگی میجهید و ما عقب میماندیم، آنگاه که عرقریزان و نفس زنان میرسیدیم، در حالیکه بر سنگی تکیه داده و پاهایش را دراز کرده بود، با خندهیی بلند و شوخی دلکشی، از همه استقبال میکرد.
اما روح او همچنان نیرومند و جوان بود. هنوز رنجها و مسوولیتهایی به بزرگی هندوکش را، همچون چانته چریکى اولین روزهای مبارزهاش، به دوش میکشید.
اظهار خستگی نمیکرد. فقط یکبار با آگاهی از مرگ ذبیحالله شهید (مزار شریف) با تأسف گفت: من هیچ رفیق شخصی نداشتم و به هیچکس درد دل نکردم. فقط ذبیحالله شهید بود که با او حرفهای دلم را میگفتم. پیش از آن یکبارهم از مصطفى شهید به عنوان دوست شخصى یاد کرده بود.
آیا او دلتنگیها و رنجهای ناگفتۀ زیادی داشت؟
آن آواز جهر که همزمان با آواز انفجار بمب، مسعود خلیلی شنیده بود. چه معنی میتوانست داشته باشد؟!… حتا عالم و حاجی عمر کماندو و دیگران در بیرون خانه شنیده شده بودند؛…
او کلمۀ شهادت را فریاد کرده بود:
لااله الا الله… محمد رسول الله….
آیا این صدا مفهوم گفتۀ حضرت علی را در خود مضمر نداشت؟ که وقتی لبۀ شمشیر ابو ملجم را بر مغز خود احساس کرده بود فریاد زده بود:
فزت و رب الکعبه… به پروردگار کعبه نجات یافتم.
زیرا او در این عصر توطئه و جنگ، علی گونه زیست و با شمشیر خوارج از جهان رفت.
غسل به پایان رسید، او را در پارچۀ مخصوص کفن که با خود آورده بودیم، پیچیدیم آیا گاهی به زیارت زنده و یا قبری از مردان خدا رفتهاید؟ آنجا حلاوت و آرامشیست که اندیشه جز یاد خدا از همه وسوسهها پیراسته میشود.
آیا آنجا نورحضور یک روح زنده است…؟ و آیا ملایکه خدا حضور دارند؟
برعکس حضور بسیارى از بزرگان که محدود کننده و بناً خسته کننده است. وقتی در درون درههای تنگ و یا در قُلههای صعب کوهستان و یا حتا در درون غاری زندهگی میکردیم هر جا او بود میپنداشتیم همه خوشیها و تفریحهای دنیا آنجاست چه بسا که بهخاطر دیدن سیمای او مجاهدان از راههای دور پای پیاده میآمدند و گاهی حتا بدون آنکه با او حرفی بزنند سرشار از انرژی و نشاط باز میگشتند.
یکبار دیگر قسمت چهرهاش را که باز گذاشته بودیم تماشا کردم.
دیگر چشمهایی تا قیامت بسته بودند که سالهای طولانی بسیاری از ما بارها نگاه عمیق او را بسوی خویش احساس کرده بودیم که از روی مهربانی و صمیمیت و یا به معنی عتاب و نا رضایتی به هر یک ما خیره شده بود.
تقدیر چنان بود که او در تمام عمر خویش همچون رستم، پهلوان اساطیری در هفت خوان خویش، با دیوان و غولان پنجه نرم کند. او کمتر با دشمنی که محاسبات نظامی اجازه رویاروی را میداد مواجه بود. در زمان تجاوز شوروی گفت: اگر کشور دیگری میبود ما به زودی میتوانستیم او را وادار به ترک افغانستان کنیم و سپس خندید: اما شوروی یک غول است. و با مشت جنگیدن با غول مشکل است.
باری قوماندان افضل خانیز با زبان ساده و بی پیرایه خود به او گفت: آمر صاحب ما همیشه به هردم شهیدی جنگ کردهایم.
آری: او هردم شهید زیست و هردم شهید از جهان رفت.
او را در تابوت گذاشتیم.
او آرام در کفن سفید خویش غنوده بود.
تابوت را به سوی هلیکوپتر بردیم. پاسبانان حیرت زده نگاه میکردند.
شفق در گوشۀ آسمان دمیده بود.
نسیمی رخسارههای داغ شده از اشک را نوازش میکرد.
هلیکوپتر دوباره به پرواز در آمد، و دقایقی بعد همزمان با هلیکوپتر ما، هلیکوپتری دیگری نیز در میدان فرخار به زمین نشست و از آن داکتر عبدالله، جمشید، محمد گل، صدیق، یوسف و دیگر دوستان فرود آمدند. مارشال فهیم وهمراهانش نیز رسیدند. جنازه را با هلیکوپتری که قویتر بود، انتقال دادیم. هلیکوپترها مسیر پنجشیر را پیش گرفتند، دیگران به جز داکتر عبدالله و جمشید و محمدگل جنازه را ندیده بودند و با اصرار تقاضا میکردند که آمرصاحب را ببینند. اینها باشفقت و عواطف برادرانۀ او بزرگ شده بودند و اکنون برای آخرین دیدار، بی تابی میکردند. داکتر عبدالله اجازه داد. من کفن را از قسمت سر، باز کردم و یوسف جان نثار فلم گرفت. چند نفر در کنار تابوت به تلاوت قرآن پرداختند،
تا اینکه هلیکوپترها در پایینتر از خانۀ آمر صاحب جاییکه همیشه برای بردن و آوردن او نشست و برخاست میکردند، به تندی به زمین نشستند.
موج عظیمی از مردم به طرف هلیکوپتر هجوم آوردند: رهبران جهاد، استاد سیاف و استاد ربانی، محمد فهیم قسیم، احمد ضیا، یونس قانونی و بسمالله خان، کاکا تاجالدین و احمد پسرش و برادران تنی و معنوی او، مردم عادی، تا کودکان و موج جمیعت، تابوت را به سوی تپۀ سریچه همراهی کردند. آمر صاحب بر دوش این موج فشردۀ ایمان، اخلاص و آزادهگی بسوی سریچه راه پیمودو در آنجا دفن شد. اما نام او تا جهان است فراموش نخواهد شد.
نسلها در جستجوی قهرمانان اند، او قهرمان بود.
جوانان در جستجوی الگوهایى براى خویشتن اند و او انسان نمونه و الگو بود.
ملتها به تاریخ شان تکیه میکنند. او مظهرِ بُرشى از تاریخ ما است.
در اینجا من خلای آزار دهندهیی را در روح خویش احساس کردم و به یاد خاطرۀ از آمر صاحب افتادم که روزی بعد از مرگ سید یحی آغای کندز، در حالیکه بالای تپهیی در خواجه غار با هم نشسته بودیم گفته بود.
در آنجا با هم از خوبیهای آن شهید یاد کردیم. زیرا او از رفاقت من با سید یحی و من از محبت آن بزرگوار نسبت به آغا آگاه بودم که آه کشید و گفت: هر وقت سید یحی به یادم میآید فکر میکنم که پهلویم را گرگ برده
است.
آری: حالا گرگ پهلوی مرا ربوده بود.
و گرگ پهلوی همۀ ما را ربوده بود.
من همچنان میاندیشیدم به عظمت زندهگی یک مرد!
یکسالار!…
نه!…
یک «مسلمان.»
چو رخت خویش بر بستم از این خاک
همه گفتند با ما آشنا بود
ولیکن کس ندانست این مسافر
چه گفت و با کی گفت و از کجا بود
Comments are closed.