احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۰۸ ثور ۱۳۹۴
چهار شنبه ۹ ثور ۱۳۹۴
صد سال از جنگ جهانیِ اول در حالی سپری شده که جهانِ امروزِ ما همچنان متأثر از آن جنگِ گستردۀ خانمانسوز در تمامی ابعاد فرهنگی، تاریخی، سیاسی و اجتماعی است. رخدادی با بیش از ۱۰ میلیون نفر کشته و ۷ میلیون نفر مفقودالاثر، که نهتنها با دگرگونی تاریخ بشر، تغییر شکلِ بسیاری از نظامهای پادشاهیِ اروپا و نابودی چهار دودمانِ پادشاهی را سبب شد؛ بلکه ایدیولوژیهایی چون فاشیسم و نازیسم را بر بستر ویرانههایش پرورد و جز افروختن جنگ جهانی دوم، دومینوی انقلابهای سوسیالیستی را نیز در جهان آغاز کرد.
روایت مدونِ «باربارا تاکمن» از زمینههای آغاز و شرح وقایع این جنگ، کتابی است با عنوان «توپهای ماه اوت» که با ترجمۀ محمد قائد به بازار کتاب آمده است. کتابی که در سال ۱۹۶۳ جایزۀ پولیتزر را برای نویسندهاش به ارمغان آورد و جان اف کندی رییسجمهور وقتِ ایالات متحدۀ امریکا، روزگاری به تمامی اعضای کابینه و فرماندهان ارتش کشورش توصیه کرده بود حتماً آن را بخوانند.
جنگ جهانی اول، هرچند طولانیترین جنگ تاریخ نبود که پیش از آن اروپا را جنگهایی سیساله نیز درنوردیده بود، اما آنقدر بزرگ بود که «به سه قاره کشید و ارتشهای چهار قاره در آن جنگیدند» و پای ایالات متحده را به عرصۀ رقابتهای جهانی باز کرد. مترجم در مقدمهیی که بر کتاب تاکمن نوشته، جنگ جهانی را نقطۀ عطفی در ختم دنیای قدیم و یا به تعبیر غربیان «پایان دورۀ زیبا» میخواند، که به گفتۀ او چنین بود: «رفاه و شادی برای اقلیت دارا، و ادامۀ قناعت شیوۀ زندهگی سنتی در میان کمتربرخورداران.»
واقعهیی که به روابط طبقاتی رایج قرن نوزدهم پایان داد و «دودمانهای شاهی همراه با تلقی الهی از سلطنت، فیودالیسم و امتیازهای اشرافی» را از میان برداشت. چنانکه به عقیدۀ اریک هابزبام، مورخ انگلیسی، قرن بیستم به «قرن کوتاه» تبدیل شد که ۱۹۱۴ آغازش بود و در ۱۹۸۹ همزمان با تخریب دیوار برلین پایان یافت.
واندالهای بربر و همسایهگان بیخیال
تاکمن در کتابش باور رایج دربارۀ چهگونهگی آغاز جنگ جهانیِ اول را به چالش میکشد. تا پیش از روایت او، همهگان بهانۀ شروع نزاع را به ترور ولیعهد اتریش در سارایوو پیوند میزدند. این در حالی است که تاکمن از یکسو آمادهسازی نیروها و برنامهریزیهای نظامییی که به نبرد انجامید را مربوط به سالها پیش از شعله کشیدن آتش جنگ میداند و از دیگر سو به ویژهگیهای اجتماعی و روانی برخی ملتهای درگیر جنگ اشاره میکند و معتقد است عقدههای فروخورده و نابلدی فرماندهان و رهبران سیاسی در بروز نبرد بزرگ تأثیری شگرف داشته است. او از آن جمله به آلمانها اشاره میکند؛ ملتی که طی یک قرن، از سوی اکثر همسایهگان اروپایی، کوچک و حقیر شمرده شده بودند؛ چنان که اهالی فرانسه و بریتانیا، آنان را جنگلنشینانی زمخت میدانستند که از نژادی وحشی برآمدهاند.
نیای اقوام آلمانی از جمله به قبیلۀ باستانی «واندال» برمیگشت که با امپراتوری روم در ستیز بودند و در شمار «بربرها» دانسته میشدند و اروپاییان دیگر با دستاویز قرار دادن نام اجدادشان، واندالیسم را برساخته بودند که در زبانهای اروپایی به معنی ویرانگری و میل سیریناپذیر به تخریب چیزهای زیبا و آثار هنری است.
بعدها اقوام ژرمن به سرکردهگی توتونها، سرزمینهایی خودمختار ایجاد کردند و از قرن سیزدهم آن را «امپراتوری مقدس روم» نامیدند. این مجموعه تا اوایل قرن نوزدهم دوام آورد و سپس بخش اصلی و عمدۀ آن «پروس» نام گرفت و در دهۀ ششم همان قرن، کشور آلمان امروزی از ادغام حکومتهای ملوکالطوایفی سر برآورد.
در سدۀ ۱۴۰۰ «برلین یک مشت کلبۀ چوبی بود» و حوالی سال ۱۵۰۰، که معمولاً سرآغاز عصر سرآمد شدن اروپای غربی دانسته میشود، آلمان جامعهیی جنگلنشین تلقی میشد. اما دیری نگذشت که ورق زمانه برگشت. «جنگلنشینان سابق در انتهای قرن هجدهم، فاتحان پرنخوت و خونخوار قرن پیش را اینک مردمانی میدیدند پوچ و منحط با کلاه گیس آبی و موهای سبز… و خرچنگی که ژرار دُنروال [شاعر] در خیابانهای پاریس میگرداند تا نظر مردم را به خود جلب کند.»
قیصر دائمالسفر و محبوب جفاکار
جنگ بزرگ، تلاشی تاریخی از سوی آلمانها برای سروری بر اروپا بود. آنان پس از سایر ملتهای غرب اروپا و با تأنی وارد رقابت در عرصۀ فرهنگسازی و پیشتاز بودن در صنعت و نظامیگری شده بودند، اما تقریباً در تمام زمینهها از آنان پیشی گرفتند. زمانی که با احساس شکوفایی و بلوغ پا به میدان گذاشتند، نه تنها هماوردی برای خود نمیدیدند، بلکه به حریفان قدیمی به دیدۀ تحقیر مینگریستند در عین آنکه در برابر قدمت آنها احساس حقارت میکردند. چنان که به تعبیر محمد قائد، انگلستان را «مملکت دکاندارها» میدیدند و استثنائاً در این مورد با نگاه ناپلیون موافق بودند.
باربارا تاکمن، وجود پاریس را خار بزرگ دیگری میداند در دل و چشم سران آلمان. چنان که «قیصر دائمالسفر از نزول اجلال به پایتختهای خارجی قوت قلب مییافت و جایی که بیش از همه دلش میخواست ببیند، پاریس دستنیافتنی بود. در پاریس، مرکز تمام زیباییها، همۀ آنچه خواستنی بود، تمام آنچه برلن نداشت، به رویش بسته بود. میخواست استقبال پاریسیان را به دست آورد و نشان عالی لژیون دونور بگیرد و دوبار ترتیبی داد تا منویات ملوکانه به اطلاع فرانسویان برسد. دعوتی نیامد که نیامد.» و پُر واضح است که محبوبی چنین جفاکار را مستحق نابودی بداند.
آلمانها همزمان با رشد علمی، فرهنگی و نظامی روزافزونشان، هر لحظه بیش از قبل مجال جغرافیای تاریخیشان را تنگ مییافتند و پی رهایی از مرزهای گذشته میگشتند. غول پیشرفت میخواست از چراغ جغرافیا بیرون بجهد و آلمانها به کار توجیه این زیادهخواهی مشغول بودند. در آن روزگار عمدۀ ساکنان پروس معتقد بودند که «کشورشان باید میان «قدرت جهانی» شدن یا «سقوط» یکی را انتخاب کند؛ در میان ملل جهان، آلمان از جهات اجتماعی ـ سیاسی در رأس پیشرفت در فرهنگ است، اما در محدودهیی کوچک و غیرطبیعی فشرده شده و نمیتواند بدون قدرت سیاسی فزاینده، دامنۀ بزرگتر نفوذ و سرزمینهای جدید به اهداف اخلاقی بزرگش برسد؛ این افزایش قدرت باید با جنگ به دست آید و نتیجه میگرفتند فتح قانون ضرورت است، جنگ قانون طبیعت است.»
اندر حکایت برگریزانی که پایان جنگ نشد
چنین بود که ملت نه چندان محبوب اروپایی که حتا اتریش [که رایش سوم بعدها چند سالی آن را در کام کشید] نیز هیچگاه نمیخواست بخشی از آن باشد، با هدف «پیروزی در جنگی برقآسا و خُردکننده برای تسلط همیشهگی بر قارۀ اروپا» به نبردی خونبار متوسل شد.
آنها با آمادهگی کامل البته برای جنگی کوتاه که در پایانش گوهر پیروزی را در آغوش کشند، راهی جبهههای نبرد شدند، اما رویای آنها به این سادهگیها راه تحقق نپیمود. «نتایج اجرای آن نقشههای دور و دراز قرار بود تا ابد پایدار بماند» اما کسی نبود تا در جامعۀ آن روزِ آلمان این حقیقت را طرح و تبیین کند که «حفظ امپراتوری گستردهیی از شرق مسکو تا غرب اقیانوس اطلس به مراتب دشوارتر از ایجاد آن است و اروپا لحاف چهل تکهیی است که هیچ فاتحی نخواهد توانست سر و تهش را به هم گره بزند.»
با اینهمه ژرمنها، نه تنها بدون حتا لحظهیی تردید در پیروزی، پا به میدان نبرد گذاشتند، بلکه یقین داشتند که «وقتی یک بار برای همیشه پیروز شوند، فرهنگشان خودبهخود و به طور طبیعی جایگزین فرهنگهای مبتذل، منحط و پستِ سایر ملتهای اروپا خواهد شد.» چنین بود که پس از اشغال بلژیک، وقتی تیری به سوی سربازانشان رها شد، آنچنان برایشان غیرمنتظره و غیرقابل تحمل بود که میزبانان ناسپاس را از کشتار گسترده و سوختن خانهها و نابودی دهکدههایشان گریزگاهی نبود. تأییدی بر این سخن «گوته» که «اگر قرار بر انتخاب میان بیعدالتی و بینظمی باشد، آلمانیها بیعدالتی را ترجیح میدهند.»
جنگافروزان، در اروپایی آتش نبرد را شعلهور کردند که تا چند سال پیش از آن، هرگونه نبردی احمقانه مینمود. سال ۱۹۱۰ در بریتانیا، نویسندۀ کتابی با عنوان «توهم بزرگ»، که به یازده زبان ترجمه شد و طرفداران بسیار یافت، ثابت میکرد جنگ در اروپا ممکن نیست، زیرا وابستهگی مالی و اقتصادی ملتها به یکدیگر به اندازهیی است که جنگ صرفۀ اقتصادی ندارد؛ پس هیچ ملتی چنان احمق نیست که جنگ را شروع کند. با این حساب چرا کمتر از ۴ سال بعد جنگی چنین خانمانسوز درگرفت؟ لابد عالم و عامی، صلحدوست و جنگطلب، اعیان و فقیر باور کرده بودند جنگ برای عزت و شرف است، نه فعالیتی اساساً اقتصادی برای تصاحب چیزی یا حفظ مالکیت چیزهایی! فکر میکردند حالا که جنگ ناگزیر است، صرف کردن یکی ـ دو ماه تابستان برای فیصله دادن امر ناگزیر، خیلی هم فکر بدی نیست. چنان که قیصر به سربازانش که در نخستین هفتۀ ماه اوت عازم جنگ بودند، گفته بود: «پیش از ریختن برگها به خانه برمیگردید.» جنگ اما تا سالها ادامه یافت و نه به فصل ریختن برگها متوقف شد و نه به هنگام سقوط کشتهگان.
شلوار سرخ، کلاه پر میدهد بر باد!
باربارا تاکمن، در توصیف تراژدی عقل سلیم در میدان جنگ جهانی اول، به حساسیت ارتش فرانسه بر استفاده از لباسهای شیک و سنتی برای سربازان اشاره میکند. آنجا که در سال ۱۹۱۲ پیشنهاد شد با توجه به افزایش برد تفنگهای جدید و نیاز سربازان به استتار، کت آبی و کلاه و شلوار قرمز و دستکش سفید را کنار بگذارند و لباس آبی ـ خاکستری برای صحرا یا خاکستری ـ سبز برای جنگل بپوشند. «غریو و غوغا برخاست که نه تنها حیثیت قشون بلکه عنعنات ملی و کیان مملکت در خطر است. قهرمانان ارتش اعلام کردند پوشاندن رنگی گلآلود و بیشکوه بر تن سرباز فرانسوی در حکم تحقق آرزوهای قلبی دشمنان ملت و فراماسونهاست.» وزیر پیشین جنگ فرانسه فریاد زد: «حذف شلوار قرمز؟ هرگز! شلوار قرمز یعنی فرانسه!» جانشین او پس از پایان جنگ نوشت: «آن چسبیدن کورکورانه و ابلهانه به چشمگیرترین رنگ، عواقبی سخت در پی داشت.» عواقب سختی که تاکمن این چنین توصیفش میکند: «منظرۀ میدان جنگ پس از نبرد باورکردنی نبود، هزارها کشته همچنان سرپا بودند و تل کشتهها که روی هم تلنبار شده بود مثل پشتبند دیوار آنها را در هوا نگه میداشت. افسران فارغالتحصیل دانشکدۀ سنسیر با کلاه گرد که پری سفید بالای آن بود و دستکشهای سفید به جنگ میرفتند؛ مُردن با دستکش سفید را شیک میدانستند!»
فرانسویهای شیکپوش با دستکش سفید و شلوار قرمز، مجهز به یک قبضه شمشیر به جنگ رگبار مسلسلها رفته بودند. آنان متعلق به عصر تفنگهای سر پُر، تک تیر یا خشابی بودند که اگر سریع میدویدند، بخت این را داشتند تا شمشیر به دست بر سر نفرات دشمن فرود آیند، اما اینک گلوله توپهای جدید و تیربارها چنان پیاپی و تنگ هم میبارید که به دیواری از تگرگ سرب و فولاد و آتش میماند و احتمال اینکه حتا به یک وجب از زمین طی چند دقیقۀ پیاپی تیر یا ترکشی اصابت نکند ناچیز بود.»
جالب اینکه ارتش فرانسه در برابر تجهیز به تکنولوژیهای روز نیز مقاومت میکرد، چنان که «در برابر پذیرفتن توپهای جدید با کالیبر بالای ۷۵ میلیمتر به همان اندازه سرسختی نشان داده بودند که بعدها در برابر حذف شلوار قرمز!» از توپ سنگین هم بیزار بودند، آن را برای برنامه تهاجم سریع فرانسه به قصد فتح و نابودی آلمان دست و پاگیر میدانستند. آنها حتا اینکه فرمانده کل ارتش فرانسه «چون همه جا با موتر میرفت به چکمهاش مهمیز نمیبست، اسباب تأسف میدانستند که یکی دیگر از نمادهای شکوه دیرین از دست رفت!»
قرنها پیش از فرانسویها، این ینیچریها (سربازان ارتش عثمانی) بودند که استفاده از توپ و زدن حریف از راه دور را خلاف آیین مروت میدانستند و دوصد سال طول کشید تا حساب کار دستشان بیاید. اما اروپاییها چنین درسهای تلخی را از همان چند هفتۀ اول ماه خونبار اوت و پس از کشتار بیحساب مسلسلها یاد گرفتند و ابتدا آلمانیها، بعد فرانسویها و انگلیسیها و آخر سر روسها، فهمیدند سوارهنظام از این پس تنها به درد گشت و دیدبانی میخورد و برای پناه گرفتن در برابر رگبار مسلسل و شلیک پیاپی توپهای سریع ته پُر باید سنگر کَند. چنین بود که پس از هزاران سال جنگ تن به تن، جنگاوران عصر جدید تازه دریافتند استفاده از بیل و کلنگ و درازکش کردن در سنگر میتواند در پیروزی موثر باشد.
این سنگرها اما خود فصلی تازه در داستان جنگ بود که طرفهای درگیر را در ورطهیی مملو از بیهودهگی، تکرار اعمالی بیثمر، مرگ میلیونها مرد جوان و کشته یا معلول شدن شماری دیگر در غایلهیی که دولتها قادر به خروج از آن نبودند، گرفتار کرد.
سنگر سربازان؛ جولانگاه موشها
پس از یک رشته نبرد پرتحرک و پرتلفات در اوت و سپتمبر ۱۹۱۴، با مغلوبه شدن جنگ، از پشت مرز سویس تا بلژیک و فرانسه و تا کانال مانش، سنگرهایی به هم پیوسته به درازای حدود ۹۶۰۰ کیلومتر در مقابل همدیگر کندند و شماری عظیم سرباز در آنها استقرار یافتند. سنگرها یا [با توجه به امتداد طولانی آنها] خندقها در جاهایی شکل نوعی محله و گذر مییافت و سربازها اتاقهایی با سقف و در و پنجرۀ معمولی درست میکردند و حتا گاه جلو پنجرهها گلدان میگذاشتند. انگار پیشاهنگها برای کارآموزی و تفریح کلبه ساخته باشند. اما واقعیت روزمره وحشتناکتر از این حرفها بود. الکساندر استیوارت، سروان ارتش بریتانیا بود که در سال ۱۹۶۴ در هشتاد و شش سالهگی درگذشت. دفترچۀ او از خاطرات جنگ بعدها در سال ۲۰۰۷ توسط نواسهش و با عنوان «تجربههای یک افسر بسیار بیاهمیت» منتشر شد. او در خاطراتش شرحی تکاندهنده دارد از زندهگی در سنگرهای جبهۀ غرب. او در یادداشت روز ۲ جون ۱۹۱۶ مینویسد: «بازگشت به سنگرها. گودالهای این قسمت خط جبهه پُر از موش است. خیلی وقتها روی سر و کلۀ آدمهایی که خوابند میدوند. وقتی بریانتین موهایم را لیس میزدند، خیلی حالم بد میشد. تصمیم گرفتم دیگر به موهایم روغن نزنم.» او در ۲۸ اکتوبر همان سال دربارۀ جمع شدن آب در کف خندقها و استفاده از جسد همرزمان به عنوان زیرپایی مینویسد: «انفجار گلولههای توپ تمام زمینهها را شخم زده و روزهاست باران میبارد. سی سانت که بکنی به آب میرسی. زمین بیشتر لجن است تا گل. آدم قدم که برمیدارد هشت ده سانت فرو میرود و به زحمت میتواند پایش را بیرون بکشد. کسی که مدتی یک جا ایستاده یا نشسته، به قدری در لجن فرو میرود که گیر میکند و دو سه نفر باید کمکش کنند بیرون بیاید. آدمهایی که برای رفتوآمد به ستاد گردان از سنگر بیرون میروند، در گل گیر میکنند و هر قدر داد میزنند، نمیشود برایشان کمک فرستاد. آلمانیها همینطور اینجا و آنجا توپ میاندازند. کسی که یک جسد پیدا کند که روی آن بایستد یا بنشیند خیلی شانس آورده.»
تاکمن در روایت جنگ جهانی اول، آدمهای بهظاهر قدرتمندی را به تصویر میکشد که در برابر تحولاتی که یقین داشتند در راه است، ناتوانند و در روز واقعه تنها توانستند در برابر همهگان اشک بریزند، اما قادر نبودند در برابر تندباد حوادث بایستند و «مفهوم موهومی به نام «مسیر تاریخ» را تغییر دهند.» چنان که وزیر جنگ فرانسه هنگام افتتاح جلسۀ کابینه حرفش را قطع کرد، سرش را میان دو دست گرفت و چنان زار زد که قادر به ادامۀ صحبت نشد و وینستون چرچیل هنگام وداع با فرمانده نیروی اعزامی بریتانیا به فرانسه چنان به گریه افتاد که نتوانست جملاتش را تمام کند. روایت او از جنگ جهانی اول به اندازۀ خود جنگ تکاندهنده و وحشتناک است. خصوصاً آنجا که از شرایط سربازان پس از سنگربندی در مرزهای کشورهای درگیر مینویسد و خندقهایی که «انسان، ادرار، مدفوع، مگس، شپش، ساس، کنه، مهمات، تفنگ، فشنگ، زخمی، جنازه و موش کف آن وِلو [رها] بود.» او روند عبث و بیهودۀ جنگ را در چند جمله خلاصه میکند و میگوید این نبردها در سه سال پایان جنگ هیچ دستاوردی نداشت جز کشتههای بسیار: «در امتداد این خندقها از چند پله یا از نردبان بالا میرفتند، از پشت کیسههای شن به خندق مقابل تیر میانداختند، پس از آنکه توپخانه از جای دیگر، باران گلوله بر سر دشمن میباراند، سربازها بیرون میریختند، به خندق روبهرو یورش میبردند، با مشقت از ردیف سیمهای خاردار میگذشتند، در جنگ تن به تن با سرنیزه میکشتند یا اسیر میگرفتند، قدری زمین در فاصلۀ بین ردیف خندقها تصرف میکردند، چند ساعت یا چند روز در آن میماندند، با ضد حمله بیرون رانده میشدند، کشتهها، نیمه جانها و حتا زخمیهای نالان را ناچار در منطقۀ بین دو ردیف سنگر متخاصمان جا میگذاشتند، سر جای اول برمیگشتند، چند روز یا چند هفته بعد حرکت از نو. روزها، ماهها، سالها به همین ترتیب. در هر یک از این حمله و ضد حملههای کماثر و بیثمر هزارها نفر کشته میشدند، اما سه سال و نیم هر طرفی همان جا که بود ماند.»
Comments are closed.