احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:محمدرضـا بهشتی/ یک شنبه 8 سنبله 1394 - ۰۷ سنبله ۱۳۹۴
بخش نخست
کمتر کسی در معرضِ این قرار میگیرد که بخواهد مفهوم یا اصطلاحی را تدوین، توضیح، تحلیل و تعریف کنـد و دنبال این محذور نباشد که معنای حقیقی آن چیست و مفهوم آن نزد چه گروهی از فلاسفه میباشد.
اصطلاحات و مفاهیم همه رشتههای علوم از جمله فلسفه، برگرفته از زبان محاورهیی عموم هستند. به هر حال فردی که این اصطلاح و مفهوم را به کار میبرد، تحت تأثیر یک جریان یا سنت فکری است. به ندرت میتوان در علوم واژهیی را پیدا کرد که ابداع کامل آن علم باشد. چنین چیزی در سنت مغربزمین به سئولوژی تعبیر میشود.
ممکن است در ریاضیات و فیزیک در ابتدا واژهیی جعل کنیم، ولی علیالقاعده واژهها و مفاهیمی که واژهها بر آن دلالت دارند، دارای پیشینهیی هستند.
اگر در سنت گذشته خودمان بخواهیم در اینباره مثالی بزنیم، در علم اصول و بحث الفاظ اساساً ابداع کاملی در مورد اصطلاحات و مفاهیم به چشم میخورد. از جمله اینکه: این بحث تعیینی است یا تعینی و مباحث مفصل دیگری که در این باب هست. در این علم رگههایی به چشم میخورد که به نظر میرسد مسأله دارد به صورت مسأله تبدیل میشود.
اما واقعیت آن است که نه در سنت ما بلکه در سنت مغربزمین از باستان تا سدههای خیلی نزدیک، بحث نسبت میان واژهها و مفاهیم و اشیا و مجهولهای عمومی، بحثی است که به اندازه مورد نیاز روی آن تمرکز صورت نگرفته است.
تتبع و تحول در مفاهیم فلسفی، بعد از پرسشی که به دنبال یک کار تحقیقی برای من پیش آمد، مورد توجه من قرار گرفت.
برای مثال، من بحث طبیعت را دنبال کردم. طبیعت در یونانی با واژه فوسیس تعبیر میشود. یکی از وجوه معانی فوسیس در عهد باستان، ناتورا است. این واژه همراه خودش بار متفاوتی را به همراه دارد. «ناتورا» به معنای دهانه رحم حیوان ماده و برگرفته از علم جانوری است. دلیل اینکه در رُمِ لاتینی این وجه بیشتر ذهنها را به خود مشغول میداشت، چیستی افراد بود. اینکه از کدام بطن و از کدام رحم زاده شدهاند. من چی هستم؟ بستهگی به این دارد که از کدام بطن زاده شده ام. سپس این واژه به همه موجودات و همه اشیا تعمیم داده شـد. طوری که ما درباره پیاله هم صحبت از طبیعتِ آن میکنیم. در مورد درخت هم صحبت از طبیعت درخت میکنیم. این تحول قابل ملاحظهیی است که تحولات و تغییراتی را به همراه آورد که در فوسیس یونانی نبود.
من خیلی دنبال این بودم که واژه طبیعت را اول بار در این معناهایی که ما به کار میبریم، کجا به کار رفته و هنوز تحقیقاتم به جایی منتهی نشده است. اتفاقاً طَبَعَ که در قرآن کریم هم که به صورت یک واژه آمده، نه به معنای طبیعت، بلکه به معنای مهر کردن و تهدید کردن آمده است. واژهیی که بیشتر به ذهن ما ایستایی را متبادر میکند تا پویایی را.
در تحقیقی که بنده راجع به طبیعت و در مفهوم طبیعت انجام دادم، دگرگونی این مفهوم در سنت مغربزمین بود که توجه مرا به خود جلب کرد. به ذهنم رسید یکی از مفاهیم کلیدی که فلسفه با آن سروکار داشت و دارد، مفهوم طبیعت است. طبیعت، انسان و خدا سه رأس مثلث مفاهیمی هستند که اگر دگرگونی در هر گوشهیی از آن اتفاق بیافتد، در فهم هر کدام و دو رأس دیگر هم تأثیر میگذارد. این سه مفهوم تنگاتنگ و بههم پیوستهاند. اگر تلقیتان از طبیعت تغییر کند، در تلقیتان از انسان و اطرافیان او و خدا و رابطه انسان با خدا دگرگونیهایی پیش میآید.
طی مدت این طرح تحقیقاتی، مواردی را در طول تاریخ فلسفه جمعآوری کردم که ببینم کجا را در فلسفه دنبال کنم تا اینکه به مشکلی برخوردم.
به فرض اینکه ما توانستیم مفاهیم مختلفی را بیابیم؛ تحول را چهگونه بفهمیم؟ مشکل بعد اینکه ما نمیتوانیم یک تبیین نظری و تیوریک نسبت به تحول و تحول مفاهیم داشته باشیم. نتیجه این شد که بهجای اینکه به موضوع طبیعت و تحول مفهوم طبیعت بپردازم؛ بر روی مبانی نظری تحول مفاهیم فلسفی با توجه به مصداق طبیعت تکیه کنم.
از اینرو پا را از روی این مصداق برنداشتم تا بتوانم مرتب رجوع کنم و ببینم که چیزی را که در مفاهیم نظری میگویم، آیا میتوانم در مقام بررسی فلسفه عملی تاریخی هم مصداقی برایش بیابم یا خیر؟
ممکن است برای خودمان چیزهایی ببافیم که شاید بخشی از فلسفه باشد، اما همه قسمتهای آن نخواهد بود.
مورد دیگر اصطلاحشناسی فلسفی است. مثلاً میخواهیم جوهر را تعریف کنیم. از کدام موضع و بر پایه کدام اندیشمند باید آن را تعریف کرد؟
مثلاً به سبک اسپینوزا بگوییم جوهر عبارت است از چیزی که قایم و مقصود به ذات است. مفهومش هم این است که من جوهر را چیزی میفهمم که تکلیفش را با ما معلوم میکند. اما وقتی که اسپینوزا بخواهد آن را برای دیگران توجیه کرده و مفاهمه دیگران را طلب کند، آنجاست که تعریف ما شاید اتفاقی به دست ندهد.
آنجایی که شما بر اساس فهم اسپینوزا جلو میروید، ممکن است بپرسید آیا جوهر این است یا آن؟ اتفاقاً این سوال خیلی هم جالب است. بنابراین اگر از درون یک نظام فلسفی نگاه کنیم، به یک نتیجه میرسیم. به محض اینکه از درون این نظام فلسفی خارج شویم و بگوییم که من به عنوان یک نگاهکننده مستقل به این قضیه نگاه میکنم، مشکل پیش میآید. یعنی صرف تعریف جواب نمیدهد ولو اینکه فرد خودش را تا آخر به این تعریف ملتزم بداند.
علیالقاعده از فیلسوف هم چنین انتظاری میرود که وسط راه فلسفی در داخل این مفاهیم عناصر دیگری وارد یا خارج نشوند یا تغییر ثقل قابل ملاحظهیی در معانی او رخ ندهد.
به عنوان نمونه، کانت را در نظر بگیرید. او جزو اندیشمندانی است که ذهن بسیار سیستماتیک و نظاممندی دارد. در بعضی از جاها باید بگویم که ذهن وی به طرز اعجابآوری نظاممند است. وقتی به کتاب نقد عقل محض او مینگریم که در طی ۱۲ سال بر روی آن کار کرده است، در طی چند سالی که این کتاب را نوشته، به مواردی برخورد میکنیم و اصطلاحاتی میبینیم که نشان دهنده رخ دادن تحول نزد اوست.
حال اساساً ما چهگونه میتوانیم مفهوم و رابطه آن با واژه و متعلق به آن موضوع را بفهمیم؟
یک طرز تلقی در این مورد مربوط به رواقیون است. در این روش واژه را به معنای اتیکت و برچسبی میدانند که بر روی مفهوم چسبانده میشود. واژه خودش در داخل خودش باری ندارد. میتوانستیم به جای مثلاً پیـــاله، اسم این جسم را هر چیز دیگری بگذاریم. مهم نیست که ما چه واژه یا تعبیر لفظی و کتبی را انتخاب میکنیم. در قرون وسطا و تا قرن چهاردم میلادی ما به کسی برخورد نمیکنیم که این معنای رواقیان را نپذیرفته باشد. بر اساس این تفکر، ما با ماده روبهرو هستیـم و رابطه بین واژه و شیء، رابطه غیرمستقیم است.
ما از یکطرف لفظ و صورت را داریم اعم از اینکه به بیان و گفتار دربیاید. از طرف دیگر، پیکره لفظ را در نظر بگیرید. یا به صورت مکتوب درمیآید یا نشانهیی برای این مفهوم میشود. از یکطرف هم رابطه بین صورت واژه و مفهوم را داریم که اسمش را معنا گذاشتهایم. پس رابطهیی دوجانبه بین این دو مفهوم وجود دارد و آن رابطه خود معنا است. معنا چیست؟
بابکن و ریچارد کتابی با عنوان: The meaning of the meaning نوشته اند که از کتابهای سنتی این بحث بوده و در اواسط دهه ۷۰ منتشر شد. آنها حدود ۱۶ معنا از معنا به دست دادند. من همه این موارد را جمع کردم و تعداد آن را به ۲۵ عدد رساندم. خلاصه اینکه در بحث معنی و معنای آن، آرای فراوانی دیده میشود.
معمولاً اگر مفهوم ما بسیط باشد، به نظر میرسد این رابطه؛ رابطه سادهیی باشد. در حالی که غالباً مفاهیم ما بسیط نیستند. اینطور نیست که بگوییم یک واژه و یک مفهوم کاملاً واضح و روشن بوده و اجزایی ندارد. بنابراین متشکل از معانی مختلفی است که گرد هم آمدهاند.
همانطور که گفتم غالباً نسبت به مفاهیم فلسفی نمیتوان ساده برخورد کرد. مثلاً اگر درباره تحول صحبت کردم؛ میخواستم تلاش کنم تا نشان دهم چه چیزی میتواند دگرگونی و تحول را برای ما به عنوان امری که بتوانیم دنبال کنیم؛ به دنبال داشته باشد.
گذشته از این؛ مفاهیم معمولاً تک نیستند، بلکه نسبتی میان یک مفهوم مورد کاوش و جستوجوی ما و شما وجود دارد. یعنی روابط متقابلی بین این مفهوم و آن مفهوم وجود دارد تا جایی که گاهی اوقات مکمل همدیگر هستند. حتا اگر در ظاهر مفاهیمی متضاد و معارض باشند.
به بیان دیگر، خود این مفاهیم منتزع و وسط زمین و آسمان نیستند؛ بلکه در پیوند با سایر مفاهیم دیگراند. برای رسیدن به درکی از یک مفهوم، باید یک درجه از دایره مفهوم آنطرفتر رفت و نسبتش با سایر مفاهیم را بررسی کرد.
من در این بررسی هرچه جلوتر رفتم، دیدم که اگر بخواهم مفهوم تحول و خود مفهوم را بررسی کنم، با دایرهیی گسترده از نسبتها، روابط و فهرستها سروکار دارم.
پشت پرده تاریخ فلسفه؛ مفاهیمی که به عنوان مفاهیم مکمل یا مقابل و امثال آن وجود دارد هنوز مورد تردید اند که آیا بین آنها تنازع داریم یا نه؟
تا اینجا کمی به نسبت بین واژه، صورت واژه و سپس معانی، مفاهیم و نسبت مفاهیم با هم پرداختم.
قصد من فقط طرح مسأله بود و اینکه ما با چند موضوع سروکار داریم: یکی تاریخچه واژه. اینکه خود واژهها دچار دگرگونیهایی میشوند. به عنوان مثال: واژه اوسیس که در یونان باستان به کار میرفت. سپس در سنت مغربزمین فراموش شد. بعدها دوباره از قرن هفتم به بعد احیا شد. در حالی که تا قبل از آن از واژه ناتورا استفاده میشد. دوم اینکه در داخل خود واژه یا در مفاهیم تحولاتی پیش میآمد. بنابراین ما با the history of culture روبهرو هستیم.
نیچه تعبیر خیلی قشنگی دارد. او میگوید: تعریف چیزی دارد که تاریخ ندارد. هر چیزی که تاریخ دارد، دیگر تعریف نمیشود. بنابراین ما با دگرگونی و تحول در هر چیزی که تاریخچهیی داشته باشد، روبهرو اسـتیم، مگر اینکه بخواهیم در انتزاع محض بهسر بریم. ورنه در بستر انضمامی هیچ وقت نمیتوانیم تعریفی از چیزی به دست دهیم به معنای اینکه هر مفهومی را که در داخل آن چیز است، برسانیم.
تعریف باید جامع و مانع باشد. نیچه میخواهد بگوید چنین کاری فقط در مورد چیزهایی که تاریخبردار و زمانبردار نیستند، صدق میکند. بنابراین مبانی نظری میتوانند در مسیر شناخت معنا به ما کمک کنند.
فارسیزبانانی که میخواهند این مباحث را دنبال کنند، باید خود را به دیدی روشن به لحاظ نحوه مواجهه با چنین پدیدهیی مجهز کنند.
پس از اینکه کتاب «حقیقت و روش» دکارت را ترجمه کردم، نسبت به واژه روش حساس شدم. اینکه آیا کاربرد واژه روش در این نوع فلسفه اساساً صحیح است یا نه؟ یا اینکه واژه ایده را به کار بریم.
منبع:
www.persianpersia.com/artandculture
Comments are closed.