احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:سه شنبه 3 اسد 1396 - ۰۲ اسد ۱۳۹۶
بخش پنجاودوم/
نیمههای شب از سردی و خنک بیدار شدم، به آسمانِ صاف و پُر از ستاره نگاه کردم و دیدم هواپیماهای مسافربری از فاصلههای بلندی عبور میکنند. صدای آنها شنیده نمیشد، تنها از اشارۀ چراغهای سرخِ آنها معلوم میشد که هواپیماها در حالِ عبور از آسمانِ افغانستان استند.
دقایقی به درخششِ ستارهها و آسمان پُر از ماجرا خیره شدم؛ شهابهای ثاقب هرثانیه از کهکشانها با سرعتِ فوقالعاده رها شده و در فضای لایتناهی کاینات ناپدید میشدند.
با خود گفتم: من و افغانستان در این فضایِ بیکران و در این گردونِ گردان و در این دنیای پُرعظمت و لایتناهیِ جهان چیستیم و چه نقشی را بازی میکنیم.
لحظاتی خود را در این فضای عظیم گم کردم و آسمان همچنان پُر از رفتوبرگشتِ ستارهها و هواپیماها بود.
به اطرافم نگاه کردم، همراهانم در خواب بودند. خورجینِ اسپی در پهلویم بود، سرما خورده بودم، آن را به سرِ خود کش کرده، بوتها و کرتی خود را زیر سرم ماندم.
دقایقی به فکر خانوادهام فرو رفتم؛ آنها چه فکر میکنند، من به کجا رسیده باشم. آنها خط حرکتِ مرا نمیدانستند، شاید همسرم فکر کند روزی شوهرش باز خواهد گشت و چشم فرزندان به دیدار پدرشان روشن خواهد شد.
اما من در این بیابان، فکرِ دیگری داشتم؛ میترسیدم همراهانم، کسانی که اسپ را به من کرایه داده بودند، به تصورِ اینکه من پول و نقدینهیی داشته باشم، شبی با کوبیدنِ سنگی بر فرقم به زندهگیام پایان دهند.
واقعاً تعدادی از انسانها در اینگونه موقعیتها، وجدانِ خود را از دست میدهند، کشتن انسان نزد آنها مثل پایمال کردنِ مورچه است.
این فکر و ذکر، روح و روانم را آزار میداد و همواره خانوادهام در نظرم سبز میشد.
بعد از مدتی، این خیالات رهایم کردند و به خوابِ عمیقی فرو رفتم.
پیش از اذان صبح، بیدار شدم و بعد از ادای نماز، به راهم ادامه دادم. در راه به دوستانِ همراهم تفهیم کردم که من پولِ نقد ندارم؛ وقتی به قریه رسیدم، پولتان را میدهم. همچنین به آنها گفتم که از مامایم که رییس ارکان معاونیت تخنیکی است، بوت عسکری و دریشی نظامی نیز برای شما میگیرم.
بعد از این قصه دلم جمع شد.
واقعاً آدمها چه موجوداتِ عجیبی هستند؛ گاهی تنها به آرامیِ خود فکر میکنند تا غم دیگران!
حرمت به فرهنگیان
سالهای مقاومت، حوالی عصر بود که میخواستم از مرکز مخابره در منطقۀ سریچه که به نامِ ۲۵ یاد میشد، خبر تازه بگیرم. در راه آمرصاحب را دیدم که با جمع زیادی از مردم پیاده میرفت.
من هم دور از نظرشان، از یک گوشه داخلِ این حرکت شدم. آمرصاحب عادت داشت که هرلحظه چهارطرفِ خود را میدید، در همین اثنا چشمش به من خورد و بدون مقدمه پرسید: «همی نام خودت چیست؟» من منظور آمرصاحب را فهمیدم؛ میخواست بداند که نامم با تخلصم هماهنگی دارد یا خیر. مولوی عطاءالرحمان سلیم گفت: «بیگانه». آمرصاحب گفت: بیگانه را میدانم، نامش را پرسیدم. اینبار خودم پاسخ دادم: نامم رحمتالله است. اما دیگر آمرصاحب چیزی نگفت.
در جریانِ پیادهروییی که موترها و افراد زیادی نیز از عقبِ ما روان بودند، یکتن از مجاهدینِ قریۀ ما به نامِ شاهمحمد، عریضهیی را به من داد تا از آمرصاحب امضا بگیرم. راستش اولینبار بود که میخواستم چنین چیزی را به آمرصاحب پیش کنم.
آمرصاحب توقف کرد و به همراهانِ خود گفت: «پیادهروی بس نیست؟» همه گفتند: «بس است آمرصاحب!»
من از فرصت استفاده کرده، ورقه را به آمرصاحب رساندم و گفتم: آدمِ مظلومیست، سه بار است که زخمی میشود و یک پایش هم در جنگها قطع شده. آمرصاحب چیزی نگفت و در ورقه چیزی نوشت و گفت: «به کسی نشان ندهی!»
Comments are closed.