نگاه انتقادی به غرب از چشم انداز فرانسه و آلمان

گزارشگر:عبدالبشیر فکرت بخشی ـ استاد دانشگاه کابل/ سه شنبه 20 دلو 1394 - ۱۹ دلو ۱۳۹۴

بخش دوم/

mandegar-3سخن بر سرِ بی غرضی و برخی ارزش های جاافتاده در غرب است. در کتابی خوانده بودم که بزرگترین نظریۀ اخلاقی را در فلسفۀ غرب باروخ اسپینوزا رقم زد و موجه ترین راه کار معقولِ اخلاقی را ایمانوئل کانت عرضه داشت. روی سخنِ ما در این مقام متوجه فیلسوف دایرۀالمعارفی آلمان، ایمانوئل کانت است. کانت را که اخلاق گراترین فیلسوف تاریخ غرب می خوانند، یکی از بزرگترین فیلسوفان معاصر غرب نیز هست. کانت توانست سقف شکستۀ اندیشه و ارزش هایی را که در اثر شک افروزی‌های هیوم فرو ریخته بود، دوباره برافرازد و از این منظر، کار او شباهت بسیاری به رنه دکارت دارد .
به هر تقدیر، کانت فیلسوف دایرۀالمعارفی ست که در تمام ساحات فلسفه، از جمله اخلاق، دیدگاه های رهگشایی دارد. او در باب اخلاق، به اخلاقِ بدونِ نظر معتقد است. او که اخلاق را از مقولۀ تکلیف وجدانی می داند، معتقد است که هر نوع چشم داشت از عمل اخلاقی، فعل اخلاقی را صدمه می-زند. از دیدِ‌ او، عملی اخلاقی ست که صرف بر مقتضای وجدان انجام گیرد و غایتی از آن در پیش چشم نباشد… کانت با خودبسنده بودن و کلیت امر اخلاقی، به اخلاق بدون غایت معتقد است که آن را می توان اوج تعالی اخلاقی در نظر آورد.
خلاصه این‌که، ارزش های اخلاقی در غرب، بیشتر عادت واره و کارکردگرایانه است. انسان غربی چنان‌که با زنده گی ماشین واره و بی روح عادت گرفته است، با ارزش های اخلاقی نیز پیوندی عادت واره دارد. او بیش از آن‌که به رفتارهای اخلاقی به دلیل اخلاقی بودن آن‌ها عمل کند، به سبب عادتی بودن آن‌ها بدان پای بند است. محیط و اجتماع در غرب چنانست که پرورش در آن باعث می‌شود تا برخی ارزش های اخلاقی چون راست گویی، وظیفه-شناسی، عدم تجسس، غیبت نکردن و…، به صورت عمل طبیعی درآیند و به شکل عادت واره و پیوسته انجام گیرند.
از جانبی دیگر، روش و کلیت زنده گی در غرب چنان طرّاحی شده است که تخلف از ارزش های اخلاقی، پیامدهای ناگوار و پشت خم کنی در پی دارد. انسان غربی می داند و کاملاً برایش قابل پیش بینی ست که هرگاه از مرز این ارزش ها مثلاً قانون مداری- سر باز زند و عدول کند، جریمه های سنگینِ مالی در پی دارد. بنابراین، پای بندی او به قانون بیشتر مصلحت اندیشانه است و او به ارزش های اخلاقی به‌دلیل سودمندی آن پای بند است. او آراسته-بودنش را با چنین ارزش هایی به سود خود می بیند و نگاه پراگماتیستی به زنده گی، پای بندی او را مؤجه می سازد. در کشورهای غربی، از آن جمله فرانسه، که سودمحوری همگام با فردگرایی بر زنده گی آن‌ها سیطره یافته ست، سودمند بودنِ اخلاق را در عمل می توان یکی از بزرگترین انگیزه های پای بندی به آن حساب کرد. چنین پای بندی یی به اخلاق، هر چند از یک جهت ستودنی ست، اما با اخلاق آرمانی کانت که نشان از ارتفاعات اخلاق دارد – فرسنگ ها فاصله دارد.
تکنولوژی و متافزیک
انسان فرانسه‌یی اسیر منطق ماشین است و این مسأله اوج بیپناهی و اسیرشدهگیهای او را نمایش میدهد. او هر روز باید در زمانِ معین به وظیفه برسد و دوباره مسیری را که بامداد با مترو پیموده بود، به صورتِ معکوس بپیماید. خستهگی و از هوشرفتهگی در سیمای شماری از آن‌ها به وضوح دیده میشود. وقتی از محل کار به خانه برمیگردد، بیزاری از کار و تکرار را در جبینِ او میتوان دید. در این میان، برخی دیگر ـ که غالباً نسل جوان اند ـ با موبایل و انترنت وقت میگذرانند و حتا در مترو، در حالتی ایستاده نیز دامن آن را رها نمیدارند. گوشی ها در گوش و نگاهها محوِ موبایل و انترنت است. آنان نمیدانند در کجایند و در پیرامون شان چه میگذرد؛ آن‌ها در دنیای کاذبی که ساختهاند احساسِ خوش بختی میکنند و این سرابیست که از تشنهگی آبش تصور کردهاند.
این‌جا ماشین و تکنالوژی بخش بزرگی از زندهگی را شکل میدهد که اصلاً نمیتوان از کنار آن بیخیال عبور کرد. فناوری در همهجا حضور دارد؛ در خانه، در راه، در جاده، در زمین، در فضا، در محل کار، در تفریحگاه و حتا در ذهن و اعتقاد. فناوری، هم دنیای درون انسان را تسخیر کرده است و هم بر محیط بیرونی او سیطره یافته است و سوگمندانه این‌که، انسان فرانسه‌یی عموماً به این نکته متوجه نیست.
فیثاغورث گفته بود زمین دارای یک نوع صدا است که ما آن را نمیشنویم؛ زیرا ما همواره در زمین بودهایم و این صدا همواره گوشهای ما را نواخته است. هرگاه صدایی که همواره وجود داشته است، قطع گردد؛ آنگاه به وجود آن پی خواهیم برد و در نبود صدا، حضور صدا درکپذیر میگردد. آری! انسان متمدنی که با صدای ماشین بزرگ شده است و در چهار دیوار دستساختههای خودش زیسته است، نمی‌تواند چیزهای فراتر از آن را بفهمد و آن‌سوتر از حصارهای ماحولش را بنگرد. او نمیداند که در اسارت مخلوق خودش گیر مانده است و تکنولوژی، قلمروهای وجودی او را فتح کرده است.
اگزیستانسیالیستها میگفتند: انسان «شدن» است، و صیرورت» بیپایان. او میتواند ماهیتش را خودش بیافریند و در این سازوکار، اراده و آگاهی همراه اویند. آری، انسان میتواند ماهیتش را خودش بیافریند، چنان‌که انسان غربی توانسته است از خودش ماشین درست کند و تکنولوژی به‌دست دهد. او خودش را همان ابزار دستساختۀ خودش احساس میکند و چون پلگمالون، عاشق مجسمه‌یی شده است که خودش ساخته است . او – بنا به نقلِ شریعتی از سارتر – در ابزار الینه شده است و تهیوارهگی از خود، همان عدم حضور او را نمودار کرده است. دستساختههای او همه جا را تصرف کردهاند، حتا قلبِ انسان فرانسه‌یی نیز قلمرو فتحشدۀ ماشین و تکنولوژی است و جایی برای خدا در آن یافت نمیشود. تکنولوژی خادم او نیست، بلکه حاکم اوست و راهش را از دستان او به قلبِ او باز کرده است. او اکنون در دستان بیرحم، بیعاطفه، مکانیکی و دوّار ماشین قرار گرفته است و گریزگاهی برای رهایی نیز نمییابد.
در این‌جا میتوان معنای حقیقی «انسانِ بی‌خود» شریعتی را دریافت و آواهای شکایتآلودِ هایدگر در باب فرار خدایان و مرگ متافزیک و قحطی و معنوی و روزمرهگی و فقدان اصالت انسانی را فهم کرد. انسان تکساحتی هربرت مارکوزه و جامعۀ تکساحتی غرب را می‌توان از دریچۀ قلب آن نگریست و بیعاطفهگیها و بیآبوتابیهای مدرنیته را که نیچه بر آن میشورید – به درستی پی برد. در این‌جا کمبودِ اوپانیشادها محسوس است و نبودِ اسطورههای هُمر، جهان بیاسطوره‌یی آفریده است که همه چیز عینی و بیروح و مرده به نظر میآید. کییرکیگارد درست گفته بود که ایمان آگاهی عینی نیست، بلکه نوعی خطرکردن است. اگر ایمان از سنخِ آگاهی عینی می‌بود، دیگر شورمندیاش را از دست میداد و جوهر آیینۀ ایمان فرو میریحت؛ این دیگر ایمان نبود، بلکه آگاهی فاقد شورمندی، و استدلالی بود .
اساطیر نوعی روایتاند که آگاهی انسان در متنِ آن زاده میشود و با مرگِ آن میمیرد. انسان با اساطیر روایتش را از مسیر، معنا و حرکت زندهگی بروز میدهد و جهان اساطیری که امروز از آن گاهی به خرافه نام میبرند – با همۀ بیدستمایهگیها و محرومیتها، سرشار از شورمندی بود. آواهای هستیبخش وداها و اوپانیشادها و هُمر و هزیود، نقاشیهای پیامبر نقاش (مانی) و سرودههای جادویی زرتشت و پیوندهای عاطفی مادری و پدری که در چین تا سرحد خدایی بالا گرفته بود، در عصر اتم و انترنت حضور ندارد و نیروهای جادویی فراطبیعی، وارونای بینام و نشان و تاریخ و ازلی و ابدی و بیهمتا از صحنههای زندهگی کوچیده است. همه چیز عینی، محسوس، تفسیرشده و محدود است و نامتناهی در ذهن متناهیپسندِ انسان امروز نمی گنجد. تفسیرهای مکانیکی بر صدر ذهن و زندهگی انسان تکیه زده و جسورانه فرمان میراند و فرمان تبعید رقیبِ قدرتمند دیروزیاش، متافیزیک و کلنگری را نیز سالها پیش از امروز صادر و اجرا کرده است.
اقبال در اثر وزین خودش «بازسازی اندیشۀ دینی در اسلام» گفته است: شرق میخواست با معنویت به واقعیت برسد و از درون به بیرون حرکت کند، اما نهایتاً به جایی نرسید و به جای تغییر جهان، خودش را تغییر داد و روش او در کشف واقعیت ها ناکام ماند. اما غرب برای رسیدن به واقعیت، از بیرون، از خودِ واقعیت آغاز کرد و به نتایج ملموس و چشمگیری دست یافت. سخن ویل دورانت در بابِ تفسیر جغرافیایی تاریخ بسیار زیباست. او میگفت: شکوه و جلال مناظر و معابد هند چنان بود که انسان هندی را به پرستش مظاهر و مناظر طبیعی کشاند و مناظر و مظاهر طبیعتی تا ساحتِ خدایی ارتقا یافتند؛ اما طبیعت مناظر طبیعی در غرب چنان است که انسان غربی را نه در پیِ پرستش آن، بلکه به دنبال تسخیر طبیعت حرکت داد و او نیز طبیعت را رام دستان پرتوانِ خودش ساخت .
قرآن کریم [نبأ: ۶؛ زخرف: ۱۰؛ طه: ۵۳] از پرورشگاه بودن و گهواره بودنِ زمین سخن میراند و در آیۀ پانزدهم سورۀ ملک، از رام بودن و ذلول بودن زمین برای انسان حرف میزند و رامشدهگی زمین را نعمتی الهی برای انسان توصیف میکند. آری؛ انسان در مراحل کودکیاش که هنوز وسایل و ابزارهای مدرن به میان نیامده بود، زمین را همچون مادرِ مهربانی تصوّر میکرد که در آن پرورش مییابد و در دامان او به نمو و رویش میرسد. در این زمان، زمین پرورندۀ انسان بود و انسان باید در گهوارۀ زمین میآرامید تا به مرحلۀ بلوغ فکری و عقلی خودش گام بگذارد. وقتی انسان به مرحلۀ بلوغ خودش ارتقا یافت و استعداد ابزارسازی او بالفعل شد و در صورتِ تکنولوژی و اتم و انترنت و راکت و ماهواره و ستلایت و کمپیوتر و …، نمودار گردید، زمین در دستان ابزارساز انسان، رام و مومگونه قرار گرفت و انسان میزان بهرهاندوزیاش را از طبیعت به‌صورت غیرقابل وصفی بالا برد. همین رامشدهگی است که انسان میتواند بر شانههای زمین راه برود و با استعداد پارهشدنی[طارق: : ۱۲] که زمین دارد و انسان نیز با ابزارهای دستساختهاش بیش از گذشته توانایی شگافتن و پاره کردن زمین را یافته است. انسان از این طریق توانسته است معادن بسیاری را استخراج کند و محصولات بیشتری به دست آورد،. او توانسته است با مکانیزه کردن زراعت، دست به کشاورزی بهتری بزند و طبیعت را دستاندوزِ خودش قرار دهد. اما مسلمانان به این نکته های قرآن کمتر نگریسته اند و لذا، کمتر از دیگران توانسته اند استعداد تسخیرگری شان را به نمایش بگذارند.

مراجعه شود به: اتین ژیلسون: نقد تفکر فلسفی غرب، ۱۷۵
سید حسن اخلاق: ۱۳۸۶ از مولانا تا نیچه، ص۱۲۲، چاپ اول (ایران: قم- سلوک جوان)
محمد محمد رضایی و دیگران: ۱۳۸۸، جستارهایی در کلام جدید، ص۱۴۲، چاپ دوم (ایران: تهران- سمت)
ویل دورانت: ۱۳۹۱، لذات فلسفه، ص۲۴۶، چاپ بیست و سوم (ایران: تهران- شرکت انتشارات علمی و فرهنگی)

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.