احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:عبدالمالک عطش/ یک شنبه 24 عقرب 1394 - ۲۳ عقرب ۱۳۹۴
بخش نخسـت
قبل از پرداختن به درونمایهها، برجستهگیها، اشکالات و افتادهگیهای این مجموعه، میروم به یک معرفت کلی از این کتاب. اینکه تمام این مجموعه چند برگ است، چهقدر شعر دارد و کدام قالبها و فُرمها را در خود جا داده. بهصورت کل، کتاب شعری «تو را به سجدۀ گلهای سرخ میخوانم»، در ۲۲۴ برگ چاپ شده و این قالبها را با خود دارد:
۶۵ غزل؛
۳ مثنوی؛
۱۸ شعر آزاد (سپید و نیمایی)؛
۸ رباعی؛
۲ دوبیتی؛
۱ چهارپاره؛
۵ کوتاهه؛
۱ طرح؛
و در نهایت، ۱۱ شعر برگردانشده که دو تا شعر روسی و بقیه آلمانی میباشد.
و من پیش از اینکه بروم و بپردازم به نقد و نگاهِ این مجموعه، لازم میدانم نگاهی اجمالی داشته باشم به وضعیت مخاطبپذیری شعر، کتاب و در کل ادبیات در افغانستان. در روزگار ما بهویژه در افغانستان هنوز ذات، هنر و در کل ادبیات به لحاظ مخاطبپذیری به سکوی نسبی ارزشمندی خود نیز نرسیده است؛ هنوز شعر و شاعر را در سرزمین ما به پشیزی نمیخرند، هنوز شاعران در مدینۀ مردمان کشور ما آدمهای بیکاری بیش نیستند. با آنکه در سالهای پسین دستکم دهۀ هشتاد دهها شاعر قابل حساب ظهور کرد و صدها عنوان کتاب شعری چاپ شد، اما ندیدهایم و نشنیدهایم که فلان کتاب شعری به چاپ چندم رفته باشد و فلان شاعر برگزیده و یا نامزد کدام جایزۀ بزرگ کشوری یا بینالمللی سال شناخته شده باشد. اگر چنین اتفاقی هم افتاده باشد، جدا از روابط چند نفر دارای رابطه نبوده است و دهها حرف و حدیث دیگر. برای ناشران هم ارزش کتابهای شعری چیزی جز همان مصرف مادی و کاغذین آن نیست. در واقعیت امر، مخاطب شعر در افغانستان به غیر از خود شاعران نیست و این سرایشگر کتاب شعری است که باید با هزار رنگ تضرع و نیاز، کتابش را که با چه دشواری چاپ کرده، خدمت مخاطب عزیز خود تقدیم کند و تقریباً مخاظب را باید بخرد. بارها و بارها از ناشرین کابل شنیدهام که کممخاطبترین و حتا بیمخاطبترین کتاب در شهر کتاب، همین کتابهای شعری است. با توجه به آنچه که گفتیم، شعر و شاعر در جغرافیای ما موجودات حقیر و بیسرپناهی اند. خدا میداند اگر در دهههای پس از این، از فضای راکد و بیروح این جریان آمارگیری شود، هیچ ارزش قدرانیشدهیی نیابیم. ای بسا چهرهها و مهرههای موفق که در این آشفتهبازار ناشناخته باقی میمانند. پس بر شاعران و پژوهشگران صاحبصلاحیت است که از این فضای رقتبار گزارشی دقیق به دست بسپارند تا نامآوران امروز و فردای شعر افغانستان زیر خاک فراموشی نروند. و هزار البته که اینهمه ریشه در بیشه هم دارد و آن نیست جز بیتوجهی نهادهای حکومتی به خصوص وزارت فرهنگ.
اما گپهای اصلی و اساسی من، نقد و نگاهیست به کتاب «تو را به سجدۀ گلهای سرخ میخوانم»، نخستین مجموعۀ شعر مژگان ساغر. اول این را باید بگویم که مژگان سالهاست همانند خیلی از هموطنان مهاجرِ ما غریب کوچهها و خیابانهای آلمان است؛ این را به این خاطر گفتم که در محیط غربت کمتر فرصت پرداختن به مسایل ادبی برایش مساعد است و حتا کمتر اتفاق میافتد که با زبان مادری خود حرف بزند. البته این جبر به معنای خوشگذرانی نیست که برای پیدا کردن نان است و چرخاندن ماشین زندهگی دنیای مدرن. و اینجاست که مژگان را میتوان با تمام محدودیتهای محیطیاش یک شاعر گفت و یک شاعر الهامی و خودجوش. به تعبیر سارتر، مژگان بیرون کلمات زندهگی میکند و واژگان برایش موجودات وحشی و سرکشی اند.
کتاب مژگان ساغر در بهار ۹۳ از نشانی انتشارات امیری در کابل چاپ شد و شاهد برنامۀ رونمایی آن نیز بودیم و باید همان سال پار به نوشتن اندر بابش میپرداختم. ولی چرا امسال؟ مشخصاً دو تا دلیل دارم: اول دغدغههای زندهگی و مسافرتهای تهران و کابل اجازۀ این کار را نداد، و دوم خواستم به شعرهای این مجموعۀ عزیز با کمی دقت نگاه کنم. حالا که این فرصت فراهم آمده، امید بتوانم چیزهای در خوری بنویسم. در بیشتر از یک سال که این مجموعۀ شعری را با خود داشتم، تمام شعرهایش را به استثنای شعرهای برگردان شده که شامل این بحث هم نیست، خواندم و شاید چندین بار خواندم. تمام دریافتهایم از این مجموعۀ شعری از این قرار است:
محتوای کلی شعرها
زنانهگی
فردیت شاعر
تأثیرپذیریها
مشکلات محتوایی
اشکالات و افتادهگیهای وزنی
ردیفهای پرتکلف
ظرفیتهای زبانی
اضافهگوییها
محتوای کلی شعرها
بدون تردید یک اثر چه شعر باشد و یا هر چیز دیگر، از یک سری ویژهگیهای مشابه و تکراری ساخته میشود که محتوای کلی اثر را میرساند؛ محتوای کلی در واقع همان ساز و برگهای اصیل یک اثر است که مخاطب بعد از خوانش دقیق، آن را دریافت میکند و نتیجهگیریاش مینامد. اینجا محتوای کلی کتاب بانو مژگان ساغر که دستکم اکثریت محتوای این مجموعه با آن درگیر است، زندهگی تراژید یک مهاجر است؛ مهاجری که بیخانمانی و دربهدری هزاران همنوع و نشانِ خود را شعر ساخته و این جلوههای تراژید غربت است و درد و دربهدری زن و مرد افغانستانی. تمام شعرهای مژگان حتا عاشقانهترینهایش بهصورت مستقیم و یا غیرمستقیم با این جلوهها و رویکردهای خونین دست به گریبان است و همین چند رویکرد است که مژگان را در جایگاه یک شاعر مردمی مینشاند:
مادر مرا مپرس دلت تا کجاست تنگ؟
از این فضای غربت بیمنتهاست تنگ
اینجا نه خواهری است، نه ما را برادری
سودای جان به جانی دنیای ماست تنگ…ص۹
*
دلم بغداد خونین است ای سرباز USA
مکن خاکسترش دیگر، در این دل، دلبرم باشد
نشو طالب، مزن برهم خیال خلوت ما را
بیا تا عاشقت، چشم سیاه کافرم باشد…ص ۱۹، ۲۰
*
نیست از عشق و سرافرازی خبر
تا رییس خلق، نامردم شده
تا کجاها خون ما را ریختند
سر بریدن قسمت بیگم شده
کابل و بهسود، بلخ و بامیان
آتش خشم تو را هیزم شده…ص۲۵
*
چهقدر مردم این شهر بیگنه مردند
ز چشمهای قشنگت، رد اجل بسرا…ص۳۴
*
مرا بگیر به دست خودت شهیدم کن
چو نقشبندی سرداده پر ز اسرارم…ص۳۶
*
با تکه تکۀ بدنم ساز جنگ زد
همسایه سایۀ پسرم را به سنگ زد
جای درخت نار، همش کوکنار کاشت
بر افتخار زندۀ من داغ ننگ زد… ص۴۳، ۴۴
*
قوی سفید ساحل غمها شدم دریغ
از شور داغ عشق تو رگهای من تهیست…ص۵۵
*
دنیا برای من به دو سه نام ختم شد
غربت و انتظار و یا بیقراری است…ص۶۰
*
کابل! دلم شبیه دلت پاره میشود
میریزد از کجا سرت آوار حادثه؟… ص۷۶
*
اگر هوای وطن میکنم، حریم توست
به گوش من سخن عشق را نشانه تویی… ص۹۶
زنانهگی
هرچند گفتن اینکه فلان شعر زنانه یا مردانه است، به انسانی بودنِ هنر شعر جفا پنداشته میشود، اما گاهی اوقات ویژهگیهایی یافت میشود که تا حدودی میان شعر مردانه و زنانه مرز جدایی میکشد و یا کم از کم این را مشخص میسازد که سرایشگر فلان شعر، یک زن است. با این حال لازم میآید که این ویژهگیها را برجسته نماییم و نشان بدهیم. زنانهگی در شعرهای مژگان ساغر فراوان است. از میان همه، اینها را نمونههای دقیق و منحصر به زن یافتم:
لب خموش تو را میبرم به سمت لبم
دو چشم مست تو را شعلهبار میخواهم… ص۴۰
اگر کسی ز تو احوال ساغرت پرسید
او را درون اتاقش زن کسل بسرا… ص۳۴
*
با همین پیرهن ساده شدم محشر محض
دل نگهدار که دلبر شده ام، یعنی این… ص۳۱
*
دفتر عشق تو را با بوسه امضا میکنم
مشکلم را با تو و اغیار روشن میکنم
شهد میریزم به گل گفتن به جام چای تو
روژ لبها را ز رنگ نار روشن میکنم…ص۲۴
*
در انتظار دو بوسه از لب گرمت
مرا برای خدا از خودم جدا مگذار… ص۱۸
*
سهوی که بود، من که صمیمانه گفتم ات
ممنوعه نیست، میوۀ من، خوردن از شما
من اختیار خویش به دست تو داده ام
دل را به غم شکستن و آزردن از شما… ص۱۳،۱۴
*
مگو گناه من این است گر شدم مادر
به دست خویش هزاران یزید پروردم
ز شیرۀ بدنم رستم زمانه شدی
سزای من نبود این که میکنی طردم… ص۴۵
Comments are closed.