احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۲۱ ثور ۱۳۹۴
سه شنبه ۲۲ ثور ۱۳۹۴
ترجمه: مرتضی شاپورگان
ژرژ بلمونت مترجم، خبرنگار و دوست دیرینِ هنری میلر است. او در این مصاحبه که در سپتمبر سال ۱۹۶۹ برای رادیو و تلویزیون فرانسه انجام داده است، کوشش میکند تا دوستداران ادبیات را با زندهگی، آثار، فلسفه و… این نویسندۀ بزرگ و نوآورِ قرن بیستم که نظریاتش جوانان دهۀ ۵۰ و ۶۰ را سخت تحت تأثیر قرار داده بود، آشنا سازد و چهرۀ پنهان و آشکارِ او را ترسیم کند. هنری میلر در سال ۱۸۹۱ در خانوادهیی مهاجر و آلمانی در نیویارک به دنیا آمد. مدتها کارِ ثابتی نداشت. از سال ۱۹۲۰ تا ۱۹۲۴ در شرکت تلگراف اتحادیۀ غرب در نیویارک، و از سال ۱۹۲۴ به بعد به عنوان نویسندهیی آزاد فعالیت میکرد. سالها؛ یعنی از سال ۱۹۳۰ تا ۱۹۴۰، در اروپا و بیش از هر جای دیگر در پاریس زندهگی کرد و در سال ۱۹۴۲ دوباره به امریکا، پاسیفیک پورساید ـ کالیفرنیا، بازگشت و تا هفتم جون۱۹۸۰ که تاریخ درگذشت اوست، در همان جا زندهگی کرد.
****
شنیدهام وقتی تقریباً بیستساله بودید، دعایتان این بود: «خدای مهربان، از من نویسندهیی بساز. اما بهترین نویسنده.»
اما این اغراق است. بین شانزده تا بیستسالهگی عالباً دعا میکردم، خدایا میشود از من نویسندهیی بسازی، اما نه بهترین نویسنده. این فقط آرزوی جوانی بود و نه چیز دیگر.
در حقیقت، امیدوار بودم اگر داستایوفسکی دومی ـ داستایوفسکی امریکایی ـ نمیشوم، حداقل کمی به او نزدیک شوم. با این وصف از تۀ دل بهخوبی میدانستم که حتا نمیتوانم به او نزدیک شوم. از تۀ دل بهخوبی میدانستم که نمیتوانم به پای داستایوفسکی برسم. او خیلی بالاتر از من قرار داشت و برایم الگو بود.
فقط الگو بود؟
نه. در کنار او اکنون هامسون هم بود. تا آنجا که مربوط به موضوع و شخصیتها میشد، داستایوفسکی حرف اول را میزد، اما از نظر سبک ـ سبکی که در تصور من بود و امیدوار بودم زمانی بر آن تسلط یابم ـ هرچند ممکن است خندهدار باشد، دلخواه من سبک کنوت هامسون بود.
حتا امروز هم غالباً به خودم میگویم: «من میخواستم، من میتوانستم مثل هامسون بنویسم. او نیز به معدود نویسندهگانی تعلق دارد که همواره آثار آنها را بدون اینکه خسته شوم، میخوانم. رمان «رازها»ی او را شاید پنج بار خواندهام و هر بار به این نتیجه میرسم که شاهکار است، و به خود میگویم: «افسوس، که نمیتوانی این طور بنویسی.»
اهمیت قضیه این است که منتقدین، وقتی از سبک من صحبت میکردند، هرگز به کنوت هامسون فکر نکرده بودند و این شاید در آینده راهنمایی برای آنها باشد. غالباً مرا با آن رومی بزرگ… راستی اسمش چیست؟ … آن رومی بزرگ؟ … با پترونیوس آربیتره، با پترونیوس «ساتریکون» مقایسه میکردند. بله، الگوهای من که مایل به پیروی از آنها بودم، نخست پترونیوس بود و سپس طبعاً رابله، اما به عنوان مثال هرگز بالزاک نبود.
هیچ وقت؟
نه بالزاک خستهام میکند. من حکم کلی دربارۀ بالزاک نمیدهم. نمیدانم… شاید خیلی … رماننویس است ـ به نظرم خیلی «سادهنویس». وقتی اثر مولفی اینقدر پرحجم است، همیشه بدگمانم. به آدمی که میتواند صد کتاب بنویسد، بهراحتی اعتماد نمیکنم. در جوانی برایم تعریف کردهاند که بالزاک سی رمان با نام مستعار نوشته است و تا سیویکمین کتاب حتا یک کتاب را به نام خودش ننوشته بود. تصور میکنم که این کاملاً درست است. اما با وجود این، کمی بعید به نظر میرسد، این طور نیست؟
یادم میآید که قبل از آخرین جنگ جهانی، مدتی همیشه به من نامه مینوشتید ـ صرف نظر از شبهایی که با هم بودیم و دربارۀ مسایل مختلف حرف میزدیم ـ و در این نامهها با اصرار به من توصیه میکردید کتابی از بالزاک را بخوانم.
واقعاً چه کتابی؟
«سرافیتا»
بله یادم میآید «سرافیتا» و «لویی لامبر»
«لویی لامبر» هم. اما قبل از آن «سرافیتا» که بالاخره آن را خواندم و از شما تشکر کردم. حتا شما مقالهیی دربارۀ «سرافیتا» نوشتهاید. با این وصف به بالزاک احترام میگذارید، این طور نیست؟
مطمئناً و در حقیقت هم به همین سبب آن مقاله را نوشتم: «بالزاک و بدلش»، برای اینکه نشان دهم که بالزاک خود بالزاک را فاش کرده است. چون از خدا و فرشتهیی که در درون ماست، گفتوگو میکند و به نظرم فرشته را درست فاش کرده است.
اما در «سرافیتا» این فرشته وجود دارد؟
بله، چون در حقیقت «سرافیتا» یکی از آثار اولیۀ اوست و علتش هم همین است. به علاوه، بالزاک تنها کسی نیست که علاقه به خواندن آثارش ندارم. خیلی ساده، نویسندهها و کتابهایی وجود دارند… آهان بله، «موبی دیک». به عنوان مثال، هیچوقت این کتاب را نخواهم خواند. سه، چهار بار سعی کردم، اما راحت بگویم، از آن خوشم نمیآید. رمان بزرگی است، اما برای من هرگز. و استاندال … با کمال میل دوست دارم او را بشناسم، اما با وجود تمام علاقهام موفق به این کار نشدهام. در مورد شکسپیر هم همینطور است. در جوانی آثار او را خواندم، اما هیچ چیز نفهمیدم. مطمئناً این خلایی است، فقط میترسم که الان برای پر کردن آن کمی دیر شده باشد. صریح بگویم، چیزی که امروز هنوز مایل به کشف آن هستم، مولفین آثار مرموز و پنهان هستند… شاید. خیلی از آثار آنها را خواندهام: آنها خیلی راحت مرا جذب میکنند. من نقطهضعف شدیدی نسبت به آنچه علوم نهانی نامیده میشود، دارم. این سوال که این علوم مرا به چه جایی میرسانند؟ نمیدانم. اما این مباحث همواره برایم شور و شعف بسیاری را به دنبال دارد.
خندهدار است، اینطور نیست؟ غالباً گفته میشود که دو دسته از کتابها محتاج به هیچ تبلیغی نیست: علوم نهانی و پورنوگرافی، یا میشود گفت اروتیک و این بدون تردید درست است. هر دوی آنها چیزی را که در وجود ماست و تشنۀ آن هستیم، تحریک میکنند.
مایلم یک بار دیگر به الگوهای شما بازگردم. داستایوفسکی و کنوت هامسون که میدانستم. با وجود این علاقه دارم که شرح بیشتری دربارۀ آنها بدهید.
اصولاً نادرست است که فقط از سبک کنوت هامسون گفتوگو کنم. گفتنش مشکل است، اما چیزی که در او دوست دارم ـ مطمئناً چون خود من هم این اشتباه را دارم ـ این است که تمام شخصیتهای اصلی زن او همیشه در عشق ناکام اند. من نیز در زندهگی خودم دقیقاً این را تجربه کردهام. با این حرف میخواهم بگویم: در این زمینه همواره سرخوردهام.
در نگاه اول به نظر میرسد که این امر تصویری تعجببرانگیز از شماست. سرخوردهگی در عشق؟ اطمینان دارم که برای بیشتر خوانندهگان شما قابل درک نخواهد بود که شما را فردی سرخورده بدانند، فکر نمیکنید اینطور نباشد؟
چون همیشه فقط از تجربیات عشقی خودم صحمت میکنم. اما از عشقهای حقیقی و بزرگ حرف نمیزنم. مگر کمی دربارۀ مونا، زنی که به دفعات در کتابهایم بازمیگردد. اما از زنان دیگر، نه. دخترانی وجود دارند، یا بگوییم زنانی که هرگز در آنچه مینویسم، یاد نمیشوند و نمیخواهم یاد کنم و شاید هرگز هم یاد نکنم. این برای ما چیزی مانند تابو است. مایل نیستم از عشق حقیقی صحبت کنم.
هنوز مایلم کمی روی دعای شما که از خدا میخواستید از شما نویسندهیی بسازد، تأمل کنم. چه شد به این فکر افتادید که بنویسید؟ سوالی است بیمعنی و احمقانه، اما مهم!
گفتن اینکه چهطور این تصمیم را گرفتم، بسیار مشکل است. میدانید اصلاً حتا تا آنوقت که این دعا را کردم، یک کلمه هم ننوشته بودم. حتا یک بار هم سعی نکرده بودم. فقط یک بار شروع کردم یک صفحه بنویسم. تازه آنهم نصف صفحه نوشتم، با مداد و قبل از اینکه تمام کنم، آن را پاره کردم و با خود گفتم: «تو هیچ وقت نویسنده نمیشوی!» این حدود، دقیقتر نمیدانم، شاید ده سال قبل از شروع مجددم به نویسندهگی باشد. در حقیقت، در نتیجۀ پشت سر گذاشتن نوعی یأس، نویسنده شدم. بعد از آن کوشش کرده بودم همۀ کارهای ممکن فقط غیر از نویسندهگی را انجام دهم. بله هر کاری را. قبل از آنکه نویسندهگی را شروع کنم، بیش از صد کار مختلف داشتم. بالاخره به خود گفتم: «تو به درد هیچ کاری نمیخوری، چرا یک بار هم که شده نویسندهگی را امتحان نمیکنی؟»
این تعریفی که شما میکنید تا حدودی تعریفی خاص از نویسنده است. وقتی همه کاری را تجربه کرد، آنوقت با خودش فکر میکند: «اصلاً چرا نویسنده نشوم؟»
بله، تا حدی همینطور است. با این حال موضوع طبعاً کمی عمیقتر است. تصور میکنم که نویسنده متولد میشود. این همیشه عقیدۀ من بوده است.
خود شما وقتی کودک بودید، خیلی کتاب میخواندید؟
بله، از زمانی که توانستم بخوانم، همیشه کتابی مقابلم بود. پدربزرگم مثل پدرم خیاط بود. او را هنوز جلو چشمهایم میبینم که در حال دوزندهگی است و روی میز کوتاهش چهارزانو نشسته است. کنارش مینشستم و کتاب میخواندم، در آن موقع شش ـ هفت سالم بود. مادرم او را سرزنش میکرد و میگفت: «نگذار این بچه اینقدر کتاب بخواند، برایش خوب نیست.»
چه نوع کتابهایی میخواندید؟ کتابهای کودکان؟
طبیعی است. میدانید من به هیچوجه نابغه که نبودم. اما از حدود شانزدهسالهگی شروع کردم تا در تمام آثار نویسندهگان بزرگ عمیق شوم. بله، حتا در آثار بالزاک.
بهخاطر میآورم که در آنوقت به انگلیسی کتاب chagrinleder (چرم ساغری) را خواندم. ترجمهیی که از این عنوان شده بود عبارت از: The wild ass skin (پوست خر وحشی) بود. وقتی این کتاب را میخواندم پدرم گفت: «حق نداری از این کتابها به خانه بیاوری.» فکر میکرد که این کتاب پورنوگرافی است.
چه چیز شما را وادار کرد که کار خود را در آن شرکت تلگراف ترک کنید؟
تصمیم به اینکه نویسنده شوم. تحت فشار مونا، زن سابقم. روزی به اداره آمدم مانند همیشه صد متقاضی کار آنجا بود، و بدون اینکه قبلاً حتا فکری دربارۀ آن کرده باشم، به منشیام گفتم: «به مدیر تلیفون کن و بگو که من خسته شدم» کاغذهایم را جمع کردم، بیگ و کلاهم را برداشتم و خارج شدم. به یادم میآید در خیابان مثل آدمی که از سیبری آزاد شده باشد، سر از پا نمیشناختم. بعد از آن فقر دوباره شروع شد. من و مونا کوشش کردیم در کافۀ «گرین ویچ ویلیج» و خیابان دوم نوشتههایم را که بد هم چاپ شده بود، بفروشیم. اما موفق نشدیم. سپس به آبنبات فروشی پرداختیم. دو چمدان پر از آبنبات را به اینطرف و آنطرف میکشیدیم. کار سختی بود. من بیرون میماندم و او میرفت داخل. گاهی با یک اسکناس ۵۰ دالری برمیگشت. خود را بدبختترین همۀ انسانها میدانستم ـ چیزی که درست نبود. فقر پایانی نداشت و در پاریس به اوج خود رسید. فقط این همان فقر نبود. یک جوی قابل تحملتر بود. طبیعی است که رنج میبردم ـ اما اینجا در واقع فضای دیگری بود، همه چیز دیگر.
هر بار وقتی پشت میز ماشین تحریرم مینشستم، دورتادورم روی دیوارها، همۀ کلماتی را که میخواستم به هر نحو در نوشتههایم وارد کنم، پیش روی خود داشتم و سعی میکردم همه را درهم و برهم و قر و قاطی در نوشتههایم وارد کنم. امروز وقتی به آن فکر میکنم، از آن کار ابلهانه خندهام میگیرد. اما در پاریس تغییر کردم و این تغییر تنها از خود من نبود. نخست کتابهای بسیاری به زبان فرانسه خواندم و نوعی سادهنویسی در آنها دیدم که در کارهای من نبود. آهنگ نامهها به دوستانم تغییر یافت و این اولین نشانۀ تغییر من بود. دیگر به آنها نامههای «یک نویسنده» نمینوشتم.
خیال میکنم که همیشه چیزی از یک نقاش در من بوده است. قبلاً در نیویورک با آبرنگ نقاشی کرده بودم. بله، میشود گفت که در مرحلۀ سوم نویسنده شدم. با موزیک و پیانو شروع کرده بودم. پیانو، ارگ و چنگ را دوست داشتم، گرچه هرگز با چنگ کار نکردم. امروز هم هنوز موزیک برایم عالیترین هنرهاست. پس از آن نقاشی و سرانجم نویسندهگی. در مورد نویسندهگی یکبار دیگر میگویم که بسیار مدیون پاریس هستم. با این وصف، مسأله به این سادهگی نبود. در پاریس گردابها را شناختم. حتا وقتی اولین کتابهایم منتشر شد، تا مدتها بعد از آن نتوانستم از مشکلات رهایی پیدا کنم. «مدار رأس السرطان» تقریباً یک شکست بود. اما از قبول شکست سر باز زدم. من خودم تنها، همه کار کردم تا تمام جهان بفهمد که یک کتاب خوب نوشتهام. امروز کمی خجالت میکشم، بگویم، اما مثل مادری بودم که فرزندی به دنیا آورده و نمیخواهد آن را از دست بدهد، مبارزه کردم تا از آن دفاع کنم. میدانید، من زیر چشمکهای ستارۀ رأس الجدی متولد شدم، دربارۀ این چشمک میگویند که به انسان معنای زندهگی عملی را میآموزد. وقتی به همۀ این مشکلات دوباره فکر میکنم، خواه به دورۀ جوانیم در نیویورک یا بعد از آن به سالهای پاریس ـ تصور میکنم چشمها و گوشهایم را همیشه به اندازۀ کافی باز نگاه داشتهام. با کمال دقت به همۀ چیزهایی که به من گفته میشد، گوش میدادم و همۀ چیزهایی را که میدیدم، در واقع با نگاه هم میبلعیدم و امروز هم همین کار را میکنم. این مطمئناً نوعی آمادهگی برای نویسنده شدن است یا شاید بیشتر برای خبرنگار شدن.
شخصیتهای قصههای شما خیلی به شخصیتهای داستانهای داستایوفسکی که در زندهگیشان آدمهای بیعرضهیی هستند، شباهت دارد، شخصیتهایی که ـ بشود گفت ـ خیلی جالب خودشان را نشان میدهند. آیا در زندهگی گرایش خاصی به بیعرضهها دارید؟
بله. به فقرا، به سرخوردهگان، به تهیدستان. بلکه به همۀ افرادی از این قبیل. بیشتر از معاریف و مشاهیر. به دلیل خیل سادهیی، چون به خود میگویم که من هم کسی جز یک آدم سرخورده نیستم. همیشه خود را با این قبیل افراد یکی میدانم. به نظر خودم در طول زندهگی در بسیاری از موارد سرخورده بودهام و امروز هنوز از خود سوال میکنم… .
کمی اغراق میکنید؟
شاید، شاید، ولی این احساس را الان هم دارم. از این فکر نمیتوانم رها شوم، میفهمید؟
این تصور وجود دارد که در حقیقت درک پوچی همین جنبوجوش انسانی است که به شما کمک کرده تا نویسنده شوید.
پوچی، بله، البته، امروز واژۀ بزرگی شده است. دایم از «تیاتر پوچی»، و «ادبیات پوچی» و غیره صحبت میشود. اما این ادبیات الزاماً منطبق با درکی که من در گذشته از ادبیات داشتم، نیست. نه، در آن وقت در این مورد بیش از هر چیز به بدی فکر میکردم: به پوچی بدیها. مثلاً به این واقعیت که آدم در جنگ میکشد. هرگز نخواهم فهمید انسان چهگونه میتواند بجنگد. اما به طرف انبوه مردم رفتن و بر روی این یا آن آتش گشودن! وقتی این را میبینم، با خود میگویم که هنوز فاقد جوهر انسانی هستیم و مادام که جنگ در جهان وجود دارد، هرگز این جوهر را نخواهیم داشت. شاید این امر از جانب من خیالپردازی تلقی شود، اما آن را خیالپردازی نمیدانم. به عنوان مثال میتوانم با دشمنم هم در صلح زندهگی کنم. چه چیز مانع میشود که دیگران هم همین کار را نکنند؟ به نظرم این کار قطعاً امکانپذیر است. انسانهای بزرگی بودهاند که چنین زندهگی کردهاند.
اما متأسفانه بسیاری از آنها دچار مصیبت شدند.
منظورتان این است که غالب آنها شهید شدند؟
بله، به عنوان مثال مسیح و گاندی.
قطعاً اما این قاعدۀ عمومی نیست.
مایلم در پایان سوال دیگری مطرح کنم. در جریان گفتوگویمان یک بار از نقشی که به هر یک از ما واگذار شده است، صحبت کردید، که شاید تا حدی سرنوشت شخصی ما باشد. آیا تصور میکنید خودتان نقشی که به شما واگذار شده بود، ایفا کردهاید؟
فکر می کنم این سوالی است که اصلاً برایم مطرح نمیشود. اما تصور میکنم این بهترین نقشی بود که میتوانسته است به من واگذار شود، چون آن را بازی کردهام.
آیا واقعاً نقش دیگری که شما آرزوی آن را داشته باشید، وجود نداشته است؟
نقش دیگری؟… چرا، شاید. اما در زندهگی دیگر، در تولد مجدد دیگری. بله، در زندهگی دیگرم ـ و تصور میکنم، بارها گفتهام ـ مایلم یک انسان کاملاً معمولی باشم… یک nobody، همانطور که در انگلیسی میگوییم ـ متضاد کسی…. هیچکس. بله، اگر بار دیگر به زمین بازگردم، آرزو دارم افتادهترین انسانها، یک ناشناس باشم، کسی که هیچ کاری نمیکند. این آرمان من است!
منبع: مد و مه
Comments are closed.