احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:سه شنبه 15 جدی 1394 - ۱۴ جدی ۱۳۹۴
عبدالحسین زرینکوب در کتاب «با کاروان حله» دربارۀ عطار نیشابوری به بیان افسانههایی میپردازد که به آغاز و پایان زندهگیِ این شاعرِ عارف مربوط است: «به موجب افسانهها، در کشتار عام نیشابور شیخ فریدالدین عطار که پیری ضعیف بود، به دست مغولی اسیر افتاد. مغول وی را پیش انداخت و همراه برد. در راه مریدی شیخ را شناخت، پیش آمد و از مغول درخواست تا چندین سیم از وی بستاند و شیخ را به وی بخشد. اما شیخ روی به مغول کرد و گفت که بهای من نه این است.
مغول پیشنهاد مرید نیشابوری را نپذیرفت و شیخ را همچنان چون اسیر پیش راند. اندکی بعد، یکتن از آشنایان شیخ را شناخت، پیش آمد و از مغول درخواست تا چندین زر از وی بستاند و شیخ را به وی بخشد. شیخ باز رو به مغول کرد و گفت که بهای من این نیست. مغول نیز که میپنداشت شیخ را به بهای گزاف از وی بازخواهند خرید، نپذیرفت و همچنان با شیخ به راه افتاد. در نیمهراه روستایییی پیش آمد که خر خویش را میراند، شیخ را بشناخت و از مغول درخواست تا وی را رها کند. مغول از وی پرسید که در ازای آن چه خواهد داد و روستایی گفت یک توبره کاه. اینجا شیخ روی به مغول کرد و گفت بفروش که بهای من این است. مغول برآشفت و شمشیر کشید و در دم شیخ را هلاک کرد. اما شیخ که تیغ مغول سرش را به خاک افکنده بود خم شد، سر خویش برگرفت و بر گردن نهاد، پس از آن در حالی که یک منظومۀ کوتاه خویش ـ بیسرنامه ـ را میسرود، در برابر چشم حیرانِ مغول راه خویش در پیش گرفت و وقتی منظومه را به پایان آورد، ایستاد و همانجا افتاد و جان داد.
این افسانۀ جالب، شیخ عطار را نیز مثل بعضی دیگر از اولیا، حلاج، حبیب نجار و دیگران نشان میدهد که گویی مرگ واقعی برای آنها وجود ندارد و تیغ و شمشیر و آتش نمیتواند زندهگی آنها را قطع کند؛ زیرا که فنای در حق آنها را به مقامی رسانیده است که مرگ خویش و زندهگی خویش را در دست دارند. یک افسانۀ دیگر میگوید که این عطار پیش از آنکه به ترک مال و هستی گوید و قدم در وادی سلوک نهد، در دکان خویش نشسته بود، گدایی ژندهپوش بر وی گذر کرد و چیزی خواست، عطار چیزی نداد و گدا پرسید: «خواجه چهگونه جان به عزراییل خواهد داد؟» عطار پرسید: «تو جان خویش چهگونه خواهی داد؟»
مرد کاسهیی در دست داشت، آن را زیر سر نهاد، پاهایش را به سوی قبله دراز کرد، چشم بر هم نهاد و گفت اینطور و در دم جان داد. این واقعه بود که عطار شادیاخ را به خود آورد. وی را واداشت که هر چه داشت، به فقیران دهد و خود به یک خانقاه – خانقاه رکنالدین اکاف – برود و گوشهیی گزیند…»
زرینکوب این روایات را آغاز و پایانی دانسته که افسانهسازان برای عطار درست کردهاند، آنها را مثل افسانۀ جالب و شیرین اما مثل خواب خالی از حقیقت توصیف کرده و ادامه داده است: «در واقع سرگذشت زندهگی عطار مثل زندهگی بسیاری از مشایخ و اولیا مشحون است از قصهها و روایاتِ آکنده از اغراق و مسامحه. میتوان گفت تار و پود بسیاری از قصههایی که تذکرهنویسان نسج سرگذشت شیخ را از آن پرداختهاند هم از داستانهای مذکور در تذکرهالاولیای او گرفته شده است. چنانکه حکایت تذکرهنویسان در باب بدایت حال او، که ذکر آن گذشت و به موجب آن مرگ ارادی یک سایل او را به ترک دنیا و گرایش به زهد و تصوف کشانیده است، ظاهرا اقتباس است از آنچه خود او در باب عبدالله منازل، شیخ ملامتیه، آورده است که گویند در مقابل ابوعلی ثقفی به اختیار و ارادۀ خویش «دست را بالین کرد و سر بر او نهاد و گفت من مردم و در حال بمرد.»
و حکایت شهادت او هم که به نظم مثنوی مجعول «بیسرنامه» منتهی میشود نیز یادآور داستانهاییست که وی خود از حلاج میآورد و میگوید که بعد از مرگ نیز «از یکیکِ اندام او آواز میآمد که اناالحق… پس اعضای او بسوختند، از خاکستر او آواز اناالحق میآمد… به دجله انداختند، بر سر آب همان اناالحق میگفت.» شک نیست که قصۀ شعر گفتن عطار بعد از کشته شدنش از همینگونه روایات تقلید و اقتباس شده است و داستان غریب درویشی و مرگ شیخ، مثل سرگذشت قهرمانان کتابش، پُر است از افسانههای شگفت. به هر حال، از روی آثار عطار نمیتوان تاریخ زندهگی او را با دقت و اطمینان بیان کرد، خاصه که بعضی از این آثار، فیالمثل مظهرالعجایب، با وجود شهرتی که به نام عطار یافته است، از او نیست و از همینجاست که بعضی محققان در بیان احوال او به خطا افتادهاند.»
این مورخ و منتقد ادبی سپس خود واقعیت زندهگی عطار را شرح داده و در بخشی از این شرح حال نوشته است: «فریدالدین عطار در حدود سال ۵۴۰ در نیشابور ولادت یافته است. پدر و مادرش در پایان جوانی وی هنوز حیات داشتهاند و هر دو تا حدی اهل زهد و پارسایی بودهاند. خود وی، ظاهراً مثل پدر، پیشۀ عطاری داشته است و در داروخانۀ خویش طبابت میکرده، چون از ثروت بهرهیی داشته است مثل دیگر شاعران هرگز ناچار نشده است که شعر را وسیلهیی برای کسب روزی کند. با آسودهگی تمام در کودکی و جوانی با علم و ادب آشنایی یافته است و نشانۀ معرفت به قرآن و حدیث و فقه و تفسیر و طب و نجوم و کلام ادب در آثار وی هست.
از فلسفه بیزاری میجوید و بدان علاقهیی ندارد، اما فکرش از نفوذ آن خالی نیست. به درویشان هم از عهد کودکی خویش محبت میورزیده و ظاهراً با اقوال و سخنان آنها آشنایی داشته است.
با این حال روایت جامی که میگوید مرگ اختیاری یک درویش او را از دکان برآورده است و به درویشی کشانیده است، اساس درست ندارد، چنانکه انتساب او به طریقه کبرویه نیز خالی از اشکالی نیست. با وجود ذکر نام مجدالدین بغدادی در مقدمۀ تذکرهالاولیای او بعید است که با وی از جهت خرقه یا ارادت انتسابی یافته باشد. نام ابوسعید ابوالخیر در آثار او با تکریم و تجلیل خاص یاد میشود و مؤلف مجمل فصیحی او را از سلسلۀ این پیر میهنه شمرده است. به هر حال آنچه از مجموع آثار موثق او برمیآید این است که او خود یک سالک و صوفی اهل طریقت نبوده است اما به سبب علاقهیی که به اولیا و مشایخ داشته است، در حکایات و قصص و احوال و آثار آنها به سایقۀ ذوق و سلیقۀ شخصی غور میکرده است و سخنان آنها را در اشعار خویش میآورده است، ظاهراً از همینروست که بعضی نیز وی را اویسی دانستهاند. داستان ملاقات او با بهاءالدین ولد بلخی، که گفتهاند در طی آن نسخهیی از اسرارنامه را به پسر وی جلالالدین محمد داد هم ظاهراً ناممکن نیست.
در باب وفات او نیز خلاف است و البته از ۶۱۸ دیرتر درست نیست. اما به هر حال داستان قتل او به دست یک مغول، خاصه با کراماتی که در داستان نظم «بیسرنامه» بدو نسبت دادهاند، مجعول است و در تمام این نکات جای بحث و گفتوگو بسیار.»
شعر زیر یکی از سرودههای وی است:
مجمعی کردند مرغان جهان
آن چه بودند آشکارا و نهان
جمله گفتند: «این زمان در روزگار
نیست خالی هیچ شهر از شهریار
یکدیگر را شاید ار یاری کنیم
پادشاهی را طلب کاری کنیم»
پس همه با جایگاهی میآمدند
سر به سر جویای شاهی آمدند
هدهد آشفتهدل پرانتظار
در میان جمع آمد بیقرار
گفت: «ای مرغان منم بیهیچ ریب
هم برید۱ حضرت۲ و هم پیک غیب
پادشاه خویش را دانستهام
چون روم تنها چو نتوانستهام
لیک با من گر شما همره شوید
محرم آن شاه و آن درگه شوید
هست ما را پادشاهی بیخلاف
در پس کوهی که هست آن کوه قاف۳
نام او سیمرغ۴ سلطان طیور
او به ما نزدیک و ما زو دور دور
در حریم۵ عزت است آرام او
نیست حد هر زبانی نام او
صد هزاران پرده دارد بیشتر
هم ز نور و هم ز ظلمت پیشتر
هیچ دانایی کمال او ندید
هیچ بینایی جمال او ندید
بس که خشکی بس که دریا بر ره است
تا نپنداری که راهی کوته است
شیرمردی باید این ره را شگرف
زآنکه ره دور است و دریا ژرف ژرف،
جملۀ مرغان شدند آن جایگاه
بیقراری از عزت آن پادشاه
شوق او در جان ایشان کار کرد
هر یکی بیصبری بسیار کرد
عزم ره کردند و در پیش آمدند
عاشق او، دشمن خویش آمدند
لیک چون بس ره دراز و دور بود
هر کسی از رفتنش رنجور بود
گرچه ره را بود هر یک کارساز
هر یکی عذری دگر گفتند باز
جملۀ مرغان چو بشنیدند حال
سر به سر کردند از هدهد سوال
که: «ای سبق برده۶ زما در رهبری
ختم کرده بهتری و مهتری
ما همه مشتی ضعیف و ناتوان
بی پر و بال و نه تن نه توان
کی رسیم آخر به سیمرغ رفیع
گر رسد از ما کسی باشد بدیع»
هدهد آن گه گفت: «ای بیحاصلان
عشق کی نیکو بود از بددلان
ای گدایان چند از این بیحاصلی
راست ناید عاشقی و بددلی
تو بدان کان گه که سیمرغ از نقاب
آشکارا کرد رخ چون آفتاب
سایۀ خود کرد بر عالم نثار
گشت چندین مرغ هر دم آشکار
صورت مرغان عالم سر به سر
سایۀ اوست این بدان ای بیخبر
دیدۀ سیمرغ بین، گر نیستت
دل چو آیینه منور نیستت
چون همه مرغان شنودند این سخن
نیک پی بردند اسرار کهن
جمله با سیمرغ نسبت یافتند
لاجرم در سیر رغبت یافتند
زین سخن یکسر به ره باز آمدند
جمله همدرد و همآواز آمدند
زو بپرسیدند: «ای استاد کار
چون دهیم آخر در این ره دادکار؟
زان که نبود در چنین علمی مقام
از ضعیفان این روش هرگز تمام»
هدهد رهبر چنین گفت آن زمان
که: «آن که عاشق شد نیندیشد ز جان
چون دل تو دشمن جان آمده ست
جان برافشان ره به پایان آمده ست
عشق را با کفر و با ایمان چه کار
عاشقان را لحظهیی با جان چه کار
عاشق آتش بر همه خرمن زند
اره بر فرقش نهند او تن زند۷
درد و خون دل بباید عشق را
قصهیی مشکل باید عشق را»
چون شنودند این سخن مرغان همه
آن زمان گفتند ترک جان همه
برد سیمرغ از دل ایشان قرار
عشق در جانان یکی شد صدهزار
عزم ره کردند عزمی بس درست
ره سپردن را باستادند چست
منبع: tasnimnews.com
Comments are closed.