گزارشگر:دوشنبه 14 جدی 1394 - ۱۳ جدی ۱۳۹۴
جورج اورول
ترجمه: دکتر عزتالله فولادوند
بخش دوم و پایانی
از زندهگینامۀ خودنوشتِ گاندی روشن نیست که او نسبت به همسر و فرزندان خویش بیملاحظه رفتار میکرد یا نه، ولی به هر حال تا این اندازه روشن است که او سه بار حاضر بود بگذارد زن و فرزندش بمیرند و غذایی را که پزشک تجویز کرده بود و منشای حیوانی داشت، به آنان ندهد. درست است که آنان نمردند، و میتوان تصور کرد که گاندی زیر فشار زیاد از سوی مقابل همیشه به بیمار اجازه میداد که از زنده ماندن یا گناه کردن یکی را انتخاب کند. ولی اگر تصمیم تنها با خودش بود، غذای حیوانی را ممنوع میکرد و به خطر اعتنایی نداشت. او میگوید بر آنچه شخص میکند تا زنده بماند، باید حدی وجود داشته باشد؛ و میتوان دید که سوپ جوجه مسلماً بیرون از آن حد است. این طرز فکر شاید نشانۀ بزرگمنشی باشد، ولی به تصور من، به معنایی که بیشتر مردم در نظر دارند غیرانسانی است. انسان بودن ذاتاً چنین معنا میدهد که شخص در پی کمال نباشد و گاهی حاضر باشد به خاطر حسن عهد و وفاداری مرتکب گناه بشود و زهد خشک را به جایی نرساند که مراودۀ دوستانه از حوزۀ امکان بیرون برود، و حاضر به پرداخت بهای عشق به دیگر افراد انسانی باشد که سرانجام آن، شکست و درهم کوفته شدن در زندهگی است. بیگمان، قدیس از الکول و دخانیات و مانند آنها باید بپرهیزد، اما انسانها نیز باید از قدیس شدن بپرهیزند. به این سخن پاسخی واضح وجود دارد، ولی باید در ابراز آن احتیاط کرد. در این عصری که همه به دنبال یوگا هستند، خودبهخود فرض بر این است که «ترک دلبستهگی» نه تنها از پذیرش کامل زندهگی دنیوی بهتر است، بلکه انسان متوسط به علت دشواری چنان کاری دست رد به آن میزند و به عبارت دیگر، یک انسان متوسط قدیسی شکستخورده است. در درستی این ادعا جای شک وجود دارد. بسیاری از مردم واقعاً نمیخواهند قدیس باشند، و احتمالاً کسانی که قدیس شدهاند یا آرزو دارند که بشوند، هرگز دستخوش وسوسۀ انسان بودن نشدهاند. اگر این امر را تا ریشههای روانی آن پی بگیریم، معتقدم به این نتیجه خواهیم رسید که انگیزۀ اصلی «ترک دلبستهگی» میل به گریز از رنج زندهگی و بالاتر از آن، فرار از کار پربلای عشق (چه جنسی و چه غیرجنسی) است. در اینجا ضرورت ندارد وارد این بحث شویم که ترک دنیا آرمانی «عالیتر» است یا انسانگرایی و اومانیسم. نکته این است که آن دو با هم سازگار نیستند. باید از آن دنیا و این دنیا یکی را برگزید، و همۀ «رادیکالها» و «مترقیها»، از ملایمترین لیبرالها تا تندروترین آنارشیستها، عملاً انسان و این دنیا را برگزیدهاند.
با این حال، صلحخواهی گاندی را میتوان تا اندازهیی از دیگر تعالیم او تفکیک کرد. صلحخواهی او انگیزۀ دینی داشت، ولی به ادعای وی، همچنین فن و روشی قاطع و قادر به ایجاد نتایج سیاسی دلخواه بود. موضع گاندی یا «ساتیاگراها» با موضع بیشتر صلحخواهان غربی تفاوت داشت، و هنگامی که نخست در افریقای جنوبی به وجود آمد و متکامل شد، نوعی جنگ خالی از خشونت به منظور شکست دادن دشمن بدون آسیب رساندن به او و بدون احساس کینه یا برانگیختن آن احساس در طرف مقابل بود و لازمههایی داشت مانند نافرمانی مدنی، اعتصاب، درازکشیدن در برابر قطارهای راهآهن، تحمل حملههای پولیس بدون فرار و بدون زدن ضربۀ متقابل، و مانند اینها. گاندی تعبیر «مقاومت منفی» را در ترجمۀ «ساتیاگراها» نمیپسندید که بهظاهر در گُجراتی به معنای «استواری در راستی»است. گاندی در اوایل در جنگ با بوئرها [در افریقا] مأمور برانکار در طرف بریتانیا بود و آمادهگی داشت که در جنگ جهانی اول، ۱۸-۱۹۱۴، نیز همان کار را به عهده بگیرد، و حتا پس از رویگردانی کامل از خشونت، آنقدر صداقت داشت که تشخیص دهد در جنگ معمولاً جانبداری لازم است. او سراسر زندهگی سیاسی خود را وقف تلاش برای استقلال هند کرد، و بنابراین، نه چنین موضع بیحاصل و دور از صداقتی گرفت و نه میتوانست بگیرد که بگوید در هر جنگی طرفین هر دو دقیقاً یکساناند و تفاوتی نمیکند که چه کسی پیروز شود، و برخلاف صلحخواهان غربی، تخصصاش در این نبود که از پاسخ به سؤالهای سخت و ناراحتکننده طفره برود. در مورد جنگ [جهانی دوم]، پرسشی که هر یک از صلحخواهان وظیفه داشت پاسخی روشن به آن بدهد این بود که: «دربارۀ یهودیان چه فکر میکنید؟ آیا حاضرید ببینید که نسلشان را برمیاندازند؟ وگرنه، قصد دارید بدون توسل به جنگ، برای نجاتشان چه کنید؟» باید بگویم که از هیچ یک از صلحخواهان غربی تا کنون هرگز پاسخ صادقانهیی به این پرسش نشنیدهام، هرچند بسیاری طفرهها دیدهام. اتفاقاً در ۱۹۳۸ سؤالی شبیه به این از گاندی شد، و جواب او در نوشتۀ آقای لویی فیشر، گاندی و استالین[۲]، ثبت شده است. به گزارش آقای فیشر، نظر گاندی این بود که یهودیان آلمان خوب است همهگی خودکشی کنند، زیرا این کار «دنیا و مردم آلمان را علیه هیتلر برخواهد انگیخت.» پس از جنگ، گاندی در توجیه این توصیه گفت که یهودیان به هر حال کشته میشدند، پس چه خوب بود مرگشان معنا و اهمیتی پیدا میکرد. میتوان گمان کرد که حتا کسی مانند آقای فیشر که از ستایشگران پرحرارت گاندی بود، از چنین موضعی تکان خورد، ولی گاندی صادقانه سخن میگفت. اگر شما حاضر نباشید جان کسی را بگیرید، معمولاً باید بپذیرید که جان عدهیی به نحو دیگری گرفته شود. هنگامی که او در ۱۹۴۲ مردم را به مقاومت خالی از خشونت در برابر تجاوز جاپانیها فرا میخواند، حاضر بود تصدیق کند که این کار ممکن است به بهای جان چند میلیون نفر تمام شود. در عین حال، دلایلی بر این تصور وجود دارد که گاندیِ متولد ۱۸۶۹، ماهیت توتالیتاریسم را درک نمیکرد و همهچیز را در چارچوب تلاش خودش بر ضد حکومت بریتانیا میدید. نکتۀ مهم در اینجا بیش از آنکه رفتار توأم رواداری و گذشت بریتانیا نسبت به او باشد، وجود عرصۀ تبلیغ برای او بود. از جملهیی که اندکی پیش نقل کردیم، میتوان دید که گاندی به «برانگیختن دنیا» اعتقاد داشت. ولی این امر تنها در صورتی ممکن میشود که جهان امکانی برای باخبر شدن از کارهای شما داشته باشد. در کشوری که مخالفان رژیم در دل شب ناپدید میشوند و هرگز دیگر خبری از آنان به دست نمیآید، مشکل بتوان روشهای گاندی را به کار بست. بدون وجود مطبوعات آزاد و حتا حق اجتماعات، نه تنها توسل به عقاید جهان خارج، بلکه ایجاد نهضتی تودهگیر یا حتا آگاه ساختن خصم از نیات خودتان از محالات است. آیا در روسیۀ شوروی اکنون کسی مانند گاندی هست؟ و اگر هست، چه دستاوردی داشته است؟ تودههای مردم روسیه تنها به شرطی میتوانند دست به نافرمانی مدنی بزنند که این فکر همزمان به خاطر یکایکشان برسد، و اگر تاریخ قحطی اوکراین را ملاک بگیریم، حتا در آن موقع هم تفاوتی نخواهد کرد. ولی اکنون فرض کنیم که مقاومت خالی از خشونت در برابر حکومت کشور خود یا در مقابل قدرتهای اشغالگر مؤثر است؛ چهگونه میتوان در صحنۀ بینالمللی آن را عملی کرد؟ از گفتههای متعارض گاندی دربارۀ جنگ [جهانی دوم] پیداست که خود او هم این مشکل را احساس میکرد. صلحخواهی در سیاست خارجی یا دیگر از صورت صلحخواهی بیرون میآید، یا به سازشکاری مبدل میشود. به علاوه، این فرض گاندی که کمابیش به همۀ انسانها میتوان نزدیک شد و همه به حرکتی توأم با گذشت و بلندنظری واکنش مثبت نشان میدهند ــ فرضی که بسیار برای گاندی در مورد افراد سودمند از کار درآمد ــ سخت محل تردید است، و هنگامی که مثلاً سروکارتان با دیوانهگان بیفتد، لزوماً درست نیست. ولی بعد این پرسش پیش میآید که: عاقل کیست؟ آیا هیتلر عاقل بود؟ و آیا امکان ندارد که کل یک فرهنگ بر پایۀ ملاکهای فرهنگ دیگر دیوانه به حساب بیاید؟ و تا جایی که بشود احساسات کل یک ملت را سنجید، آیا میان یک عمل توأم با گذشت و بلندنظری و واکنش مثبت و دوستانه در برابر آن، رابطهیی آشکار دیده میشود؟ آیا در عرصۀ سیاست بینالمللی عاملی به اسم سپاس و حقشناسی وجود دارد؟
تا سالهای اندکی که هنوز وقت باقی است، پیش از آنکه کسی دکمه را فشار دهد و موشکها به پرواز درآیند، باید درباره آن پرسشها و پرسشهای مشابه بحث کرد. جای تردید است که تمدن بشری تاب ایستادهگی در برابر جنگ بزرگ دیگری داشته باشد، و دستکم میتوان تصور کرد که چارۀ این مشکل عدم خشونت است. حسن بزرگ گاندی این بود که به آن گونه پرسشهایی که من بالاتر به میان آوردم، حاضر بود پاسخهای صادقانه بدهد، و در واقع احتمالاً جایی در مقالات بیشمارش در روزنامهها دربارۀ بیشتر آن مسایل بحث کرده است. این احساس در آدمی پدید میآید که او بسیاری امور را درک نمیکرد، ولی از سخن گفتن یا فکر کردن دربارۀ هیچچیز نمیترسید. من هرگز نتوانستهام احساس کنم که بسیار گاندی را دوست دارم، ولی یقین نیز ندارم که او در مقام متفکری سیاسی عمدتاً به خطا رفته است و معتقد نیستم که در زندهگی شکست خورده است. شگفت اینکه هنگامی که او ترور شد، بسیاری از پرحرارتترین دوستدارانش با غم و درد فریاد برآوردند که عمر او آنقدر به درازا کشید که ببیند از آنچه زندهگی را وقف آن کرده بود ویرانهیی بیش برجای نمانده است، زیرا هند در آن زمان گرفتار جنگی داخلی بود و که همواره به عنوان محصول انتقال قدرت [از بریتانیا به هند] پیشبینی شده بود. ولی گاندی زندهگی را وقف رفع و رجوع رقابت میان هندوها و مسلمانان نکرده بود. مهمترین هدف سیاسی او، یعنی پایان دادن مسالمتآمیز به حکومت بریتانیا، به دست آمده بود. مطابق معمول، واقعیتها با هم تعارض پیدا میکنند.
از سویی، بریتانیا بدون مبارزه از هندوستان نرفت، و این رویدادها را تا یک سال پیش از آن کمتر ناظری پیشبینی میکرد. از سوی دیگر، این کار را حکومت حزب کارگر انجام داد، و شکی نیست که یک حکومت محافظهکار، بهخصوص با چرچیل در رأس آن، به نحو دیگری عمل میکرد. ولی اینکه تا ۱۹۴۵ جمع کثیری از مردم بریتانیا نظر مساعد به استقلال هند پیدا کرده بودند، تا چه حد مرهون تأثیر و نفوذ شخصی گاندی بود؟ و اگر احتمالاً هند و بریتانیا سرانجام مناسبات درست و دوستانه برقرار کنند، آیا این امر به این علت خواهد بود که گاندی با ادامۀ مبارزۀ سرسختانه ولی خالی از دشمنی و کینهتوزی، جوّ سیاسی را پاک و پاکیزه کرده بود؟ اینکه کسی حتا تصور چنین پرسشهایی را به خاطر راه دهد، نشانۀ مقام بلند گاندی است. ممکن است کسی از نظر هنری نسبت به گاندی احساس بیرغبتی کند (چنانکه من میکنم)، یا ممکن است این ادعا را مردود بشمارد که او قدیس بود (ادعایی که خودش هرگز نکرد ولی کسانی میکنند)، یا ممکن است شخص اصولاً قدیسیت را به عنوان یکی از آرمانها ناپذیرفتنی بداند و بنابراین، احساس کند که هدفهای اساسی گاندی ضدانسانی و ارتجاعی بودند. ولی اگر به او صرفاً در مقام سیاستمدار و در مقایسه با دیگر شخصیتهای سیاسی برجستۀ این عصر بنگریم، آنگاه خواهیم دید که چه میراث خوشی برجای نهاده است.
[۱]) E.M. Forster, A Passage to India.
[۲]) Louis Fischer, Gandhi and Stalin.
مد و مه/ ۲۶ مهر ۱۳۹۴
Comments are closed.