احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:مبارکشاه شهرام/ سه شنبه 16 قوس 1393 - ۱۵ جدی ۱۳۹۳
وقتی کاری را آغاز میکنی، بیخیال از همهچیز مثلِ کودکی که بازیچههایش را دوست دارد و با اشتیاق مصروفِ سرگرمیست، میشتابی دنبالِ آن و با عشق میخوانی، کار میکنی؛ اما مدتی بعد، موانعی را میبینی که مسببِ آن خودت هستی، تنها خودت.
دست به دامنِ دیگران میشوی و مثل “بیشعورهای بیچاره” میخواهی دیگران برایت کاری کنند؛ اما هیچکس درکت نمیکند.
اصلاً نمیدانند آن موانعی که برای اجرای کار، خودت برای خودت دُرست کردی و مسببش هم خودت بودی؛ دستِ تو نبود، بود!
به یادِ پیرزنی میافتی که نمیتواند از جا برخیزد، اما دستگیری ندارد.
به یادِ جوانی میافتی که پای راستش را در راه دفاع از وطن قربان کرده و آرزو دارد در میدان فوتبال، بدود و حریف را گُل بزند، اما نمیتواند.
به یادِ اینچنین یادها میافتی؛ یادهای نحس، یادهای وحشتناک، یادهای تلخ، یادهای لعنتی…؛
موانعی که هر کسی برای خودش، و خودش ساخته که مسببش هم خودشان بودند.
با خود میگویی «گناه این همه مردم چیست؟… نه آن پیرزن میخواست قدرتِ حرکت نداشته باشد، نه آن جوان میخواست که پا نداشته باشد و نه تو میخواستی که اینچنین باشی!»
لختی گوشهیی مینشینی؛ انگار سرت از درد میکَفد. دستانت را لای موهایت میبری و به چرت اندر میشوی.
به کسانی میاندیشی که هیچ مانعی خودشان ناخوسته برای خود نساختهاند. بعد به بیچارهگی خودت میاندیشی و به دنبال چارهجویی، بیست دقیقه فکر میکنی و پی میبری که چارۀ کارت دستِ دیگران است نه خودت!
میدانی که به هر دری سر بزنی، راهت نمیدهند؛ اینجاست که به یادِ خدا میافتی، دستِ تضرع بلند میکنی و از او راه چاره میجویی.
خدا هم بیزحمت، اشکهایت را جاری میسازد. پنهانی از دیگران به بیچارهگی خودت گریه میکنی، اشک گونههایت را در مینوردد و سینهات را تسخیر میکند.
به خود میگویی «دیوانه! مگر اینجا خانۀ پدرت است؟ مگر سرت را در آغوش مادرت ماندهای که چنین گریه میکنی؟
مگر سرت روی زانوهای زنت است که اینچنین اشک میریزی و با او رازِ دل، میکنی؟»
سایهات برایت میگوید: «برخیز بیشعور! برو آبی به صورتِ کثیفت بزن؛ من چه بدبختی بودم که سایۀ بیچارهیی چون تو شدم!»
دیگر از کوره در میروی و خطاب به سایهات فریاد میزنی: «برو گمشو!… هرجا میروم، خودت دنبالم میآیی و اصلا رهایم نمیکنی؛ وقتی کمکی برایم نمیکنی؛ حدِ اقل نیشتر به قلبم نزن!»
به خود میآیی و به حالتی که چند لحظه پیش داشتی، میخندی و به فرمودۀ جناب سایهات، آبی به صورتت میزنی
به آیینه نگاه میکنی، نباید چشمانت سرخ بزنند؛ گریستن جُرم است، برای مرد گریستن ننگ است. نباید گریه کنی؛ تا میتوانی سنگدل باش تا مردانهگیات ثابت شود!
امیدت از همه جا قطع شده است، باور داری که اگر این مانع را یکی بردارد، بارِ دیگر بازهم خودت برای خودت ناخواسته موانعی میسازی که برداشتنش نهایت سنگین است.
سنگین که نه، خوب دیگران سنگینش فکر میکنند و تو راهی جز پذیرفتن نداری!
داری به آخر کار نزدیک میشوی، یک حسِ شیطانی برایت میگوید: آنچه تا کنون کاشتهای را پامال کن؛ حتا نامت را از تاریخ حذف کن و بعد هم در همین جایی که چند لحظه پیش گریه میکردی، خودتت را حلقآویز کن!
حس شیطانی، فشارت میدهد: «اقدام کن دیوانه! سریعتر!… نباید وقت از دست برود؛ اگر دیگران خبر شوند، برای شهرتِ خودشان نجاتت میدهند و تو بازهم در این دنیای لعنتی، با تحمل بیچارهگیهایت باید بمانی و بسوزی!»
تصمیم داری پنج دقیقه بعد، همانگونه که خودت برای خودت موانعی ساختی، همانگونه همه را برداری و یکی و یکبار پایانِ زندهگیات را اعلام کنی؛ اما به یادت میآید که در پی اشکهایت که از سوی خدا جاری شد، حکمتی نهفته است.
پس، تحمل کن جوان!… تحمل کن!
Comments are closed.