احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:مهدی امیرخانلو/ چهار شنبه 13 دلو 1395 - ۱۲ دلو ۱۳۹۵
خراب، مالباخته، از دست رفته!
فصل ششم از بخش اول «تربیت احساسات»، اثر گوستاو فلوبر، اینگونه آغاز میشود: «فردریک موروی» جوانی که محبت خانم «آرنو» را به خود جلب کرده است، در میان تعجب دوستش دلوریه، با همت و پشتکاری عجیب، امتحانات دانشگاه را یکی پس از دیگری با موفقیت پشت سر میگذارد و بعد از آنکه فارغالتحصیل شد، دیگر خود را در مقام وکیل مجلس یا حتا وزیری میبیند که با ارثی که بهدست آورده، جایگاهی یگانه در پایتخت خواهد یافت چنانکه نجات ملتی بسته به زبان او باشد و «او»، خانم آرنو، در میان خیل شنوندهگان نطقهایش، برای او اشک شوق بریزد. پس، با تمام این امیدها، به شهرستان برمیگردد تا موضوع ارثیه را پیگیری کند. در آنجا مادرش به او خبر میدهد که آنقدرها هم که فکر میکردند، ثروتمند نیستند و احتمالاً از ارث هم خبری نخواهد بود. اینچنین، در چشم بههم زدنی، تمام رویاهای فردریک بر باد میرود. بدون ارث، زندهگی در پاریس که هنر، دانش و عشق، «سه چهرۀ پروردگار» تنها در آنجا رویت میشوند، برایش غیرممکن میشود و او باید به زندهگی در شهرستان تن دهد، در دفتر یک وکیل منشیگری کند، دختر معمولی همسایه را به زنی بگیرد و باقی عمر را در ملال «حاشیه» سپری کند.»
اما اینطور که دیگر «تربیت احساسات»ی ساخته نمیشود! فردریک باید ارث ببرد (و میبرد)، دوباره مالدار شود و به پاریس برگردد تا چهرههای پروردگار دوباره خود را به او و به ما نشان بدهند. سرنوشت فردریک به «مالداری» گره خورده است و سرنوشت رماننویس هم. ثروت برای قهرمان رمان، نوعی «فراغت» به ارمغان میآورد تا وقت خود را، فارغ از اشتغال به امور روزمره و ملالآور، در «محافل» و در جمعِ آدمهایی از همه نوع بگذراند. و برای رماننویس فراغتی، تا مصالح لازم برای خلق رمان خود را فراهم سازد.
حقیقت این است که رماننویس باید مصالح فراوانی برای نوشتن یک رمان در دست داشته باشد. رمان فلوبر به ما نشان میدهد که او انگار باید از همه چیز باخبر باشد: از عقاید رایج در زمینۀ سیاست، اقتصاد، هنر و مسایل اجتماعی و حقوقی گرفته، تا طرز ساخت ظروف چینی، خلقوخوی زنان، جنس پردهها، مدل کفشها و خلاصه بینهایت اطلاعات دیگر که برای خلق یک «جهان» در دل یک رمان لازماند. گویی رماننویس باید از نوعی بیکارهگی برخوردار باشد تا صرفاً دست به مشاهدۀ جهان بزند، نوعی بیکارهگی «فلانوروار» که از او موجودی توأمان بیخیال و حساس بسازد.
اما تفاوت فلانور و رماننویس مورد نظر در «جیب پرپول» دومی است. بله، رماننویس باید مصالح فراوانی برای خلق یک رمان در دست داشته باشد، اما مهمتر از داشتن مصالح، توانایی او برای تنظیم آنها و شکل دادن به آنهاست. نویسنده به نوعی گوشهنشینی و خلوتگزینی نیاز دارد تا با تحمیل رنج بسیار به خود و کار طاقتفرسا بر روی اثر خود، به قول فلوبر، به یک «شکل ادبی ژرف» دست یابد و اینهمه البته لازمهاش این است که او از «امنیت مالی» برخوردار باشد. از نویسندهیی که صبحها سر ساختمان است، عصرها تدریس خصوصی میکند و شبها پشت میز کار مینشیند، چیزی بیرون نمیآید. رماننویس باید خود را صرف نوشتن کند و «آدم قلم» شود؛ زیرا قصد انجام کاری عظیم کرده است. او میخواهد مشاهداتش را ذره ذره، با وسواس و با تکیه بر حافظه و تکنیک، کنار هم بنشاند و با کلمات بناهایی (سالونها، کافهها، پارکها، پاساژهایی) بسازد که به اندازۀ بناهای بیرون از اثرش واقعی باشند. و شهرهایی بسازد و حوادثی خلق کند و قهرمانهایی که در «کورۀ حوادث» پخته شوند یا به قول بوردیو، «سالمندی اجتماعی» را تجربه کنند. اما نویسندهیی که اینهمه را تصویر میکند، خود باید به همان اندازه «سالمند» (که یعنی باتجربه) باشد و این ویژهگی، بیش از همه، در مهارت او در استفاده از کلمات و «توصیف» (محصول بیخیالی و حساسیت) بروز مییابد. او با قلم خود جهانی خلق میکند هرچند همان قلم را هم «سرمایه» باید به حرکت درآورد.
گویی رماننویس برای خلق جهانش باید مستغنی باشد و البته «بیغرض». رماننویس، در مقام مشاهدهگر، همه چیز را در اطرافِ خود میبیند و جهانی که خلق میکند نیز، برای آنکه واقعی باشد، باید همهچیز را در بر بگیرد. او در عین حال که قطعاً از موضعی به جهان مینگرد، به گونهیی مینویسد که گویی خالی از هرگونه موضع است. رمان نویس، در هنگام خلق جهانش، خود را به «لاادریگری» میزند. او خود را از قید هرگونه ایدیولوژی رها میکند تا بتواند همۀ آنها را به اثر خود راه دهد. رماننویس برای آنکه اثری متعهد خلق کند، باید فردی خنثی و بیغرض باشد. به عبارت دیگر، فلوبر نشان میدهد که تعهد رماننویس، به نحو تناقضنمایی، در «خنثا بودن» اوست.
مالداری، فراغت و بیغرضی، درسهای فلوبر برای رماننویس جوان هستند! اما چیست آنکه او را از قهرمانش متمایز میکند؟ هربار که هنر، دانش و عشق، دل فردریک را میزنند، او دست به خیالبافی میزند و میخواهد رمانی بنویسد. اما فردریک از نوشتن عاجز است. او هنوز «جوان» است و دستخوش احساسات. گفتهاند که فلوبر هم نویسندهیی احساساتی بود. دوستان نزدیکش، از جمله هنری جیمز، عقیده داشتند او هرگز از بیستسالهگی فراتر نرفت، اما فلوبر میدانست که دستکم برای نوشتن، باید احساسات کنار بروند.
Comments are closed.