مـرگ در نگاه موریس بلانشو

گزارشگر:علی فرقانی - ۲۲ میزان ۱۳۹۱

مرگ یکی از موضوعاتی است که در تمام آثار بلانشو حضور دارد و تأملاتش را در باب زبان، ادبیات و فلسفه، سامان می‌دهد. بلانشو با تأمل در خصوص مرگ،‌‌ همان سنت فلسفی غرب را پیش می‌گیرد و در واقع همین‌جاست که او درگیر فلسفه می‌شود.
مرگ، در هر موجود زنده‌یی، قبل از هر چیز، نقطه‌یی در مقابل زنده‌گی است. هر زنده‌گی با تولد و مرگ محدود شده است. با یکی از آن‌ها آغاز می‌شود و با دیگری خاتمه می‌یابد، ولی در مورد موجود انسانی، این تضاد و تقابل مابین زنده‌گی و مرگ، صرفاً یک تضاد انتزاعی نیست، بلکه امری ملموس است. به عبارت دیگر، موجود انسانی، چیزهایی در مورد مرگ خودش می‌داند و این دانستن، تأثیر ملموسی بر زنده‌گی او دارد. فلاسفه همواره از این نکته بحث کرده‌اند که رابطه‌یی ضروری، مابین زنده‌گی، آگاهی حقیقت و مرگ وجود دارد. افلاطون، زنده‌گی را وجود روحی حلول کننده، در زمین دانسته است. در نظر او، زنده‌گی قلمرو فانی ظهور است، حال آن‌که مرگ به زعم او ـ قلمروی نامیراست که در آن هیچ تغییری در سرشت اشیا رخ نمی‌دهد. در جهان نمود و ظهور، هر چیزی در حال تغییر است. حال آن‌که مرگ قلمرو حقیقت است. چرا که آن‌جا، هر چیزی برای همیشه یک شکل باقی می‌ماند. از طرفی، می‌توان این مطلب را با این واقعیت ملاحظه کرد که: عبارات صادق را به گونه‌یی مستقل از زمان، صادق می‌پنداریم و از طرف دیگر، چه در مسیحیت و چه در سایر مذاهب، حقیقت تنها وقتی مرتبط با خدا و نتیجتاً نامیراست که این قرارداد مستقیم مابین موجود انسانی و حقیقت را مرگ امضا کرده باشد. افلاطون عنوان می‌کند که ویژه‌‎گی بارز انسان در نیمه حیوان و نیمه خدا بودن است. این نیمه خدا بودن او از ارتباط آگاهانه با مرگ، یعنی‌‌ همان چیزی که حقیقت را به عرصه دانش می‌کشاند، نشات می‌گیرد. افلاطون در یکی از گفت‌و‌گوهای خود، در مورد چنین آگاهی‌یی از مرگ بحث می‌کند. این گفت‌و‌گو تحت عنوان «فییدوس» ماجرای روزی است که استاد، سقراط پس از دریافت حکم مرگش، به اتهام گمراه کردن جوانان آتن، در شُرف نوشیدن جام شوکران است. سقراط، با نزدیک‌ترین دوستانش پیرامون ارتباطی که فیلسوف بایستی همواره با مرگ داشته باشد، سخن می‌گوید و می‌گوید یادگیری فلسفه در واقع یادگیری مردن و مرده بودن است. مردمان عادی از درک این نکته عاجز اند، چرا که آنان غافل از معنا و مفهوم مرگ هستند، آن‌ها نمی‌توانند ربط فلسفه با مرگ را دریابند، چرا که مرگ در نظرشان، چیزی انتزاعی است که در ‌‌نهایت زنده‌گی رخ می‌دهد. آن‌ها تنها مرگ حیوانات را می‌شناسند و مادامی که این نکته را درنیابند، به‌‌ همان جرگه زنده‌گی حیوانات تعلق دارند و به عنوان یک موجود انسانی، تنها بهره‌یی اندک از تکامل توانایی‌شان برده‌ اند.
اما آن مرگ دیگر که فیلسوف در تکاپوی یافتن آن است، چیست؟ در نظر افلاطون، حقیقت فلسفه دانستن ارتباط با مرگ است، حتا آن لحظه‌یی که بر روی یک صندلی نشسته‌ایم یا بر ستاره‌یی دوردست نگاه می‌کنیم، همه لحظات ما، در خود نشانی از مرگ دارد. همین ارتباط با مرگ است که ما را قادر می‌سازد تا با چیز‌ها ارتباط داشته باشیم و امکانات جهان ما، همه مبتنی بر رابطه ویژه‌یی قرارمی گیرند که موجود انسانی، با مرگ، در ذهن خود دارد. در جهان تصورات هرچیزی در حال تغییر و دگرگونی مداوم است و به همین خاطر غیرممکن است که چیزی «مشخص و حی و حاضر» آشکار شود. ولی صرفاً به این دلیل که از آن چیز تشخص‌یافته و ثابت که همواره با خودش یگانه است که در جهانی راستین وجود دارد، که‌‌ همان جهان پس از مرگ و پیش از تولد است. انسان حامل تصویری از آن چیز است، این چیز تشخص یافته و ثابت که افلاطون آن را ایده یا مثل می‌نامد، می‌تواند با قرارگرفتن در بالای همه تصورات و تعبیرات، با چیزی در این جهان یگانه شود. به عبارتی دیگر، این‌‌ همان رابطه با مرگ است. که به واسطه آن ما توانایی آن را می‌یابیم که حالتی عینی یا تیوریک نسبت به جهان اتخاذ کنیم. تمام وجود در توانایی فرا‌تر رفتن ما از محیط دور و برمان تشخص یافته است. توانایی‌یی که فیلسوف آن را، استعداد می‌نامد. استعداد اشاره به قدم گذاشتن از حیطه‌یی به حیطه دیگر دارد. هرگونه دانشی از جهان به این توانایی فرا‌تر رفتن از محدوده‌های وجود بی‌واسطه از طریق نفی آن‌ها، بسته‌گی دارد.
از طریق همین آگاهی است که موجود انسانی از محدوده‌های زنده‌گی گامی به آن‌سو می‌گذارد و به قلمرو الاهی مرگ می‌رسد. اکنون می‌توانیم بفهمیم که چرا مرگ فیلسوف با مرگ به مثابه یک اتفاق طبیعی، همانند نیست و چرا مرگ فیلسوف در ارتباط با حقیقت است و به استعدادی از زنده‌گی می‌انجامد. به بیانی دیگر، موجود انسانی نه تنها به مرگ می‌اندیشد، بلکه همه وجودش، احساسش شأن و تشخص از مرگ دارد. پس موجود انسانی برخلاف سایر حیوانات که مرگ تنها برای‌شان رخ می‌دهد، چیزهایی هم از مرگ خودش می‌داند. گفتن این‌که موجود انسانی از مرگ خودش خبر دارد، گفتن این است که او همه چیز را پیرامون مرگ خودش می‌داند. به زبان بلانشو: «مرگ و فکر، در محدوده تفکر، ارتباط نزدیکی با یک‌دیگر دارند، در مردن گویی ما عذر تفکر را از خودمان می‌خواهیم؛ هر فکری می‌رنده است، هر فکری حتا آخرین فکر.»
می‌توان در «اسطوره سیزیف» (sisiyphos) داستانی که به حکم نویسنده و فیلسوف فرانسوی، آلبرکامو نوشته شده است، مثال دیگری در ارتباط با ویژه‌گی رابطه انسانیت با مرگ یافت. بلانشو در کتاب «گفت‌و‌گوی بی‌پایان» خود اشاره خاصی به این داستان می‌کند و آن‌چنان که توسط کامو، تفسیر شده است، مثال نوعی تلاش فیلسوف برای پیروزی بر مرگ است. این افسانه گویای آن است که چه‌گونه سیزیف به منظور پیروزی و کسب زنده‌گی جاوید، در مرگ، خدایان را فریب می‌دهد. سیزیف که انتظار فروافتادن به جهان زیرین به حکم خدایان را دارد، به همسرش مروپه (Merope) از ضرورت مرگ خودش می‌گوید و این‌که همسرش نباید، نه او را دفن کند و نه مراسم تدفین و درگذشت را اجرا کند. پس از آن الاهه جنگ «آرس» زنده‌گی او را می‌ستاند. به محض رسیدن سیزیف به جهان زیرین، «تاناتوس» الاهه مرگ از این‌که «مروپه» جسارت کرده و مراسم مرسوم تدفین را به‌جا نیاورده، خشمگین می‌شود. او سیزیف را جهت تنبیه همسرش، به زنده‌گی بازمی‌گرداند. سیزیف به زنده‌گی بازمی‌گردد، پس نقشه موفقیت آمیز بوده است و از ادعای تاناتوس الاهه مرگ و در نتیجه تنبیه همسرش غفلت می‌کند. و برای سال‌های بسی زیادتری درجهان، می‌ماند.
به زبان بلانشو: «مرگ و فکر، در محدوده تفکر، ارتباط نزدیکی با یک‌دیگر دارند، در مردن گویی ما عذر تفکر را از خودمان می‌خواهیم؛ هر فکری می‌رنده است، هر فکری حتا آخرین فکر.»
نکته مهم داستان تنها با مرگ سیزیف روشن می‌شود. تاناتوس او را به جهان زیرین بازمی‌گرداند و به خاطر عدم فرمانبرداری‌اش محکوم می‌شود که سنگی را تا بالای کوهی ببرد. هربار که به قلعه می‌رسد، سنگ پس می‌افتد. این کیفر اوست که بایستی تا ابد تکرارش کند.
به هرحال، این کوشش بی‌ثمر، تصویری از زنده‌گی است. که گویی تلاش در حد و نهایتی مشخص که به مانند تلاش‌های دیگر زنده‌گی، معنایی در فراسویش نیست. همیشه دوباره از سرگرفته می‌شود. مانند کودکی که ادبیات انگلیسی می‌آموزد تا معلم شود و به کودکی دیگر ادبیات انگلیسی بیاموزد. به همان‌گونه سیزیف، تلاش خود را دوباره و دوباره تکرار می‌کند. در واقع، آن زمانی که خدایان می‌پندارند که سیزیف را کیفر داده‌اند، متوجه این نکته نیستند که به او زنده‌گی ابدی را هدیه کرده‌اند.
پس از آن، سیزیف دوباره دست به فریب خدایان می‌زند. کامو از این‌جا چنین نتیجه می‌گیرد که ما بایستی او را شادمان بدانیم. آن‌چه که این داستان برای آن مثال‌آوری می‌کند: رابطه انسانی با مرگ است. سیزیف زنده‌گی را تنها از طریق ارتباطش با مرگ به دست آورد.
حتا زنده‌گی درروی زمین، تنها در سایه دانستن این نکته که زنده‌گی به واسطه استعداد گشوده به مرگ است، می‌تواند سمت‌وسوی زنده‌گی ابدی داشته باشد و از این پس این ارتباط با مرگ چیزی نیست که تنها به حیطه تیوری محدود شود، ما بایستی فعالانه در جست‌و‌جو و گسترش این رابطه باشیم و دراین معنا می‌توان گفت که ما باید مردن را بیاموزیم.
یادگیری مردن و مرده بودن در این معنا یعنی در جست‌و‌جوی زنده‌گی کامل بودن؛ به همین دلیل بلانشو بحث را به داستان «مالده لایوریس بریگه» اثر رایزماریاریلکه می‌کشاند که در آن شخصیت اصلی داستان می‌گوید مردمان کمی آرزوی آن را دارند که مرگ درخور و مختص خودشان را داشته باشند و [به همین دلیل] کم هستند کسانی که زنده‌گی خاص خودشان را داشته باشند. بلانشو در این‌جا با توصیف افلاطون موافق است، که آدمی تنها به قیمت از دست دادن زنده‌گی راستین خود، می‌تواند از مرگ ممانعت کند و این یعنی این‌که بگوییم مادامی که درکی از زمان که به وسیله محدودشدن عمرمان به وسیله مرگ، نصیب ما شده است، نداشته باشیم، وجودمان در توالی بی‌معنی روز‌ها سپری خواهدشد و زنده‌گی‌مان از راه یافتن به یک هستی کلی و فراگیر ناتوان خواهد بود.
بلانشو همین موضوع را در کتاب «فضای ادبیات» به بحثی طولانی می‌گذارد و در مورد ایده مرگ اصیلی که فیلسوف را به تفسیر خاصی از زنده‌گی می‌کشاند و پیرامون قدرت ذهن، اندیشیده‌یی (Subject) که برخودش مسلط شده است، تمرکز می‌کند و به طورخلاصه به خاطر چنین مهمی است که بلانشو خواهان این است که از این طرز تلقی، یعنی‌‌ همان انسان مسلط بر خودش، دور شود.
به این دلیل است که ‌این تسلط یافتن انسان چه برخودش چه بر طبیعت، فیلسوفان را به جست‌و‌جوی توضیحی برای معنای زنده‌گی انسان به خارج از این مفهوم خودمداری ذهن‌اندیشیده که هدایتگرش قدرت خرد است و جهان برایش گویی تنها انعکاس از خود اوست، کشانده است.
طبیعت هنر و تاریخ و خود جهان، معنا و اهمیت خود را تا به آن حد از دست داده‌اند که امروز در قرن بیستم، تنها در حیطه‌یی که مطابق با برنامه‌های ما به کار می‌آیند و با آن‌ها مطابقت کنند، ظاهر می‌شوند. اما ادبیات برعکس چیزی نیست که بتوانیم برآن مسلط شویم و به نسبت از قدرت عجیبی بر ما برخوردار است که ما مجبور به کشف دوباره آن هستیم.
برای درک این‌که چه‌گونه مفهوم مرگ در نزد بلانشو سر از قدرت عجیب ادبیات درمی‌آورد، بایستی ابتدا توصیفی را که گزارش فلسفی از قدرتی که ذهن اندیشیده در وقت تسلط یافتن بر مرگ به‌دست می‌آورد، مرور کنیم.
منبع: تبیان

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.