احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:نویسنده: پارسانیا /چهارشنبه 13 عقرب 1394 - ۱۲ عقرب ۱۳۹۴
بخش دوم
انصراف لفظ علم
قبل از اینکه معنای علم تغییر کند، مبنای معرفتشناختی علم متحول شد و این امر مصداق علم را به معرفتهای آزمونپذیر و تجربی مقید کرد و به دنبال آن، علم از مصادیق غیرتجربی خود منصرف شد و در معنای جدید به کار رفت و این معنا در حاشیۀ اقتدار دنیای غرب به سرعت بسط پیدا کرد چندان که امروز با مرجعیتی که دانش غربی پیدا کرده، سازمانهای رسمی علم را در دنیا تسخیر کرده است. اینک معانی یا مبانی پیشین علم برای بسیاری از اذهان ناشناخته است و ما نیز به همین دلیل در اینجا بحث تاریخی خود را دربارۀ علم با همین معنا آغاز میکنیم؛ زیرا ما با آنکه در دنیای اسلام زندهگی میکنیم، با این معنا مأنوستریم. محیطهای علمی ما نیز از دبستان و دبیرستان تا سطوح عالی آموزش همین معنا از علم را به عنوان یک امر مسلم القا میکنند.
علم به این معنا ـ که از این پس با عنوان معنای پوزتیویستی علم از آن یاد میکنیم ـ در طی دو قرن نوزدهم و بیستم تحولاتی داشته است و دانشمندان بر اساس نوع تلقییی که از این معنا داشتهاند، به صور مختلف درباره نسبت آن با معنویت و قداست داوری کردهاند.
معرفت علمی در قبال معرفت فلسفی و دینی
معنای پوزتیویستی علم در نیمۀ دوم قرن نوزدهم و نیمۀ نخست قرن بیستم، به اوج اقتدار تاریخیِ خود رسید. در قرن نوزدهم اگوست کنت نمایندۀ برجستۀ تفکر پوزتیویستی است. او تاریخ بشری را به لحاظ معرفتی به سه دوره تقسیم میکرد: دوران تفکر ربانی و تیولوژیک، دوران تفکر فلسفی و سرانجام دوران تفکر علمی. از نظر او، معرفت علمی جایگزین معرفت دینی و فلسفی شده است. به نظر او و غالب کسانی که در آن زمان علم را در معنای جدید آن به کار میبردند، این نوع از معرفت، کارکردهای دو نوع معرفت فلسفی و دینی را میتوانست داشته باشد. از نظر آنها، معرفت دینی و فلسفی به لحاظ تاریخی، نقش مقدماتی برای شکلگیری و پدید آمدنِ معرفت علمی داشتهاند و با آمدن این نوع از معرفت، نیازی به معارف پیشین نیست. به نظر کنت، معرفت علمی به حسب ذات خود، مستقل از معرفت دینی و فلسفی است و با رشد معرفت علمی، معرفتهای پیشین زایل و نابود خواهند شد. (آرون، ۱۳۶۴: ۸۳ ـ ۱۴۸)
دامنۀ علم پوزتیویستی در قرن نوزدهم
در نگاه کنت، موضوعی از موضوعات نبود که پیامبری از پیامبران و یا فیلسوفی از فیلسوفان دربارۀ آن داوری کرده باشد و علم نتواند دربارۀ صحت و سقم، درست و خطا بودنِ آن داوری کند، بلکه داوری واقعی دربارۀ آن موضوعات، مربوط به دانش علمی بوده است.
علم مورد نظر او، هستیشناسی نوینی را که همان ماتریالیسم بود، نشانه میگرفت و دین و آیین جدیدی را که از آن با عنوان دین انسانیت و اومانیسم یاد میکرد، تبلیغ و ترویج مینمود. کنت در تبلیغ این مرام و مسلک نوین، نظیر حواریون مسیح، نامههایی را به امپراتوران زمان خود میفرستاد.
مارکس نیز در همان قرن، پژوهشها و آثار خود را علمی میدانست. او با آنکه ادیان و اندیشههای کاپیتالیستی و لیبرالیستی قرن هجدهم و نوزدهم را با عنوان ایدیولوژی معرفی میکرد، وصف دیگری را برای این نوع از ایدیولوژیها ذکر میکرد و آن وصف ذهنی بودن بود، یعنی او ایدیولوژیهای مزبور را ذهنی میخواند و مرادش از این کار، معرفی نوعی دیگر از ایدیولوژی بود که از آن با عنوان ایدیولوژی علمی یاد میشد.
بنابراین قرن نوزدهم را قرن مکتبسازیهای علمی و یا ایدیولوژیهای علمی میتوان نامید. در این قرن، نگاه غالب این بود که معرفتهای دینی، اساطیری، فلسفی و متافیزیکی، معرفتی علمی نیستند، بلکه هر یک از این معارف میتوانند موضوع معرفت علمی قرار گیرند. علم میتواند با شناخت این حوزههای معرفتی و یادآوریهای علمی خود دربارۀ موضوعات آنها نیازهایی را که این دسته از معارف تا پیش از آن به روشهای غیرعلمی دنبال میکردهاند، تأمین نماید. دورکیم در تداوم این نگرش بود که با معرفی هویت غیرعلمی گزارههای دینی، تدوین نوع علمی اخلاق را که از آن با عنوان اخلاق صنفی یاد میکرد، پیشبینی نمود. از نظر او علم، توان تولید دانش اخلاق نوینی را نیز داراست.
علم در آغاز قرن بیستم
از دهۀ پایانی قرن نوزدهم بهتدریج پرسشهای جدیدی دربارۀ نسبت معنای پوزتیویستی علم با معارف اخلاقی، معنوی و متافیزیکی پدید آمد. در این زمان، معرفت علمی همچنان حلقۀ مستقلی از دیگر حلقههای معرفتی است. حس، منبع اصلی معرفت را تشکیل میدهد و اگر ذهن در فرایند شکلگیری معرفت علمی از طریق فرضیاتی فراتر از مشهودات و محسوسات فعالیت میکند، این نوع از فعالیت نیز به دلیل تعاملی که با حس از طریق آزمونهای تجربی انجام میدهد، استقلال معرفت علمی را از دیگر فعالیتهای ذهنی حفظ میکند.
جدایی علم از ارزش
نخستین حادثهیی که در این مقطع رخ میدهد، توجه تدریجی جامعۀ علمی به محدودیت دانش آزمونپذیر علمی است، به این بیان که علم به دلیل ساختار آزمونپذیر خود نمیتواند درباره گزارههای هنجاری و ارزشی داوری کند و به بیان دیگر، علم نمیتواند از سنخ گزارههای اخلاقی و ارزشی تولید نماید. اگر هم علم دربارۀ هنجارها و ارزشها داوری داشته باشد، در مقام بیان صحت و سقمِ این دسته از گزارهها نمیتواند باشد، بلکه زمینههای تکوین، شکلگیری و فرآیند آمدوشد آنها را در عرصۀ زندهگی بشر به گونهیی آزمونپذیر بیان میکند.
جدایی دانش از ارزش و ناتوانی علم از ارایۀ داوریهای ارزشی، ریشه در مبنای معرفتشناختی علم پوزتیویستی داشت؛ زیرا هنگامی که حس، راه شناخت جهان و معیار تشخیص صدق و کذب گزارههای علمی باشد و عقل با صرفنظر از حس، ارزش جهانشناختی خود را از دست بدهد، راهی برای شناخت صدق و کذب علمی این دسته از گزارهها باقی نمیماند، بلکه این گونه از گزارهها با توجه به کارکردهای روانی و اجتماعی خود و در مقام پاسخ به برخی نیازهای توسط فرد یا جامعه تولید میشوند.
هیوم فیلسوف حسگرایی بود که بیش از این، در قرن نوزدهم به هویت غیرحسی گزارههای اخلاقی توجه کرده بود (هیوم، ۴۶۹:۱۹۵۱) ولی دقت فلسفیِ او بعد از صد سال به تدریج مورد توجه جامعۀ علمی قرار گرفت.
ماکس وبر در دهۀ دوم قرن بیستم بر همین اساس، سخنرانیِ خود تحت عنوان عالم و سیاستمدار را ارایه کرد. به نظر وی، قضاوت ارزشی، کاری اجتماعی و سیاسی و مربوط به حزب و مانند آن است و حلقۀ درس، مستقل از هنجارها و ارزشها، گزارههای آزمونپذیر را بیان و شیوههای آزمون و بررسی را دنبال میکند.
Comments are closed.