احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکرده‌اند.





یادداشتی کنایه‌آلود از صادق هدایت بر داستان «ناز» نوشته ح.ق.م

گزارشگر:سه شنبه 17 قوس 1394 - ۱۶ قوس ۱۳۹۴

mandegar-3شیوه رمان‌نویسی، یکی از ارکان ادبیات دنیا است؛ ولی در زبان فارسی تاکنون چندان رایج نبوده و نویسنده‌گان زبردستِ ما کم‌تر به این شیوه گراییده‌اند و البته اگر این عدمِ توجه ادامه می‌یافت، یکی از نواقص ادبیاتِ جدید محسوب می‌گردید.
خوش‌بختانه اخیراً در این شیوه نیز نویسنده‌گان بزرگی پیدا شده‌اند که اگر کوشش ایشان در انشای داستان‌های دل‌پذیر ادامه یابد، می‌توان آینده درخشانی برای این فن پیش‌بینی نمود.
نکته‌یی که مخصوصاً مایه بسی خوش‌وقتی است، آن‌است که نویسنده‌گان زبردستِ جوان چندان در پی تقلید از شیوه‌های متداول داستان‌نویسانِ بزرگِ عالم نبوده و خود روش مبتکرانه‌یی در این فن اتخاذ نموده‌اند.
داستان دل‌پذیر «ناز» که این حقیر، تازه‌گی لذت خواندن آن را یافته‌ام، یکی از نمونه‌های بسیار زیبای داستان‌های جدید است که با شیوه‌یی خاص در کمال زبردستی نگارش یافته است.
از هنرهای نویسنده زبردست این رمان و خصایص شیوه ایشان، آن‌است که داستان را به زمان و مکان محدود و مقید نمی‌فرمایند، به طوری که ممکن است خواننده محل و زمان وقایع را هرکجا دلش می‌خواهد، قرار بدهد. فقط چون از درخت بااوباب و خرما ذکری نشده، پیداست که در مناطق استوایی نبوده است و هم‌چنین بی‌شبهه این حوادث در عرش و بهشت رخ نداده، وگرنه اشخاص داستان زیر سایه درخت‌های سدره و طوبی می‌نشستند.

اینک خلاصه داستان
در باغ باباجواد که نویسنده محترم در آن آرزوی «طناب‌بازی»، «تاب خوردن» و «پرواز» و «آب‌تنی[آب‌بازی، شنا]» دارد و خواننده را هم دعوت می‌کند، یک روز صبح شش دختر نازنین وارد می‌شوند. به این طریق فوراً نصف خواب زن باباجواد که دیده بود چند نفر حوری به باغ آمده‌اند و می‌خواهند یک دسته عفریت را بیرون کنند، تعبیر می‌شود و هِی [پیوسته و مدام] یک‌دیگر را قلقلک می‌دهند و می‌خندیدند.
این باباجواد کرامت‌هایی دارد که اگرچه در کتاب ذکر نشده، ولی خواننده زیرک خود باید استنباط کند و از آن جمله این‌که صبح پیش از چایی [خوردن چای] «از زنده‌گی، جز باغِ خود و زنِ خود چیزی ندارد»، ولی بلافاصله بعد از چایی خوردن «پسران تازه‌سالی» پیدا می‌کند که رو به شهر راه می‌افتند.
چون از هنرهای نویسنده‌گان بزرگ دنیا یکی آن است که بعضی نکات را ذکر نکرده، درک آن‌ها را به هوش خواننده وا می‌گذارند، نویسنده محترمِ ما نیز هیچ نمی‌گویند که این شش دختر حب‌سن سن خورده‌اند، ولی خواننده خود این نکته را می‌فهمد؛ زیرا چون زن باباجواد را می‌بوسند «مشامش پراز عطر خوش‌بوترین دهان‌ها می‌گردد».
این دختران در شوخی‌های لطیف و بامزه معرکه می‌کنند و مخصوصاً خودشان از شوخی‌های یک‌دیگر بسیار لذت می‌برند، چنان‌که یکی از ایشان می‌گوید:
«ما هم حوریان بهشت هستیم. به خدا بهشت دکان بزازی ندارد…» همه «باز به قهقهه می‌خندند، باز می‌دوند، باز شوخی می‌کنند».
در ضمن آن‌که این شش دختر ادای بلبل را درآورده و برخلاف انتظار نویسنده محترم، از درخت ارغوان بالا رفته و روی شاخه‌ها نشسته‌اند. سه جوان لاغر زردنبوی مردنی و تریاکی به باغ می‌آیند و چون در بسته بوده، از دیوار بالا آمده، توی [داخلِ] باغ می‌جهند، ولی نویسنده که آن حرکت را از دختران دیده است، این‌جا دیگر هیچ تعجب نمی‌کند.
یکی از این جوانان تریاکی، پاک‌زاد پهلوان داستان است. پاک‌زاد از پدر جهان‌شناس و مادری نادان به وجود آمده بود. هنوز بچه بی‌چاره درست به دنیا نیامده، پدر جهان‌شناس او را به باد نصیحت‌های اخلاقی و اجتماعی گرفت؛ به طوری که بچه وحشت کرد و پس از آن‌که در شانزده ساله‌گی دوره دبیرستان را به پایان رسانید، پنهانی با جوانی ناپاک به نام خوش‌دل که می‌خواست با خواهر پاک‌زاد رابطه پیدا کند، رفیق شد. با هم دنبال خانم‌ها افتادند و در خیابان‌ها «به زیباترین مناظری که در پیرامون خود می‌یافتند، چشم دوختند» و خوش‌دل پاک‌زاد را «به زیبایی‌ها متوجه ساخت».
بالاخره نخستین‌بار یک‌‌شب پاک‌زاد در حالی که «چشم به دهان خوش‌بوی» زنی که پهلویش نشسته بود، دوخته بود؛ از دست او گیلاس عرقی نوشید و بعد هم تریاکی شد.
پدر جهان‌شناس با نصایح اخلاقی پاک‌زاد را منفعل ساخت؛ پاک‌زاد حب خورد و تریاک را ترک نمود. پدر، دختر یکی از دوستان محترم خود را برای او نامزد کرد و سرمایه تجارت به او داد. دختر خود را نیز برای خوش‌دل عروس کرد. اما پاک‌زاد زود توبه را شکست و باز «منقل تریاک را در پیش کشید و با نامزد نازنینِ خود مرتکب ناشایستی شد» و «امضای شریک خود را ساخت» و «به صورت جانوری ناپاک و متوحش درآمد».
بعد مادر پیرش را که به او ملامت می‌کرد «به زیر پا افکنده، لگدهای سخت بر اندام ناتوانش» زد. پدر جهان‌شناس که این واقعه را دید «فریادی زد و از پادرافتاد» و «تا بامداد بیدار ماند فکر کرد» و بالاخره به وسیله «یک نفر مستخدم قوی‌هیکل از خانه بیرونش انداخت».
مادر از غصه، اول دیوانه شد و در حال دیوانه‌گی، نصایح اخلاقی بسیار عاقلانه به دختر خود داد و بعد مرد.
چندی بعد «در یکی از آخرین شب‌های زمستان» در یکی از نقاط مجهول شهرِ مجهولی که «از پای دیوارها یا کنار جوی‌های خشک و بدبوی آن» «اشخاص مفلوک ژنده‌پوش لاغر و بدقیافه و کثیف» عبور می‌کردند و در کنار همان جوی‌های خشک و بدبو، پاشان «تا زانو به گل فرو می‌رفت»، در پس پرده قهوه‌خانه کثیفی «که دودی غلیظ و بدبو فضا را پر کرده بود»، سه جوان تریاکی دست و رو نشسته که یکی از آن‌ها پاک‌زاده است، نشستند و حرف‌های غم‌انگیز زدند و قرار گذاشتند که بروند انتحار کنند و برای آداب خودکشی هم قرار شد یکی از آن‌ها تار بیاورد و دیگری سینه‌اش را برای مثنوی خواندن صاف بکند. بالاخره روز جمعه از سر بازارچه سید ابراهیم راه افتادند و درست در موقعی که دختران ادای بلبل درآورده، روی شاخه‌های ارغوان نشسته و «مرغان چمن را به حیرت افکنده بودند»، به باغ باباجواد رسیدند.
نویسنده زبردست که از مصاحبت این تریاکی‌ها خسته شده و از روی شکسته‌نفسی نسبت «بدسلیقه‌گی» به خود می‌دهد، این‌جا خواننده‌گان را با خود به باغ باباجواد به تماشای «حوریان بهشتی، همان دختران نازنین» می‌برد.
یکی از دختران که سه جوان را می‌بیند، «قهقهه‌یی را که سر کرده است، از میان قطع می‌کند». بعد جوانان می‌نشینند و عرق می‌خورند و چنان‌که قرار بود، یکی‌شان سه‌تار می‌زند و دیگری که متخصص مثنوی خواندن است، شعری از حافظ می‌خواند و بعد کپسول زهر را برمی‌دارند که بخورند.
آن شش دختر به شکل موجودات «سرسام‌آور» از میان خرمن‌های گل نمایان می‌شوند و نیمه‌عریان در هم می‌پیچند و می‌رقصند، و خنده‌یی چنان سخت و طولانی می‌کنند «که جوانان به لرزه در می‌آیند».(۱۸) بعد این شعرهای لطیف و بامزه را:
زیر درخت یاسمن
می‌گفت دلدارم به من
لب‌های تو شربت دارد
‌زنده‌گی با تو لذت دارد
چند بیت دیگر با همین بامزه‌گی و لطافت می‌خوانند.
ناگهان سه نفر از ایشان که نامزد ندارند، عاشق این سه جوان لاغرِ سیاهِ تریاکی می‌شوند و چون خوش‌بختانه همه متخصص تهذیب اخلاق جوانان می‌باشند و خود را وقف اصلاح اخلاق جامعه کرده‌اند، کمر همت به تصفیه اخلاق ایشان می‌بندند.
اقدامات مقتضی فوراً شروع می‌شوند، اولی اقدامی که برای اصلاح اخلاق ایشان می‌کنند دستور آب‌تنی است. بعد همه به شهر می‌روند. نام دختری که نصیب پاک‌زاد شده، ناز است. صورت پاک‌زاد خاصیت کاغذ ترنسل دارد، به طوری که مقابل سوال ناز که آیا دوستم داری؟ اول «رنگش چون گچ، سفید و سپس چون زغال، سیاه می‌شود» و از این‌جا ناز یقین می‌کند که عاشقِ او است.
ناز همه «عادات موحش» را از سر پاک‌زاد می‌اندازد، اما هنوز نتوانسته است او را به ترک تریاک وادار کند. برای این کار او را به افجه می‌برد. آن‌جا پاک‌زاد از اشارۀ ناز به لب خود در اثر همان خاصیت اصلی، اول «رنگش سرخ‌وسفید» می‌شود و قول می‌دهد که دیگر تریاک نکشد. بعد از چند روز، ناز منقل و وافور خوبی برای او تهیه می‌بیند و بعد از ناهار به اتاقی می‌روند. ناز لباس خود را درمی‌آورد و «بوی تند و جذاب» تریاک در اتاق پیچیده است. ناز به پاک‌زاد تکلیف می‌کند که از «لب‌های شیرین او یا تریاک تلخ» یکی را انتخاب کند و پاک‌زاد پس از مدتی تأخیر بالاخره لب‌های شیرین او را انتخاب کرده، منقل و وافور را از پنجره به میان حوض پرت می‌کند.
سال بعد که آن شش دختر باز در باغ باباجواد جمع می‌شوند، ناز قصه اقدامات خود را در تصفیه اخلاق پاک‌زاد بیان می‌کند و می‌گوید: «امروز ما هر شش نفر مدعی هستیم که از ما خوش‌تر، شادمان‌تر، خندان‌تر و راضی‌تر از زنده‌گی، در همه عالم وجود ندارد». ناگهان پاک‌زاد با «چهره‌یی روشن و زیبا و مویی سیاه و فِرخورده» وارد می‌شود و در حالی‌که «اتوی شلوارش یک ذره کج نیست و کفش‌های برقیِ او مثل آیینه برق می‌زند.» به مناسبت این حوادث، ناز اسم خود را برمی‌گرداند و «نازنین» می‌گذارد.
این داستان دل‌کش که هم شیرینی لب‌های ناز و هم جذابی بوی تریاک را دارد و خواننده دیگر مجبور نیست یکی از آن دو را اختیار نماید، به این‌جا ختم می‌شود.
هنر نویسندۀ دانش‌مند و زبردست این داستان، بیش‌تر در نکات فلسفی و روان‌شناسی و اخلاقی و تربیتی و اجتماعی و مواعظ سودمندی است که در اثر تجربیات شخصیِ خود ابداع کرده و در ضمن داستان بیان فرموده‌اند. از آن جمله عبارات پرمغز و عمیق ذیل است:
ص ۵۱: «چه بسیار بچه‌های خیلی خوب، که جوانانِ بسیار بد شدند و چه بسیار جوانان نیکو و آراسته و صالح، که مردانِ بسیار بد از کار درآمدند. رمز تربیت صحیح در این‌جا است.»
جای خوش‌وقتی است که نویسنده تیزهوش، این رمز را کشف فرمودند.
ص۲۸: «اصلاً گویا چیزی که لذت و خوشی مطلق درآن وجود داشته باشد، در این جهان وجود ندارد.»
ص۲۷: «پاک زادگاه به فکر روزگار گذشته می‌افتاد و مالشی در دل خود احساس می‌کرد.»
این‌جا نویسنده به نکته مبهمی در روان‌شناسی برخورده‌اند و آن این است که یاد روزگار گذشته دل‌پیچه می‌آورد.
ص۲۸: «افسوس که ما همۀ این چیزها را می‌بینیم ـ احساس می‌کنیم ولی نمی‌فهمیم.» این‌جا البته از جانبِ خود شکسته‌نفسی فرموده‌اند.
ص۳۴و۳۵: «همه بدی‌ها و بدکاری‌ها از بدی فطرت، بدی اصل و نسب یا بدی تربیت نخستین نیست. چه‌بسا از رذایل و گناهان موحش که در اواسط عمر گریبان آدمی را می‌گیرد».
ص۶۰: «دنیا دست‌های مرموز و عجیب و بی‌رحمی دارد که گاه آن‌ها را برای عده زیادی از فرزندان خود به کار می‌اندازد! چه کار موحشی!!»
ص۷۲: «در زنده‌گی فقط باید خندید و خنداند؛ زیرا گریه، گریه می‌آورد و خنده، ‌خنده به دنبال دارد…» حتا به زور غلغلک!
اما از این داستان عشق‌آلود نتیجه‌های اخلاقی مهمی گرفته می‌شود، از آن‌جمله یکی آن‌که معلوم می‌شود عشق خاصیت حب ترک تریاک دارد و این خاصیت مهم که عرفای بزرگ به آن پی نبرده بودند، از اکتشافات خود نویسنده است. اگرچه اظهار این نکته به نفع داروخانه‌ها نیست، ولی نویسنده‌گان ناچار باید حقایق را بیان نمایند.
فقط نکته‌یی که برای این حقیر موجب نگرانی است، آن است که این داستان چنان موثر نوشته شده که ممکن است بعضی جوانان نادان برای آن‌که دختر زیبایی عاشق‌شان بشود، تریاکی بشوند، و بعد هم منقل تریاک را بر معشوقه ترجیح بدهند؛ ولی امیدواریم این‌گونه جوانان فاسدالاخلاق در جامعه پیدا نشوند.
به علاوه به طوری که از آخر داستان برمی‌آید، عشق چهره را روشن و زیبا و موها را سیاه می‌کند و فرِ شش‌ماهه می‌زند و اظهار این نکته نیز اتفاقاً به ضرر دکان‌های سلمانی است. ولی نویسنده در بیان آن شجاعت اخلاقی نشان داده است.
جای بسی تأسف است که نویسنده زبردست و هنرمند این کتاب، حق طبع و تقلید و ترجمه و اقتباس را در مورد همه کشورها محفوظ فرموده‌اند، و گرنه بی‌شک تاکنون در همه زبان‌ها ترجمه و اقتباس شده بود. از آن‌جمله خود این ضعیف تصمیم داشت که به وسیله ترجمه این کتاب به زبان زرگری، در جامعه عرض اندام نماید و متأسفانه به این مانع برخورد و این نکته، فاجعه جبران‌ناپذیری برای کلیه زرگری‌زبانان به شمار می‌رود.
امیدواریم که هم نویسنده دانشمند این کتاب و هم نویسندگان زبردست دیگر، به نوشتن این‌گونه داستان‌های ادبی و اخلاقی و اجتماعی و فلسفی و دام‌پزشکی ادامه بدهند تا ما را از ترجمه کتاب‌های نویسنده‌گان خارجی بی‌نیاز فرمایند و گنجینه ادبیات فارسی جدید را پرمایه‌تر و گران‌بهاتر سازند، و این توقعِ ما مخصوصاً از نویسنده بزرگوار داستان «ناز» که پیروان و مقلدان بسیار دارند، از همه بیش‌تر است.
اردیبهشت ۱۳۲۰

داستان «ناز» نوشته حسین قلی مستعان، در ۱۰۷ صفحه، توسط انتشارات رازی در سال ۱۳۱۹ منتشر شده است.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.