احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۰۳ اسد ۱۳۹۴
یک شنبه ۴ اسد ۱۳۹۴
ناصر فکوهی
چه کسی گمان میکرد که مردمان آلمان ابتدای قرن بیستم که در اوج فرهنگی اروپای غربی بود، در فاصلۀ چند سال بدل به یکی از جنایتکارترین افراد تاریخ شوند؟ چه کسی گمان میبرد که انسانهایی چنین فرهیخته و فرهنگی، بتوانند سرنوشتِ خود را به دست سادهترین سخنان و پوچترین افکار و سطحیترین استدلالها، یعنی اندیشههای علیل فاشیستی بدهند؟ با وجود این، چنین اتفاقی به واقعیت درآمد!
آیا میتوان از کشورهای به خاکوخون کشیده شده، ویران شده زیر فشار میلیونها تن بمب، از میان رفتن سازمانهای اجتماعی و برهنه شدنِ خشونت های قبیلهیی و تنشهای سادهانگارانۀ حاصل از عدم درک جهان، انتظاری بیش از آن داشت که سالها و سالها ناچار به تحمل حقارتی تاریخی باشند و در آتش منفعتپرستی قدرتهای بزرگ بسوزند؟… پس چارهیی نیست که به خود آییم و چاره بجوییم و آن چاره، جایی نیست جز در فضلیت معجزهآسایی که میتوان در زبانهای قدرتمند و گوشهای شنوا بازیافت. البته اگر هنوز دیر نشده باشد!
زبان، ابزار بنیادینِ گفتوگو و قدرت به شمار میآید. به همین علت در جوامع گوناگون از گذشتههای دور تا به اکنون، گروهها و اقشار گوناگون اجتماعی میکوشیدند تا با در دست گرفتن زبان و جهتدهی به آن، بیشترین سهم قدرت را بهدست آورند و در نهایت، سلطۀ اجتماعی یا سیاسیِ خود را تحکیم بخشند.
البته سازوکار این مسأله در جامعههای مختلف و بسته به شرایط تاریخیِ آنها، متفاوت بود. با این حال زبان، عرصۀ گفتوگوی آزاد از هر قدرت سلطهگر نیز به شمار میرود. بر این اساس است که امروزه کمتر اندیشمندی را میتوان یافت که بر این سرشت آزادیبخش زبان ـ یعنی گفتوگو ـ تأکید نکرده باشد. در نوشتاری که از پی میآید، نویسنده از چشماندازی انسانشناسانه، این مهم را به بررسی و تحلیل گذاشته است.
در میان پدیدههایی که انسانشناسیِ فرهنگی با آنها سروکار دارد و در جوامع باستانی، پیشصنعتی یا مدرن به شدت آنها را دنبال کرده و از خلال آنها میتواند به درک موقعیت و روند تحول یک جامعه پی ببرد، باید به پدیدۀ گفتوگو به مثابه یک مبادلۀ «ارتباطی ـ اندیشهیی» اشاره کرد. میگوییم مبادلهیی ارتباطی، زیرا انسانها بیش و پیش از هر چیز نیاز به ارتباط با یکدیگر دارند تا بتوانند به مثابه انسان، خود را به تحقق برسانند. در حقیقت، مفهوم «خود» بدون «دیگری» و برعکس، نه معنایی دارد و نه امکانپذیر است.
ارتباط اما در معنای ارتباطیِ آن یعنی ارسال و دریافت یک پیام و درک و پاسخگویی به آن سادهترین وجهی است که میتوان در گفتوگو سراغ گرفت؛ وجهی که میان بسیاری از ما و سایر موجودات مشترک است؛ کما اینکه در میان علوم کنونی از «ارتباطات غیر کلامی» سخن گفته میشود و منظور از آنها مجموعه حرکاتی است که افراد برای ایجاد ارتباط با یکدیگر به کار میبرند: از حرکات چشم و صورت گرفته تا اندامهای بدن همچون دست و چهگونه ایستادن و نشستن و… اما ارتباطات این محدودیت را دارد که میزان پیامهای ارسالی یا دریافت شده، به صورت مستقیم چه از خلال دستگاه گفتاری و چه از لحاظ دستگاه کالبدی، نسبتاً محدودند؛ زیرا این نظامهای کنشی عمدتاً بر نیازهای زیستشناختی تکیه میزنند و از آنها تغذیه میشوند. البته در انسان نمادشناسی ذهنی به این ارتباطات قابل افزایش است، اما بسیاری از انسانشناسان اعتقاد دارند که این بعد را نمیتوان بعدی ارتباطی تلقی کرد. از زمانی که ما از حوزۀ مستقیماً ملموس زبانهای کالبدی و زبانهای سادۀ گفتاری خارج شده و وارد حوزۀ تفسیرشوندهگی زبانی شویم، پا به عرصهیی بیپایان در زبان و شناخت میگذاریم که بیکران بودن و تفسیرپذیریِ آن همان اندازه میتواند منشای خلاقیتهای بزرگ باشد که سرچشمۀ گمگشتهگی یا حتا منبعی برای آسیبهای اجتماعی. در یک کلام، زبان همان اندازه میتواند یک واقعیت سطحی ارتباطی برای انتقال یک پیام باشد که عرصهیی هولناک برای دامن زدن به ذهنیتهای اتوپیایی یا دیستوپیایی؛ ذهنیتهایی در خدمت خود و دیگر انسانها یا برای تخریبِ خود و دیگر انسانها.
هم از اینرو نظامهای اجتماعی چارهیی جز آن ندارند که این ابزار را هرچه گستردهتر کرده و به همان میزان که به پیچیدهگیهای بیشتری میرسند، زبان قدرتمندتری نیز داشته باشند. روح یک ملت همانگونه که بارها در گفتۀ اندیشمندان بزرگ دوران ما آمده، در زبان آنها نهفته است و ملت و جامعه و گروهی که زبانِ خود را در معنای وسیع کلمه از دست بدهد، در واقع روح خود را باخته است. شاید از همینرو باشد که رولان بارت نیز در درس افتتاحیۀ خود در کلژ دو فرانس جملۀ معروف «زبان فاشیسم است» را به کار میبرد، زیرا زبان همان اندازه میتواند منشای گفتاری ارادهمند و مفید و سودمند و مثبت و آزادیبخش باشد که درست برعکس، منشای گفتاری زیر فشار و درد و عذاب و بیفایده و زیانبخش و آزادیکش.
در چنین شرایطی و در جهانی که هر روز بر میزان پیوستهگیهای درونیاش میافزاید، در فرهنگی همچون فرهنگِ ما که خود فیالنفسه دارای تنوع و گوناگونیهای بیپایانی است و هر روز نیز بر میزان این گوناگونیها افزوده میشود، برخورداری از زبانی توانا و گوشهایی شنوا، شاید از نانِ شب هم برایمان واجبتر باشد؛ اما این فکر و این گزاره شاید به همان میزان که گفتنش ساده است، درونی و درک کردنش مشکل باشد.
توهم قدرت و نه خود قدرت که بیشتر ناشی از توهم آن است، سبب میشود که انسانها و به ویژه انسانهایی که یا تجربۀ جهان کنونی را ندارند یا به اندازۀ کافی در جریان این تجربه قرار نگرفته و نتوانسته اند با برقرار کردنِ رابطه با آن، سازوکارهای پیچیدهاش را درک کنند، از کنشگرانی که در هر ردهیی، از رییس یک خانوار گرفته تا رییس یک شرکت، از این یا آن سیاستمدار گرفته تا این یا آن کنشگر قدرتمند اقتصادی قرار دارند، تصور کنند می توانند این جنبۀ نمادین و این سازوکار اساسی در مبادله ذهنیتها و کنشهای انسانی را زیر کنترل درآورند. کنترل در واقع اتفاق میافتد اما در سطحیترین لایههای زبان و شناخت، در لایههایی که برخلاف تصور کنترل کنندهگان هیچگونه رابطهیی با اندیشههای عمیق و ذهنیتهای کنشگران اجتماعی ندارند و تنها به نظامهای حسی و کنشی و گفتاری در سطح ارتباطات روزمره در حوزههای عمومی مربوط میشوند.
هم از اینرو زبان با تقلیل یافتنش به محدود کردنِ خود در کلمات و جملات و ساختارهای سطحی که کوچکترین باوری نسبت به آنها در نظام ذهنی وجود ندارد، تحقیر شده و در نهایت به زبانی بیمعنا، تصنعی و به یک بازیچۀ ساده و حتا میتوان گفت کودکانه تبدیل میشود، اما بازیچهیی که قدرت منفیِ تحقیر از آن سلاحی مخرب میسازد؛ سلاحی که در مرحلۀ بعدی در سطح نظام ذهنی یعنی در اتوپیاها یا در سطح نظام کنشی یعنی در شورشها، به فعالیت درآمده و تخریب را به محور اصلی رابطه میان انسانها تبدیل میکند. اینجاست که دیگر زبان توانی برای گفتن ندارد و گوشها شنوایی برای شنیدن. تنها کالبد است که در موقعیت تنش و اضطراب، وحشت کردن و وحشت انداختن در کالبدهای دیگری میتواند به یک «گفتوگو» امکان دهد؛ گفتوگویی که جز بازی ترس و تحقیر میان کسانی که ناتوانیِ خود را به یک بازی خشونت تبدیل کرده اند، نیست. فرو غلتیدن در این بازی بیش از آنچه تصور میکنیم، ساده است. چه کسی گمان میکرد که مردمان آلمان ابتدای قرن بیستم که در اوج فرهنگی اروپای غربی بود، در فاصلۀ چند سال بدل به یکی از جنایتکارترین افراد تاریخ شوند؟ چه کسی گمان میبرد که انسانهایی چنین فرهیخته و فرهنگی، بتوانند سرنوشتِ خود را به دست سادهترین سخنان و پوچترین افکار و سطحیترین استدلالها، یعنی اندیشههای علیل فاشیستی بدهند؟ با وجود این، چنین اتفاقی به واقعیت درآمد! از اینرو نباید تردید داشت که بستن دستوپای زبان و از نفس انداختن و بیتوان کردنش یا بستن گوشها و سر فرو کردن در بلاهت و نفس کشیدن در هوایی تصنعی، مسموم اما به ظاهر عطرآگین، بتواند راهی را پیش روی کسی برای نجات یافتن بگذارد.
باید بر حذر باشیم، از آنکه چنین نفرینی را نثار زبانِ خود و نثار ذهنیتهایمان نکنیم و برای این کار چارهیی نیست جز آنکه راه را بر گفتن و شنیدن بگشاییم: زبانها را تا بینهایت قدرتمند کنیم، ترسها را از دلها برداریم تا شهامت به زبان بازگردد و پنبهها را از گوشها بیرون بکشیم تا بلاهت از مغزها برون ریخته شود. این کاری است که شاید بتواند انسانها را از موقعیت بحرانی و بنبستی که در جهان کنونی برای خود ساخته اند، نجات دهد. وقتی میگوییم انسانها را در جهان کنونی، تعمدی در ذهن داریم و آن اینکه بر خلاف تصور، آنچه مشکل امروز ماست، در اینجا و اکنون محلی تعریف نمیشود، بلکه در سطحی جهانی و در موقعیتی تاریخی قابل تعریف است.
امروز کشورهای توسعهیافته به شکلی و کشورهای در حال توسعه به شکلی دیگر، از آسیب یکسانی رنج میبرند و آن بدل کردنِ زبان به گفتۀ بارت به ابزاری نه برای رهایی و اعتلا و بالا بردن ارزشهای زیباشناسانه و خلاقیتها و ابعاد مثبت و سازندۀ انسانها، بلکه برای در بند کردن و تحقیر و پرستش خشونت و حماقت و دستکاری، تبلیغ و توهم و بیارزش شمردنِ ارزشها و اخلاق و بتسازی از پول به مثابه تنها معیار برای ارزیابی همه چیز است. این موقعیت جایی برای گفتوگو باقی نمی گذارد؛ زیرا برای یک جهان گفتوگویی، نیاز به باور به ذات آزادیبخش زبان است که ذاتی نه بالفعل بلکه بالقوه است. این ذات به تنهایی نمیتواند به فعالیت درآمده و انسانها را رها کند و ذهنیات را شکوفا و کنشها را انسانی و مطلوب گرداند. درست برعکس، شاید آنچه امروز جهان را تعریف میکند، موقعیتی است که در هر کجا به صورتی این ذات بالقوه را به سود ذات دیگری که همان فاشیسم مورد نظر بارت است، تقویت میکند و زبان را به ابزاری برای تثبیت خیالینِ وضع موجود تبدیل میکند.
پناه گرفتن پشت ابزارهای سرکوب
اگر از میان رفتن گفتوگو و جایگرینی آن با سفسطه و دستکاری اندیشهها صحبت میکنیم و پیشینۀ دموکراتیک یا حتا موقعیت دموکراتیک را ضامنی برای جلوگیری از این وضعیت نمی دانیم، استدلال خود را به وضعیت کنونی کشورهای توسعهیافته که نشاندهندۀ پناه گرفتنِ آنها پشت ابزارهای سرکوب قدرتشان و بهکارگیری زبان حماقتبار سیاستمداران است و نتیجهاش بیاعتمادی مطلق گروه اکثریت شهروندان به امر سیاسی و روی آوردنِ گروهی از ضعیفترین و آسیبپذیرترین آنها از لحاظ فرهنگی و اقتصادی، به اندیشههای فاشیستی (تمایل به راست افراطی در اغلب کشورهای اروپایی کنونی) است. اگر در آن پهنهها با آن پیشینه و تمرین دموکراتیک وضع چنان باشد، تکلیف پهنههای ویرانی که پس از گذار استعمار و نظامیگریهای خشونتبار بر جای میماند و هم اکنون در همۀ اطراف ما قابل مشاهده اند، روشن است: آیا میتوان از کشورهای به خاک و خون کشیده شده، ویران شده زیر فشار میلیونها تن بمب، از میان رفتن سازمانهای اجتماعی و برهنه شدنِ خشونت های قبیلهیی و تنشهای سادهانگارانۀ حاصل از عدم درک جهان، انتظاری بیش از آن داشت که سالها و سالها ناچار به تحمل حقارتی تاریخی باشند و در آتش منفعتپرستی قدرتهای بزرگ بسوزند؟ پس چارهیی نیست که خود به خود آییم و چاره بجوییم و آن چاره، جایی نیست جز در فضلیت معجزهآسایی که میتوان در زبانهای قدرتمند و گوشهای شنوا بازیافت. البته اگر هنوز دیر نشده باشد!
Comments are closed.