احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۰۳ جوزا ۱۳۹۴
دو شنبه ۴ جوزا ۱۳۹۴
گر تو میخواهی که شقاوت کم شود
جهد کن تا عشق افزونتر شود
در نخستین برگهای مثنوی، مولوی میگوید که عشق به هیچ روی اسیر تعریفهای عقلانی نمیشود. چون عشق وصف خداست، و عقل از وصفش قاصر است. در واقع عشق وصل است، نه وصف. برای اینکه بدانیم عشق چه است و چه نیست، باید عاشق شویم.
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل مانم از آن
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بیزبان زان خوشتر است
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
به باور مولانا آنچه تا حدودی واسطۀ بیان حال عشق است، موسیقی است نه عقل و منطق. و همچنان وی عشق را بزرگترین راز حیات و انگیزۀ زندهگی پنداشته است که در جهان ظاهر با زبان موسیقی بهویژه با نای که تمثیلی از انسان خالی از تعلقات است، میشود آن را بیان کرد، چون عشق ذوجنبتین است، موسیقی هم که محمل آن است، ذوجنبتین میگردد «هم زهر است و تریاق».
نی حریف هر که از یاری برید
پردههایش پردههای ما درید
سّر پنهان است اندر زیر و بم
فاش گر گویم جهان بر هم زنم
همچو نی زهری و تریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید
دیگر اینکه به اعتقاد مولانا، عشق به عنوان یکی از اصول تکوین عالم، منشاء و مبداء حیات است. این نکته را باید ناگفته نگذاریم که عشق به منزلۀ اساس پیدایش جهان در رسالۀ افلاطون به نام فیدروس در قالب اساطیر آمده و او اروس خدای عشق را کهنترین خدایان دانسته است. ولی قبل از افلاطون نیز این فلسفه که عشق به منزلۀ اساس پیدایش جهان است، در اندیشۀ یونانیان رخنه کرده بود؛ و میتوان گفت که مولانا در این زمینه کم و بیش تحت تأثیر افکار فلاسفۀ یونان باستان بوده است. اما اختلاف اساسی در تفکر افلاطون و فلاسفۀ قبل از او مانند هسیودوس با اندیشۀ مولانا در این زمینه، شیوۀ نگرش آنها به زندهگی است. افلاطون عقلگرا بود و به عقل نظری متکی بود و عشق را عنصری غیرعقلانی میدانست و آنچه در رسالۀ خود راجع به اروس میگوید، چیزی نیست مگر عشق عقلانی به خدا که در فلسفۀ اسپینوزا آمده است.
اما مولوی به خلاف افلاطون به همانسان که قبلاً اشاره کردیم، پایبند عقل نیست. در مکتب فکری او، مرتبۀ عقل و عشق وارونه است. به عقیدۀ او، شناخت بنیاد وجود از طریق عقل نظری میسر نیست و خرد که او آن را عقل جزوی میخواند، به حکم طبیعتِ خود از دریافت حقیقتِ غایی عاجز است. عقل از نظر مولوی، چراغ و هادی است، نه مقصود غایی.
گر نبودی عشق هستی کی بدی
کی زدی نان بر تو و تو کی شدی؟
نان تو شد از چه؟ ز عشق و اشتهی
ورنه نان را کی بُدی تا جان رهی؟
عشق نان مرده را می جان کند
جان که فانی بود جاویدان کند
گر نبودی بهر عشق پاک را
کی وجودی دادمی افلاک را
اما اندیشه و رأی مولانا دربارۀ رابطۀ عقل و پیدایش حیات به گونهیی حیرتآور مقدم بر آراء فلاسفهیی چون شوپنهاور و برگسون اظهار شده است که میگویند عقل تنها مصلحتبین است و آلتی است در دست میل به زیستن و از اینرو از سنجش عمق حیات و تأمل در ماهیت زندهگی قاصر است و این همان سخنِ مولاناست که میفرماید:
عقل جزوی عشق را منکر بود
گرچه بنماید که صاحب سّر بود
زیرک و داناست اما نیست نیست
تا فرشته لا نشد اهریمنی است
او به قول و فعل یار ما بود
چون به حکم حال آیی لا بود
با تمام این احوال، مولانا پنهان نمیکند که شناخت فلسفۀ واقعی و درک ماهیت اصلی حیات، اگر با معیار عقل میسر نیست، با نیروی عشق هم چندان ساده نمینماید، در مواردی آرزوی خود را برای یافتن وسیلهیی که بتواند دقیقاً پرده از رمز و راز هستی بردارد، بیان میکند:
پس چه باشد عشق؟ دریای عدم
درشکسته عقل را آنجا قدم
کاشکی هستی زبانی داشتی
تا ز هستان پردهها برداشتی
هر چه گویی ای دم هستی از آن
پرده دیگر برو بستی بدان
آفت ادراک آن قال است و حال
خون به خون شستن محال است و محال
در مذمت عقل و صدرنشینی عشق در زبان فارسی اقوال بسیاری است، امام قشیری بابی از کتاب خود را به محبت اختصاص میدهد، هجویری در کشفالمحجوب بابالمحبت دارد، ابن سینا رساله فی العشق نوشته، روزبهان بقلی دارندۀ عبهرالعاشقین است، نجمالدین دایه رسالهیی در باب عقل و عشق دارد، شیخ شهابالدین سهروردی صاحب مونسالعاشق یا فی حقیقتالعشق است، علاوه بر آن اقوال، بزرگانی چون احمدغزالی، عین القضات همدانی، خواجه عبدالله انصاری، عطار، سنایی، شیخ محمود شبستری، سخنان ابوسعید از زبان نوهاش محمد منور در اسرارالتوحید، احمد جام نامق در سرا ج السائرین، عزیزالدین نسفی در انسان کامل، ابونصر سرا ج، ابوطالب مکی و بسیاری دیگر همچنان رابعه عدویه را شهید عشق دانسته اند، حلاج و عین القضات و سهروردی در ا ین راه سر نهادند. از سوی دیگر، اکثریت متشرعین محصولات عقلی را یکسر نام بدعت نهادند، به حکم این که «کل بدعه ضلاله، وکل ضلاله فی النار» و بر مؤلفین و محققین علوم عقلی عرصه را چنان تنگ گرفتند که همین دنیا را برایشان به جهنم مبدل کردهاند. اعم این تلاشها سبب نیمبند ماندن عقلانیت و عقیم گشتن علوم عقلی در مشرق زمین گردید. که این خود فراهمکنندۀ اسباب رشد بنیادگرایی و افراطگرایی و معلول آن، خشونت گشت.
عدهیی از مولاناپژوهان تأکید دارند که مولوی به آن مایه و پایۀ دیگر عرفا همچون: عطار در دیوان خود و غزالی در تهافتالفلاسفه و و انصاری در رسالۀ عقل و عشق و دیگران در کشاکش عقل و عشق و…، عقل را مذمت و ملامت نکرده است- مولانا به آن مایه و پایه زبان به طعن و توهینِ عقل نگشاده است. این مولاناپژوهان، ابیات ذیل را سند سخنِ خود میپندارند:
ای برادر تو همان اندیشهای
مابقی تو استخوان و ریشهای
گر گُلست اندیشۀ تو گلشنی
ور بود خاری تو هیمۀ گلخنی
و همچنان:
تــا چــه عالــمهاست در ســودای عقل
تا چـه پـهناست ایـن دریـای عقل
عقل دشنامم دهد من راضیام
زآنکه فیضی دارد از فیاضیم
احمق ار حلوا نهد اندر لبم
من از آن حلوای او اندر تبم
به باور نگارندۀ این سطور، نوع عقلانیتی که در ابیات فوق مدح شده، از سنخ عقلانیت نظری نیست، بلکه منظور وی هشیاری در مقابل دیوانهگی است.
مولوی اگرچه پای عقل را چوبین میداند، اما بازهم مانع سیر و تکاملِ آن نمیگردد.
قـــدر تـــو بگذشت از درک عـــقول
عقل در شرح شما شد بوالفضول
گـرچـه عـاجز آمـد ایـن عـقل از بـیان
عاجزانه جنبشی باید در آن
گرچه رخــنه نیست در عــالــم پــدیــد
خیره یوسفوار نک باید دوید
دوســت دارد یـــار ایـــن آشـــفـتهگی
کوشش بــیهوده بـــه از خــفتـهگی
مولانا میگوید که عقل جزیی دایم در پی کسب منفعت دنیوی است، در مقابل آن، عشق لاابالی است و سودای سود و زیان ندارد:
هم مــزاج خــر شدست این عقل پست
فکرش این که چون علف آرد به دست
عقل اسیر است و همی خــواهد ز حق
روزی بـــی رنج و نــعمت بــر طبق
عـقل جزیــی عــقل استخـــراج نیست
جـز پـذیرای مـن و مـحتاج نیـست
عــقــل راه نــاامـــیدی کــی رود؟
عشــق باشد کــان طــرف بـر سر دود
لاابـــالی عشـــق بــاشد نــی خــرد
عقل آن جوید کــز آن سودی بـــرد
منطقیون باورمندند که فصل ممیز انسان و حیوان، همانا عقل است، اما جمهور عرفا به شمول مولوی میپندارند که خصلت عشقسرشتی انسان سبب تمیز انسان از سایر موجودات گشته است. میرسید علی همدانی(۷۸۶-۷۱۴) گفته است: «آن خاصیت که انسان بدان ممتاز شد از دیگر حیوانات، جوهر محبت و نایرۀ آتش عشق است که هیچ نوع از موجودات جزوی، مستعد قبول فیض این سعادت نبود». همانند همدانی، مولوی هم باورمند است که به قوت عشق است که ما بار سنگین امانت الهی را که حتا چرخ هم برنتابید، حمل میکنیم:
این طرفه که با تن زمینی
بر پشت فلک همیدوان
آن بار که چرخ برنتابد
از قوت عشق میکشانم
Comments are closed.