احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:یک شنبه 29 قوس 1394 - ۲۸ قوس ۱۳۹۴
جیمز تربر/ برگردان: جواد افغانی
شب کریسمس بود. خانه خیلی ساکت بود. هیچ موجودی، جُنب نمیخورد. حتا موشها هم بیحرکت بودند. جورابها را با دقت کنار بخاری آویزان کرده بودند. بچهها چشم انتظار بودند تا با آمدن بابانوئل، داخل جورابها پُر از هدیه شود.
بچهها در رختخوابشان بودند. رختخوابشان در اتاقِ نزدیکِ ما بود. من و ماما هم در رختخوابمان بودیم. مادر روسریاش را سر کرده بود. من هم کلاهم سرم بود. صدای حرکتشان را میشنیدم. ما هم تکان نمیخوردیم، چون میخواستیم فکر کنند خواب هستیم.
بچهها گفتند: پدر.
پاسخی نیامد. فهمیدند که من داخلِ اتاق هستم و مشکلی وجود ندارد.
به روی تختشان کوبیدند و گفتند: پدر.
پرسیدم: چی میخواهید؟
گفتند: ما خواب شیرینی دیدیم.
ماما گفت: بگیرید، بخوابید.
گفتند: خوابمان نمیآید.
صدایشان قطع شد، اما صدای حرکتشان را میشنیدم. صدایشان درآمد.
پرسیدند: شما خوابتان میآید؟
گفتم: نه.
– شما باید بخوابید.
– میدانم. باید بخوابیم.
– میشود ما کمی شیرینی بخوریم؟
مادر گفت: نمیشود.
– ما فقط پرسیدیم.
مدتی سکوت شد. دیگر صدای حرکتشان را نمیشنیدم.
پرسیدند: بابانوئل خواب است؟
ماما گفت: نه. ساکت باشید.
پرسیدم: برای چی باید امشب خواب باشد؟
گفتند: باید بخوابد دیگر.
گفتم: نخوابیده.
دوباره خانه ساکت شد. در جایشان که تکان میخوردند، صدایشان را میشنیدم.
از بیرون و محوطۀ زمینِ چمن صدای تلقتولوق آمد. از رختخوابم بیرون آمدم و به طرف پنجره رفتم. کرکره را بالا کشیدم و پنجره را باز کردم. مهتاب روی برف تابیده و مثل روشنایی وسط روز همهچیز را روشن کرده بود. سورتمۀ کوچکی به همراه هشت گوزن ریزهمیزه در میان برف بود. مرد کوتولهیی آن را میراند. مرد سرحال و چابک بود.
به طرفشان سوت زد و با صدای بلند آنها را با اسم صدا زد. اسمهایشان دشر، دنسر، پرنسر، ویکسن، امت، کوپید، داندر و بلیزن بود.
به آنها گفت که به بالای ایوان و بعد دیوار بپرند. آنها هم پریدند. روی سورتمه پر از اسباببازی بود.
ماما پرسید: چی آنجاست؟
گفتم: یک نفر آدم کوچک.
سرم را از پنجره بیرون بردم و گوش ایستادم. صدای گوزنها را از روی پشتبام شنیدم. بالا و پایین پریدند و سم کوبیدنهایشان را میشنیدم. ماما گفت: پنجره را ببند.
ساکت ایستادم و گوش خواباندم.
– چی میشنوی؟
گفتم: صدای گوزن.
پنجره را بستم و داخلِ اتاق قدم زدم. هوا سرد بود. مادر کنار تخت نشست و به من نگاه کرد.
پرسید: چهگونه روی پشت بام رفتند؟
– پرواز کردند.
– برو بخواب. سرما میخوری.
ماما به رختخواب رفت. من نرفتم، اما دور اتاق قدم میزدم.
ماما پرسید: منظورت از پرواز کردند، چی است؟
– فقط با پرواز میشود و بس.
ماما به طرف دیوار برگشت و چیزی نگفت.
به اتاقی که بخاری بود، رفتم. مرد کوتوله از دودکش پایین آمد و وارد اتاق شد. پالتوی پوست به تن داشت. لباسهایش دودی شده بود. بقچهیی روی شانهاش انداخته بود که شبیه بقچههای دورهگردها میمانست. داخلش پر از اسباب بازی بود. لُپها و بینیاش گل انداخته و روی لپش چال افتاده بود. چشمانش برق میزد. دهانش کوچک، و ریشش سفید سفید بود.
پیپ زمختی بین دندانش بود و حلقۀ دود دور سرش موج میزد. به خنده افتاد و شکمش مثل ژله لرزید. خندهام گرفت. چشمک زد و بعد رویش را برگرداند و چیزی نگفت.
رو کرد به طرف بخاری و جورابها را از هدیه پرکرد. دور شد. انگشتش را به کنار بینیاش برد و سرش را تکان داد. بعد از دودکش بالا رفت. من هم به داخل دودکش رفتم و به بالا نگاه کردم. او را دیدم که سوار سورتمه شد. برای گوزنها سوت زد و پرواز کرد. گوزنها راحت و آرام پرواز کردند. مرد داد زد: کریسمس مبارک، شب خوبی داشته باشید.
به رختخواب برگشتم.
ماما پرسید: کی بود؟ لبخند زد: بابا نوئل بود؟
گفتم: آره.
آهی کشید و به رختخواب رفت.
گفتم: بابا نوئل را دیدم.
– خودم فهمیدم.
– قشنگ دیدمش.
به طرف دیوار برگشت: متوجه شدم دیدیاش.
بچهها گفتند: پدر.
ماما گفت: تو هم میتوانی با گوزنهای پرنده بپری.
گفتم: برو بخواب.
بچهها پرسیدند: وقتی بابا نوئل بیاید، میتوانیم ببینیمش؟
گفتم: باید بخوابید. وقتی میآید، باید خواب باشید. نمیتوانید او را ببینید مگر اینکه بیهوش باشید. ماما گفت: پدرتان راست میگوید.
روانداز را تا بالای دهانم کشیدم. زیرش گرم بود. وقتی میخوابیدم به این فکر میکردم که حق با ماما است.
Comments are closed.