احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:دو شنبه 24 قوس 1393 - ۲۳ قوس ۱۳۹۳
بخش چهارم و پایانی
زهره روحی
به هر حال در تحلیل کریستوا با وجود توجه به خاستگاه اجتماعی و تاریخیِ جریانات فمینیستی، به خود مدرنیته به عنوان عنصر تغییر و گسست در موقعیتها توجهی نشده است. و شاید مهمترین مشکلی که از این بیتوجهی به وجود میآید این باشد که ناخواسته در تحکیم قوانینی عمل میکند که برساختۀ همان نظامهای اجتماعی بهرهکشانه است؛ نظامهایی که میتوانند مردسالار و طبقاتی باشند. چنانکه به جای افشای این بنیانهای اقتدارطلب مینویسد:
«انسانشناسی نشان میدهد که گرچه نظام اجتماعی قربانیخواه است، اما قربانی، خشونت را نظام میدهد(ص۱۲۵)، تابع خود میسازد و بر آن تسلط مییابد. عدم پذیرش نظام اجتماعی این خطر را در پی دارد که این گوهر نیک لجامگسیخته بدون مانع و بدون حق و قانون همانند استبداد مطلق تا سر حد انفجار پیش رود.»(۱۲۶)
به بیانی، این «قربانی» است که در نهایت ساماندهندۀ همان خشونتی است که «نظام» به کمکِ آن خود را مجهز به خشونت کرده است! آیا این سخن بیشباهت به همان اتهامِ معروفی نیست که در فرهنگهای مردسالار به زنانی که مورد تجاوز قرار گرفتهاند، همواره وارد میشود؟ شاید یادآوریِ سفسطههایی از این دست است که باعث میشود کریستوا متوجه نگرشِ خشونتخواهی شود که از سر غفلت یک لحظه در آن گرفتار آمده است، از اینرو میپرسد: «چهگونه میتوان به درک علمِ اخلاقی نایل شد که با آگاهی از نظام قربانی خواهش، بخشی از بار مسوولیت را بر دوش هر یک از پیروانش میگذارد». (ص۱۳۴)
در هر حال به نظر میرسد نافرمانی و انحراف از قوانین اخلاقی، پیشاپیش در ذاتِ بیبنیاد مدرنیته نهادینه شده است(ترغیبی پیشینی و پنهان در وسوسه به نافرمانی و سرپیچی از اخلاق و قوانین)، و اتفاقاً به دلیل همین پتانسیل پیشینیِ انحراف است که به محض ظهور شرایط اجتماعی مساعدِ تخریب، عنصر نقض قوانین و نافرمانی، ظاهر و وارد عمل میشود. آشفتهگیهایی که میتوان آن را مسبب تمامی سنتشکنیها در قلمروهای متفاوت تفسیر کرد و خود نیز برآمده از آزادیِ متافیزیکییی است که زادۀ شرایط اجتماعیِ غرب در تحولات مدرنیستی است. چیزی که در نهایت به خلق انسانی منتهی شد که تقدیرش سیزیفوار در شکستن الگوها، رقم خورده است. الگوهایی که همواره در معرض تهدید به «قدیم» بودنند….؛ لحظۀ سخت و دشواری است چرا که با انسانی مواجهایم که ناگزیر است با چهرۀ دو وجهی خویش روبهرو شود: خود مسوولیتی و ویرانگری؛ ساختن جهان، و یا ویرانکنندۀ آن.
و اکنون به نظر میرسد انتخابهای انجامشده، او را به انسانی تبدیل کرده که بزرگترین ترس و واهمهاش، ترس از خودی است که هنوز مسوولیت خویشتن را به عهده نگرفته و مجاز به هر کاری است. تنها موجودی در جهان که از آزادیِ ساختن و ویران کردنِ الگوها باخبر است. ویران میکند، زیرا در بند اخلاق و خِرَدِ خود مسوولیتی نیست. تنها در چنین شرایطی است که طیفی از نظامهای مختلفِ سیاسی توانستهاند با ابزاری کردنِ بسیاری از باورهای فرهنگی ـ عقیدتی، انسانِ غیر مسوول به خود و جهان را در بند قراردادهای اجتماعیِ از خود بیگانهیی کنند که حتا بهترینشان هنوز که هنوز است، درصدد بهرهکشی از انسانهاست. لازم به گفتن است آنچه در اینجا (قلمرو پژوهش) مهمترین جایگاه را دارد، پافشاری بر افشای این موضوع است که بسیاری از جریانات بهاصطلاح «بیاخلاق» و یا «بیقانون» و «استبدادطلب»، اموری جدا از هستی اجتماعی نیست. بدین ترتیب حتا اگر عدم توجه به بدن، مشوق رویگردانی از سوسیالیسم باشد، پژوهش حکم میکند تا در شرایط و زمینۀ اجتماعی آن که همانا ظهور نیولیبرالیسم است کندوکاو کنیم. کاری که کریستوا از آن صرف نظر کرده است. از اینرو میتوان گفت، وی به پرسش بسیار مهمی که خود طرح میکند، به تمامی نمیپردازد.
مسلماً شعارهای انقلابیِ معطوف به بدن و سکس در جنبش ۱۹۶۸ ضمن آنکه بیانگر ساختارشکنی در رویۀ انقلابی است، برملاکنندۀ بیتوجهی سوسیالیسم نسبت به بدن نیز هست، اما آنچه شگفت است این است که کریستوا به نیولیبرالیسم تازه ظهور کردهیی که به عنوان مبلغ سبک جدید زندهگی، جنبش ۱۹۶۸ را نردبام توسعۀ خود ساخت و با توجه به همان شعارها، به کالایی کردنِ بدن زن و راز و رمز زنانه اقدام کرد، کوچکترین اشارهیی نمیکند. به بیانی اگر مطالبۀ برابری و تساویِ حقوق اجتماعی و محو تمایزات، محصول فمینیسم سوسیالیستییی است که دغدغۀ رهایی زنان را در سراسر جهان دارد، کالایی کردن تمایزطلبیهای جنسیِ عصر حاضر (بخوانیم پافشاری بر تمایزات جنسی، به عنوان مهمترین مطالبه و تبدیل سکس به برند) را میتوان محصول عصر نیولیبرالیسم دانست. نگرشی که دغدغهیی برای جهان و معضلات آن (فقر، بیکاری، شبکههای مافیایی و…) ندارد.
اگر جداً بر این باوریم که انسان مدرن و بیبنیاد، ابزار ویرانگری خود و جهانش را از هر حیث (اندیشه و تکنولوژی) در اختیار دارد، به یقین این ابزار همانا سرمایهداری، خصوصاً از نوع اخیرش است. به نظر میرسد تمرکزِ بنیادگرایانه بر سکس و روابط جنسی، حتا تحت عنوان تابوشکنی، بخشی ناگسستنی از پروسۀ کالاشدهگی «لذت»ی است که بهآسانی میتواند بیانگر بهرهکشی از لذات طبیعی جنسی و همچنین بهرهکشی از بدن در قالب خشونتهای جنسی باشد. از اینرو به یُمن نیولیبرالیسم، قلمرو سکس و لذات جنسی، به تکنولوژی خاصِ خود راه یافته است؛ نحوهیی از زندهگی جنسی که خشونت و استثمار خود را به همراه دارد. بنابراین آنچه تعیینکنندۀ قلمرو اخلاق در عصر حاضر است و هنجار را از ضد هنجار تمیز میدهد، رابطۀ انسان و جهان در مقام شبان هستی است. تنها این واقعیتِ عینی است که میتواند به منزلۀ داور و معیار عمل کند. و به نظر میرسد، با توجه به افزایش انواع خشونت و از جمله خشونت جنسی، فساد و جنایات غیرقابل انکار در همۀ زمینهها ـ که نه تنها دامن زنان را گرفته، بلکه به عالم کودکی و حیات کودکان نیز نفوذ کرده است ـ، شاید لازم باشد در خود قلمرو فمینیسم به گرایشهایی اندیشید که در کنار سایر گفتمانهای فمینیستیِ ساختارشکن، همواره راه را برای پرسشگری از خود و جهان باز میگذارد. منظور نگرشی است که در زمانهیی که الگوشکنی، بازاری گرم دارد، برای رهایی از تقلیل یافتهگیِ زنان، کودکان و حتا مردان، به عرصۀ صرفاً جنسیتی (انتزاع شده از هستی اجتماعی) و همچنین مبارزه با کالایی شدن لذتهای جنسی، وظیفۀ خود را در ساختن الگوهایی میداند که معیارش بر اساس این درک ساده و تجربی است که انسانیتِ آدمی، همواره قبل از جنسیت اوست. زیرا ساختن و آزاد کردن جهان از انواع ستمها نه با جنسیت، بلکه با آدمیتِ آدمی در قبول مسوولیتهایش امکانپذیر میشود.
Comments are closed.