احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:مصطفی دهقان / چهار شنبه 18 قوس 1394 - ۱۷ قوس ۱۳۹۴
بخش نخست
محافظهکاری جامعه را به عنوان درختی فرض میگیرد که رشد میکند، از آنروست که ترجیح میدهد شاخوبرگها را هَرس کند تا به ریشههای اصلی که مورد توافقاند برسد. بنابراین به طور هماهنگ و در کلیتی منسجم، همۀ آنهایی که محافظهکار هستند با تغییر انقلابی جامعه مخالفاند. از اینروست که باید گفت محافظهکاری یکی از سه نظریۀ اصلی در سنت سیاسی اروپاست.
محافظهکاری در قرن نوزدهم بهشدت به مخالفت با آن چیزی سرگرم است که بعدتر برنامۀ لیبرالی گسترش حقوق خوانده شد. این موضوع از تلاش برای جا انداختنِ حق رای برای افراد شروع شد. از یک نظر میتوان گفت که داستان محافظهکاری، داستانی به قدمت تاریخ بشر است. بنا بر آنچه از لغت محافظهکاری استیفا میشود، این لغت به معنای تلاش برای محافظت از آن چیزی است که در وضعیت موجود جاری و ساری است. پس اگر تعریف لغوی محافظهکاری را ملاک و مبنا قرار دهیم، محافظهکاری از زمانی که انسانی تصمیم به خروج از غار گرفت و انسانهای دیگر با او از در مخالفت برآمدند، آغاز شده و تا عصر حاضر امتداد مییابد. اما محافظهکاری در معنا و مفهوم سیاسی آن، چه زمانی به وجود آمده است؟ برای پاسخ به این سوال باید به سالهایی برگردیم که هنوز بحثها و جدلها بر سر انقلاب فرانسه بسیار بود؛ یعنی به سالهای ۱۷۹۰.
آن چیزی که نظریۀ محافظهکاری سیاسی خوانده میشود، واکنشی بود به اولین انقلابی که جهان را به لرزه درآورد. این انقلاب از چند جهت واجد سویههایی بحثبرانگیز و پرمناقشه بود. از سویی، تا آنزمان بیسابقه بود که سرنگونیِ حکومتی در جهان نه از طریق تفوق یک زورمند داخلی بر پادشاه و خاندان پادشاهی موجود و نه از راه حملۀ نظامی یک کشور خارجی، بلکه از طریق قیام عمومی مردم و مقابلۀ آنها با سیستم مسلط، رخ دهد و در حقیقت مردم، در یک اقدام خودجوش نظم کهن را به زیر کشند و خواهان حکومتی از رنگ و شکل دیگر شوند. این اتفاق چنان زلزلهیی در عرصۀ اندیشۀ سیاسی اروپا ایجاد کرد که تا سالها، بسیاری از بزرگان سیاست، جهان را به قبل و بعد از انقلاب فرانسه تقسیم میکردند.
از دیگر سو، انقلاب فرانسه به معنای طلیعۀ تسلط بورژوازی و مضمحل شدنِ سیستم فئودالی در یکی از تاثیرگذارترین کشورهای اروپایی است؛ انقلابی که دعوت به خرد میکرد و بر هر دو نظریۀ قبلی سیاست در اروپا یعنی «حق الهی کلیسا در حکومت» و «حق الهی پادشاه در حکومت»، خط بطلان کشیده بود. این انقلاب خواستی چندان دلیرانه و جسورانه داشت که هم از آغاز بسیاری را به مقابله با آن برانگیخت. «ادموند برک» یکی از این افراد بود. برک در سال ۱۷۹۰، یعنی تنها یک سال پس از انقلاب فرانسه، کتابی تالیف کرد به نام «تأملاتی در باب انقلاب فرانسه» که واکنش شدیدی به اوجگیریِ خردگرایی در سیاست بود. برک در این کتاب با تاکید بر جریان ریشهدار و عمیق اندیشۀ سیاسی اروپایی به جنگ اندیشۀ نوظهوری رفته بود که تفکر انتزاعی را به مثابه روشی برای فهم و درک حیات سیاسی و اجتماعی انسان، به رسمیت میشناخت.
لفاظیهای تکراری برک، راه را بر زایش فلسفۀ سیاسیِ محافظهکاری گشود. اما از آنجا که این دکترین در خالصترین شکل خود شامل چند پند خردمندانه است که ناظر بر پیچیدهگی اشیا و فضیلت دوراندیشی میباشد، در فضای روشنفکرانۀ قرن اخیر و در رقابت با نمودهای پُر توش و توان ایدیولوژیهای مدرن، با اقبال کمتری مواجه شده است.
نظریههای رقیب محافظهکاری، مدعی هستند که نه فقط فعالیتهای سیاسی، بلکه انسان و جایگاه او در جهان را نیز توضیح میدهند. خود برک میاندیشید که این تصویر موسع از جهان، به واسطۀ مذهب برای ما ترسیم شده است و بدین ترتیب او معتقد بود که باید تا این پایه برای امر مقدس احترام قایل شویم که همۀ نهادهای مستقر اجتماع را با تاکید و توجه بر آن بنا سازیم. این نوع جهانبینی سیاسی سبب میشود که مخالفان آن را به این متهم کنند که محافظهکاری بر پایۀ یک بدبینی عمیق نسبت به تواناییهای نوع انسان متکی است و به مثابه یک وجدان معذب درونی نسبت به فهم پیچیدهگیهای هراسناک زندهگی انسان، هشدار میدهد و نومیدانه ما را از قدم زدن در راه پُرمخاطرۀ فهم و درک مبتنی بر خرد بازمیدارد.
محافظهکاری جامعه را به عنوان درختی فرض میگیرد که رشد میکند، از آنروست که ترجیح میدهد شاخوبرگها را هَرس کند تا به ریشههای اصلی که مورد توافقاند برسد. بنابراین به طور هماهنگ و در کلیتی منسجم، همۀ آنهایی که محافظهکار هستند با تغییر انقلابی جامعه مخالفاند. از اینروست که باید گفت محافظهکاری یکی از سه نظریۀ اصلی در سنت سیاسی اروپاست که هر کدام میتواند به نحوی قابل قبول، مدعی مرکزیت در این سنت باشد.
دو نظریۀ مهم دیگر، یکی لیبرالیسم است که به واسطۀ ادعاهایش بر آزادی و ارزشهای اصلاحی شکل گرفته است و دومی نیز سوسیالیسم است که اساسیترین اشتغال ذهنی آن، قشربندی اجتماعی است که به شکل گرفتنِ معضلات سیاسی در تحقق یک جامعۀ عادلانه منتهی میشود.
سیاست مدرن، دیالوگ بیپایان بین این سه جنبش و گرایش است. محافظهکاری در این معنای خاص، برخاسته از تعارضی است که در داخل حزب ویگ بریتانیا در پایان قرن هجدهم به وجود آمده بود و در سال های ۱۸۳۰ یعنی زمانی که دیگر دشمنی پایانناپذیر دو نظریۀ لیبرالیستی و سوسیالیستی مشخص شده بود، فراکسیون منشعب شده از حزب ویگ یعنی توریها، خود را محافظهکار نامید.
چنین عنوانی به جز در همان کشور زادگاهش، یعنی انگلستان، نتوانست در کشورهای دیگر جذابیتی داشته باشد و شاید شاخصترین مثال برای این امر، ایالات متحدۀ امریکاست که تا همین اواخر محافظهکاری در آن به معنای عدم شجاعت و فقدان روحیۀ ریسک تلقی میشد، اما زنگ خطر برای امریکاییان زمانی نواخته شد که در دهۀ ۶۰ میلادی لیبرالهای آن کشور که عموماً در حزب دموکرات مجتمع شده بودند، به برخی از خط مشیهای سوسیالیستی گرایش پیدا کردند. این رخداد باعث ظهور واکنشی شد که نام خود را «نومحافظهکاری» گذاشت تا این دسته حتا در نام و عنوان نیز نسبت خود را با مواضع لیبرال کلاسیک نشان دهند.
بنا بر آنچه پیشتر گفته شد، ماهیت واکنشهای محافظهکارانه نسبت به تغییر و تحول، بسیار گوناگون و حتا در بعض اوقات متضاد بوده است. در زمانهیی محافظهکاری در واکنش به روند شتابان تغییر و تحول در ساحت سیاست، شکلی سنتگرایانه یا واپسگرایانه به خود میگیرد و ناگزیر تن به نوحهسراییهای نوستالژیک هم میدهد. از دیگرسو در زمانۀ دیگر، محافظهکاران با پذیرش اصل تبدیل و تحول تلاش میکنند این نکته را جا بیاندازند که تغییر و تحول تنها باید بهصورت تدریجی و به شیوهیی تکاملی صورت بگیرد.
Comments are closed.