- ۱۱ ثور ۱۳۹۴
شنبه ۱۲ ثور ۱۳۹۴
آنا آخماتوا بیگمان یکی از تأثیرگذارترین شاعران شعر مدرنِ روسیه است. سال به دنیا آمدنش را اینگونه توصیف می کند: «در ۱۸۸۹، سال تولد من، چارلی چاپلین به دنیا آمد؛ «سونات کرتروز» تولستوی منتشر شد؛ برج ایفل ساخته شد؛ و هیتلر و ظاهراً الیوت هم دیده به جهان گشودند. در تابستان آن سال، فرانسویان صدمین سالگرد به آتش کشیدن باستیل را جشن گرفتند و در شب تولد من، بیست و دوم جولای، جشن چلۀ تابستان برگزار میشود.»
نخستین دفتر شعرش به نام «شامگاه» را در بیستوسه سالهگی منتشر کرد و همان، نامش را در محافل ادبی بر سر زبان ها انداخت. شعر روسیه در آن سالها (۱۹۱۲) تحت سیطرۀ مطلق سمبولیسـم بود، اما اخماتوا و همسرش گومیلیف همراه با چند شاعر دیگر، جنبش «اکئه ایسم» (اوجگرایی) را پایهگذاری کردند.
علی رغم حالوهوای انقلابی آن روزها، اخماتوا و یارانش به دنبال جهتگیری انقلابی و استفاده از آن برای انقلاب نبودند.
آخماتوا در جای دیگری از حوادثی که بر او سخت تأثیر گذاشتهاند، یاد می کند و می گوید: «نهـم جنوری ۱۹۰۵ و ماجرای تسوشیما (شکست فاجعهآمیز روسیه از جاپان و غرق شدن ناوگان دریاییاش) شوک بزرگی بود و تأثیر عمیقی در زندهگیام گذاشت. این حادثه، نخستین رویداد بزرگ تاریخی زندهگیام بود و به طور خاصی برایم هولناک بود. سال ۱۹۱۰ سال بحرانی سمبولیسم و مرگ تولستوی بود. سال ۱۹۱۱ سال انقلاب چین بود که چهرۀ آسیا را دگرگون کرد و همین سال خاطرات الکساندر بلوک با آن پیش گوییهای وحشتناک منتشر شد.»
در سال ۱۹۱۸، اخماتوا پس از سه سال دوری از همسر که در جبهه هاست، از او جدا می شود. سه سال بعد خبر دستگیری و اعدام گومیلیف را می-شنود. دستگیری فرزندش «لو»، تاریک ترین روزهای زندهگی را برای او ارمغان می آورد. شعرهای این دوره، از شاهکارهای شعر مدرن روسیه محسوب می شوند.
او در این زمینه می گوید: «قرن بیستم، در پاییز ۱۹۱۴، با جنگ آغاز شد. درست مانند قرن نوزده که با کنگرۀ وین ظهور کرد. در این که سمبولیسم، پدیدۀ قرن نوزدهم بود، شکی نیست. عصیان ما علیه سمبولیسم کاملاً منطقی بود؛ زیرا خود را متعلق به قرن بیستم میدانستیم و نمیخواستیم در گذشته درجا بزنیم…»
پس از جنگ، اختناق در زمینۀ ادبیات شدت می گیرد. کمیساریای فرهنگی استالین، آنا اخماتوا را شاعری نیمه راهبه، نیمه روسپی، می نامد و حتا اشعار دوران جنگ او را به بهانۀ این که پُر از یأس و نامیدی و عاری از هر گونه تهییج و امیدواری است، تخطئه می کند. شعرهای او بین سال های ۱۹۲۳ تا ۱۹۴۰ ممنوع اعلام می شود و او را از شورای نویسندهگان اتحاد جماهیر شوروی اخراج می کنند.
با مرگ استالین، در سال ۱۹۵۳، اعادۀ حیثیت از سیاست مداران و هنرمندان مغضوب زمان استالین آغاز می شود. گزیده یی از اشعار پیشین او در سال ۱۹۵۸ به چاپ می رسند و سپس جایزۀ معتبر «انتارتائورمینا» را از ایتالیا و دکترای افتخاری دانشگاه آکسفورد را دریافت می کند.
آخماتوا بیگمان یکی از تأثیرگذارترین شاعران شعر مدرن روسیه است. شاعری انساندوست که ذوق و قریحۀ لطیف زنانه و قدرتمندش در تمامی آثارش حس می شوند. غیر از موضوعات عاشقانه در شعرهای نخستینش، او نوعی اگزیستانسیالیسم فمینیستی، اسطوره ها و مسایل تاریخی را نیز در اشعار و دیگر نوشتههایش مطرح کرده است.
آخماتووا از آن قسم شعرایی است که ناگهان حادث میشوند؛ همان شعرایی که با کلام حی و حاضر و شعور باطنی خاصِ خود در عالم خاکی ظاهر میشوند. او با توش و توانی تمام ظهور کرد و هرگز به کسی شبیه نشد. شاید مهمتر این باشد که بگوییم هیچیک از هزاران مقلدش هم هرگز نتوانستند شعری بگویند که اقتباس کامل آخماتووا باشد و سرانجام این یک به آن دیگری شبیه شد تا به خود او. از همین جا متوجه میشویم به این که زبان آخماتووا حاصل چیزی بود که فهم آن دشوارتر از زبان محاسبات صناعی زیرکانه است.
پس از اوجگیری اولیۀ سرودههای آخماتووا و شهرتی که به تدریج به جهان خارج از حکومت ترور استالینی سرایت میکند، او گرفتار سازمانهای مخوف و پولیسی روسیه میشود. «رکوئیم» حاصل این دوران است که به بهانۀ یورش به خانه و بازداشت و حبس فرزندش سروده شده است. این شعر بلند، در واقع، مرثیهیی است در احوال مادرانی که در عزای پسران خود نشستهاند، زنان بیوه شده، و گاه مثل خود شاعر در احوال هر دو. به گفتۀ برودسکی: «این شعر، نوعی تراژدی است که همسرایان پیش از قهرمان میمیرند.»
ترس و وحشت در سرودههای سال های ۱۹۲۰ تا ۱۹۴۰ آخماتووا حاکم میشود. تصاویر هولناکی از اضطراب، نگرانی مردم و نویسندهگانی که هر لحظه در معرض یورش، بازداشت، تیرباران و گسیل به اردوگاه های سیبری و گولاگ هستند، ثبت میشود. بیجهت نیست که او را شاعر مادران زندانیان خواندهاند.
چنـد شعر کوتاه او را در زیر می خوانیـد.
بخشی از سرودۀ عزا
سرآغاز
در آن سالیان، تنها مردهگان لبخند بر لب داشتند
شادان از رستن:
و لنینگراد لمبر می خورد
همچون زایده یی آویخته از زندان هایش
پس ایستگاه های قطار
پناهگاه دیوانهگان شدند:
و کوتاه بود
ترانۀ وداع لکوموتیوها.
ستارهگان مرگ، ایستاده بر فراز سرمان،
و روسیۀ معصوم
له شده زیر چکمه های خونآلود،
و زیر چرخ
یک
به سپیدهدم تو را بردند، خواب آلود
از پی ات روان شدم، پنداری تابوت تو را تشییع میکردم.
در اتاق تاریک، کودکان می گریستند،
شمع نیمهجان، دود می پراکند بر شمایل نورانی.
بر لبانت، چندش واپسین بوسه بر شمایل
بر پیشانیات، قطره های سرد عرق
گریان و دادخواه به سوی دیوار ضجهها خواهم خزید
و بست خواهم نشست زیر برج های کرملین.
دو
رود خستۀ «دن» به آرامی جاریست،
نور زردرنگ ماه، جستوخیزکنان
بر لبۀ پنجره فرود می آید و میخ کوب بر جای می ماند
حیران تماشای سایۀ زنی افتاده در بستر
تنها
و سخت رنجور.
فرزند دربند و
همسر در گور
برایم دعا کن!
برایم دعا کن!
سه
نه! این من نیستم، دیگریست که رنج می برد.
مرا تاب تحمل چنین مصیبتی نیست.
و این بلای نازل را بگذارید تا با پارچه های سیاه بپوشانند
و فانوس ها را دور کنند …
شب.
چهار
هفته ها پرپر زنان می گذرند.
من ناتوانم از درک وقایع پیرامونم.
تنها ای عزیزترینم، دیگر بار سایۀ شب های سفید
که تا سحر تو را می پاییدند
در زندان.
دیگر بار سایۀ همان شب های سفید
که با چشمان عقاب گون خود
از عروج تو سخن می گویند
و از مرگ
پنج
آنگاه کلمۀ سنگ فرو افتاد
بر قلب هنوز زنده و تپنده ام.
اما مرا پروایی نیست، چندان دور از انتظار نبود
کنار خواهم آمد با آن.
ترجمه: فریده حسنزاده
* * *
بیگانه
نه آسمانى بیگانه
نه بالِ غریبهها
هیچیک مرا پناه ندادند،
در آن زمان، در آن مکان
من زیر پوشش اندوه مردم خویش
زندهگى مىکردم.
ترجمه: صفدر تقیزاده
* * *
دو شعر از عاشقانههای آخماتوا
خورشید در خاطره رنگ میبازد
خورشید در خاطره رنگ میبازد،
سبزه تیرهتر میشود،
باد برفی زودرس را
آرام آرام میپراکند.
آب یخ میبندد. آب راههای باریک
ایستادهاند.
اینجا چیزی اتفاق نخواهد افتاد،
هرگز!
در آسمان خالی
دشت گسترده، بادبزنی ناپیدا.
شاید بهتر بود هرگز
همسر تو نمیبودم.
خورشید در خاطره رنگ میبازد.
این چیست؟ تاریکی؟
شاید!
زمستان،
یکشبه خواهد رسید.
او سه چیز را دوست داشت
او در این دنیا سه چیز را دوست داشت:
دعای شامگاهی، طاووس سفید،
و نقشۀ رنگپریدۀ امریکا.
و سه چیز را دوست نداشت:
گریۀ کودکان
مربای تمشک با چای
و پرخاش جویی زنانه.
… و من همسر او بودم.
چه کنم که توان از من میگریزد
وقتی نام کوچک او را
در حضور من بر زبان میآورند
از کنار هیزمی خاکسترشده
از گذرگاه جنگلی میگذرم
بادی نرم و نابهنگام میوزد
و قلب من در آن
خبرهایی از دوردستها میشنود، خبرهای بد
او زنده است، نفس میکشد
اما، غمی به دل ندارد.
گرفته شده از:
www.seemorgh.com/culture
Comments are closed.