احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:داکتر محییالدین مهـدی/ سه شنبه 20 دلو 1394 - ۱۹ دلو ۱۳۹۴
این مطلب، شاید براى عدهاى تازهگى نداشته باشد؛ از آنان مىخواهم این را به عنوان تکرارِ احسن بپذیرند.
در کتابهاىِ درسى خوانده بودیم که: وقتى نامهىِ حضرت رسول با آغاز این عبارت: “مِن محمد رسول الله الى بروبز بن هرمز” را ترجمان به خسرو پرویز خواند، کسرى به خشم از جابرخاست و “گفت این کیست که نام خویش پیش از من نبشته است؟ و بفرمود که آن نامه را بدریدند و آن رسول را خوار داشتند”. اما واقعیت خلافِ این را نشان مىدهد. ابتدا باید دید که آن نامه که حضرت پیامبر به خسرو فرستاد کدام است. در تاریخنامهىِ طبرى (ترجمهىِ قدیم تاریخ طبرى – معروف به تاریخ بلعمى) این صورت آورده شده است:
بِسْم الله الرحمن الرحیم. مِن محمد رسول الله الى بروبز بن هرمز. اما بعد فانى احمد إلیک الله لاإله الا هوالحى الْقَیُّوم الذى أرسلنى بالحق بشیراً و نذیرا الى قوم غلبهم الشقا و سلب عقولهم و من یهدى الله فلا مضلّ له، و من یضلله فلا هادى له، ان الله بصیر بالعباد، لیس کمثله شىءً و هو السمیع البصیر، اما بعد فاسلم تسلم او ایذن بحرب من الله ورسوله و لم یعجز ها. سپس ادامه مىدهد:
“پیغامبر علیه السلام چون خبر پاره کردنِ نامه توسط کسرى و اهانت او نسبت به خود را بشنید، گفت: ملک خویش درید”[تاریخنامهىِ طبرى، مجلد دوم، ص٨٢۵]. این نامه و سخنان پیوست به آن، در کتاب نهایه الأرب فى اخبار الفرس والعرب نیز آمده است[کولسنیکف؛ ص۵٢] اما در خودِ تاریخ طبرى، نامهىِ حضرت رسول به خسرو پرویز اینگونه آمده است:
مِن محمد رسول الله الى کسرى عظیم فارس، سلام على من اتبع الهدى، و آمن بالله و رسوله، و شهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له، و ان محمداً عبده و رسوله، و ادعوک بدعایه الله، فانى انا رسول الله الى الناس کافه، لینذر من کان حیّا و یحق القول على الکافرین فاسلم تسلم، فان ابیت فان اثم المجوس علیک[طبرى؛ ج٣ ص١١۴٢].
در سال ١٩۶٣م، در مجموعهىِ شخصىِ” هانرى فرعون” وزیر أمور خارجهىِ لبنان، پوست کهنهای حاوىِ متن نامهىِ حضرت محمد(ص) به خسرو دوم یعنى پرویز یافت شد. دانشمند هندى بهنام محمد حمیدالله( متولد١٩٠٨م)، مقالهاى دربارهىِ این نامه نگاشت، نامه را به خط امروزى عربى درآورد، و عکس اصل سند را نیز در آن مقاله جاى داد [آ.اى.کولسنیکف؛ ایران در آستانهىِ یورش تازیان، صص ۵١ و۵٢].
وى سپس نامهىِ مذکور را در کتاب “مجموعه الوثایق السیاسیه للعهد النبوى والخلافه الراشده” به چاپ رسانید. به قول آ. اى. کولسنیکف “دو یا سه نسخهىِ اصلى از این نوشتهها، به زمان ما رسیده” که نامهىِ اخیرالذکر از آن جمله است؛ کهنگىِ سند، و تعلق آن به نیمهىِ نخست قرن هفتم میلادى یعنى صدر اسلام به اثبات رسیده. این سند، عیناً همان چیزى است که از طبرى نقل کردیم.
علىرغم ادعاى مؤلف روسى، روایاتى که بلعمى و مولف کتاب “نهایه الارب فى اخبار الفرس والعرب” نقل کردهاند، کمترین نزدیکى را با لفظ و محتواىِ سند اخیر نشان مىدهد.
چنانکه دیده مىشود، اشتراک لفظى میان این دو متن فقط در جملهىِ “فاسلم تسلم” (اسلام بیار تا سالم بمانى) است.
متنى که بلعمى نقل کرده، حاوىِ پارههایی از آیات قرآن است: “الله لا اله إِلَّا هوالحىّ الْقَیُّوم “[بقره٢۵۵]، “بشیراً و نذیراً”[سبا٢٨]،
“ان الله بصیر بالعباد”[غافر۴۴]، “لیس کمثله شىءً و هو السمیع البصیر”[شورى١١]، و “بحرب من الله و رسوله”[بقره٢٧٩]. علاوه بر آنچه گفته شد، این متنْ سادگى و بىتکلفیّى احادیث پیامبر(ص) را ندارد؛ برساختگى و متصنع بودن آن معلوم است؛ میان آیات ردیف شده در این متن، هیچ بافت ادبى – معنایى دیده نمىشود. محمد حمیدالله در بارهى ِسبک نامههاىِ پیامبر مىنویسد: “گمان مىکنم که سبک انشا و آیین نگارش زبان عربى در آن روزگار، بسیار ساده و روان و سهل و ممتنع و بهدور از اطناب و تکلف بوده است”[وثائق؛ مقدمهىِ چاپ اول، ص٣۶]
از نظر معنى نیز ـ چنانکه گفتم ـ جز در هدفِ نامه (اسلام بیار تا سالم بمانى)، همانندى با روایت طبرى دیده نمىشود. از این لحاظ ممکن نیست که روایت بلعمى و نهایهالارب را تحریر دوم نامهىِ پیامبر به خسرو پرویز بدانیم. محمد حمیدالله، از جعل برخى از نامهها توسط مورخین خبر مىدهد؛ او هرچند از نامهیى که بلعمى روایت کرده نام نمىبرد (چون روایت بلعمى جزو منابع او نیست)، ولى نامهىِ دوم پیامبر به نجاشى را جعلى مىداند[همان مأخذ، ص٣٧].
آسانترین راهِ دستیابى به حقیقت، برسنجیدن این نامه با دیگر نامههاىِ پیامبر است که به پادشاهان و سران سایر ممالک، عشایر و قبایل فرستاده است.
حضرت پیامبر در همین سال هفتم هجرت، به تصریح واقدى، دهها نامه نوشت؛ از آن جمله: “در روز معینى شش نفر از سفیران حضرت از مدینه بیرون آمدند و این در ماه محرم سال هفتم بود و هر یک از ایشان به زبان قومى که پیش ایشان فرستاده مىشد، صحبت مىکرد”[طبقات؛ جلد١، ص٢۴٣]. اما آن شش تن اینها بودند: عمرو بن امیه ضمرى، نزد نجاشى شاه حبشه؛ دحیه بن خلیفه کلبى، نزد قیصر روم؛ عبدالله بن حذاقه سهمى، نزد کسرى شاه فارس؛ حاطب بن ابوبلتعه لحمى، نزد مقوقس مصر؛ شجاع بن وهب اسدى، نزد حارث غسانى؛ سلیط بن عمرو عامرى؛ نزد هوده بن على حنفى أمیر یمامه[به تفاریق از طبقات، ج١، صص٢۴۴تا٢۴٧]. و اما آن پنج نامهىِ دیگر:
١. ترجمهىِ نامهىِ حضرت رسول به هرقل: “بِسْم الله الرحمن الرحیم. از محمد پیمبر خدا به هرقل، بزرگ روم. درود بر آنکه پیرو هدایت باشد، اما بعد: اسلام بیار که به سلامت مانى و پاداش ترا دو بار دهند و اگر روى بگردانى گناه کشتکاران به گردن تو است”.
٢. ترجمهىِ نامهىِ حضرت رسول به منذر بن حارث امیر دمشق: “درود بر آنکه پیرو هدایت شود و بدان إیمان آورد؛ من ترا دعوت مىکنم که به خداى یگانهىِ بىشریک ایمان بیارى تا ملک برایت بماند”.
٣. نامهىِ حضرت رسول به منذر بن ساوى عبدى فرماندار خسرو بر بحرین: “بِسْمالله الرحمن الرحیم. از محمد، پیمبر خدا به منذر بن ساوى، درود بر تو. من ستایش خداى یگانه مىکنم. اما بعد، نامهى تو و فرستادگانت رسیدند، هر که نماز ما کند و ذبیحهى ما بخورد و رو به قبلهى ما کند، مسلمان است و حقوق و تکالیف مسلمانان دارد و هر که دریغ ورزد باید جزیه دهد”.
۴، ترجمهىِ نامهىِ پیامبر به نجاشى: “بِسْمالله الرحمن الرحیم. از محمد پیمبر خدا به نجاشى اصحم پادشاه حبشه. درود بر تو. من درود خداى ملک قدوس سلام مؤمن مهیمن مىگویم و شهادت مىدهم که عیسى پسر مریم روح خدا و کلمهىِ اوست که او را به مریم دوشیزهىِ پاکیزهىِ عفیف القا کرد و عیسى را بار گرفت و خدا عیسى را از روح و دمِ خود آفرید چنانکه آدم را از روح و دمِ خود آفرید. من ترا به خداى یگانهىِ بىشریک و اطاعت وى دعوت مىکنم که پیرو من شوى و به خدایى که مرا فرستاده، ایمان بیارى که من پیمبر خدایم، من ترا با سپاهت به سوى خدا مىخوانم و ابلاغ کردم و اندرز دادم، اندرز مرا بپذیر و درود بر آنکه پیرو هدایت باشد”.
۵. ترجمهىِ نامهىِ پیامبر به مقوقس پادشاه اسکندریه: بِسْم الله الرحمن الرحیم.از محمد بنده و رسول خدا به مقوقس بزرگ قبطیان، سلام بر هر کس که از هدایت پیروى کند. اما بعد من ترا به دعوت اسلام فرا مىخوانم. مسلمان شو تا به سلامت باشى و خداوند پاداشت را دو چندان دهد و اگر نپذیرى گناه قبطىها هم بر عهدهىِ تو خواهد بود.
“اى أهل کتاب به سوى کلمهیى فرا آیید که میان ما و شما یکسان است که پرستش نکنیم جز خدا را و چیزى را شریک او نگیریم و بعضى از ما بعضى را ارباب نگیرد به غیر خدا، و اگر روى برگردانند بگویید گواهى دهید که ما مسلمانیم”[طبقات، بخش دوم، جلد اول، ص٢۴۶].
چنانکه دیده مىشود، نامهىِ پیامبر به خسرو – به روایت بلعمى و مولف نهایه الارب – با سایر نامههاى او به شاهان و سران قبایل، همخوانى ندارد؛ به عبارهىِ دیگر، این تحریر نه “نقل به لفظ” است و نه “نقل به معنى”. درحالیکه همسانىِ لفظى و معنایى میان این نامهها و نامهى ِ آن حضرت به خسرو – به روایت طبرى – کاملاً برملاست.
با این حال، در اینکه، این نامهى ِ تازه کشف شده، همانى باشد که حضرت رسول به خسرو پرویز فرستاده بود، این شایبه پیش مىآید که پس آن نامهىِ پاره شده و ازهم دریده چه بود؟! آیا مىتوان تصور کرد که همزمان با فرستادن نامه به خسرو، رونوشتى از آن برداشتند و آن را مزین و ممهور به مهر نبوت کردند، و اینکه هم اکنون در دست ماست، همان رونوشت اصل نامه است؟ این فرضیه را نیز رد نمىکنیم؛ زیرا طبرى از ابن اسحق نقل مىکند:
“یزید بن حبیب مصرى مکتوبى یافته بود که نام فرستادهگان پیمبر[شش تن که ذکرشان رفت] و سخنانى که هنگام فرستادن رسولان با یاران خویش گفت در آن ثبت شده بود؛ و مکتوب را با یکى از معتمدان شهر خویش پیش ابن شهاب زهرى [پاورقى- متوفى میان سالهاىِ ١٢٣- ١٢۵؛ ریحانهالأدب، ج٢ ص٣٩٩] فرستاد که آن را تأیید کرد. در مکتوب آمده بود که پیمبر صبحگاهى به یاران خویش گفت: مرا به همه کسان فرستاده اند، شما رسالت مرا بگزارید و مانند حواریان عیسى بن مریم با من اختلاف مکنید…”[طبرى؛ جلد٣، صص١٣٣- ١٣٢].(پاورقىِ: دکتر حمیدالله – در همین مورد – “مکتوب” را که ما به آن معناىِ مفرد قایلیم، “کتاب” مىگوید: کتاب دیگرى هم به روزگار زُهرى در گذشته ١٢۴هجرى موجود و شایع بوده است و یزید بن ابى حبیب مصرى… . مقدمهىِ چاپ اول، ص٣١. دکتر حمیدالله از مجموعهىِ مولف توسط ابو جعفر دیبلى مهاجر هندى قرن سوم هجرى نام مىبرد؛ همچنان به نقل از واقدى مىگوید: از ابن سیرین- متوفى١١٠هـ ق- نقل است که مىگفته است اگر کتابى براى خود مىگرفتم، کتاب رسایل پیامبر بود. پاورقىِ همان مأخذ. البته همانطورى که او نیز تصریح دارد، اینها کارهاىِ عصر اموى و عباسى است، و دلالت به وجود آرشیفى از نامههاىِ حضرت رسول نمىکند). پس در همان زمان، رونوشتبردارى از کارهاىِ روزمره مرسوم بوده است؛ اگر به همین قرار ـ چنانکه گفتم ـ رونوشتى از نامهىِ پیامبر برداشته شده باشد، بعید نیست. اما این سخن را هیچکس نگفته است؛ چنانکه گفتیم، برخىها همان روایت بلعمى را تحریر دوم نامه به خسرو مىدانند. محمد حمیدالله، مدعى است که نامهىِ تازه کشف شده، همانى است که به خسرو فرستاده شده بود؛ او در مقدمهىِ چاپ سوم کتاب خود، که در سال ١٣٨٧هـ ق در پاریس نوشته، آورده است: “مهمترین حادثه که در فاصلهىِ چاپ دوم تا کنون در موضوع بحث ما صورت گرفته است، دستیابى به اصل نامهىِ پیامبر به کسرى (خسرو پرویز) است که هم اکنون در گنجینهىِ کتابهاىِ ویژه نگهدارى مىشود، و آن را استاد فاضل دکتر صلاحالدین المنجد کشف کردهاند و این فضیلت به ایشان باز مىگردد”[ پاورقى- وثائق نامههاىِ حضرت ختمى مرتبت و خلفاىِ راشدین؛ تألیف دکتر محمد حمیدالله، ترجمه و تحشیه از: دکتر محمود مهدوى دامغانى، تهران ١٣۶۵ش]. تا حال هیچ کسی بر این قولِ او ایراد نگرفته است. و هم او نگفته که سرنوشت آن نامهىِ “پاره پاره شده”چه مىشود؟!
ظاهراً پاره کردن نامهىِ پیامبر توسط خسرو، اتهامى است که مورخین متعصب عرب در دورهىِ اموى وارد تاریخ کردهاند. مورخین بعدى – که اکثراً عجم تبار اند کوشیدهاند براى توجیه این اتهام، خسرو را نادم نشان دهند: “خسرو پوستى را که نامه در آن بود، خواست و درید و آتش خواست و آن را سوزانید ولى پشیمان شد و گفت: ناچار باید هدیهیى به او هدیه دهم؛ و گوید براى او پارچه حریر دیبایى آوردند و پیچیدند و آن را به پیامبر هدیه کرد”[ پاورقى- تاریخ بغداد؛ خطیب ج١ص ١٣٢، به نقل از وثائق، ص١١١]. یعقوبى از ارسال نامهاى از خسرو به پیامبر خبر مىدهد که در لاىِ دو پارچهىِ حریر نهاده شده بود، و مقداری مشک بر آن ریخته بودند[پاورقى- یعقوبى ج٢ ص٨٣؛ به نقل از همان منبع]. واضح است که اینها جعل مورخین اند و أصالتى ندارند.
آنچه را که بلعمى از مغازى نقل مىکند، بیشتر به قَصد اهانت پادشاه فارس؛ و در عین حال، ابله، مغرور و از همهچیز بىخبر نشان دادنِ اوست(در ادامهىِ تحریر جعلى نامهىِ پیامبر به خسرو آمده): “و أیدون خواندم اندر مغازى[پاورقىِ – تالیف محمدبن اسحق بن یسارمطلبى مدنى، مشهور به ابن اسحق، مصاحب منصور عباسى، متوفى میان سالهاىِ ١۴۴تا١۵٣هـ ق] که کسرى چون کار پیغامبر علیه السلام قوى شد، دو رسول بیرون کرد از مهتران عجم و نزد پیغامبر علیه السلام فرستاد، و نامه کرد به باذان که ملِک بود به یمن از دست کسرى؛ و این رسولانِ کسرى یکى را نام بابویه بود و یکى را نام خرخسره؛ و اندر آن نامهىِ باذان نبشت که باید که چون این نامه بخوانى کس فرستى به زمینِ یثرِب سوى آن مرد که آنجا دعوى پیغامبرى مىکند، نام او محمد، و بفرمایى تا او را به آهن ببندند و سوى من آرند. و سوى محمد علیه السلام نامه نوشت و رسولان بیرون کرد، و رسولان را بفرمود که نخست به مدینه شوید و این مرد را سوى من خوانید تا من سخن وى بشنوم، اگر بیاید با او باز گردید، واگر نیاید از او بگذرید، به یمن شوید و این نامه به باذان دهید تا کس فرستد و او را ببندد و به نزد من فرستند. و این حدیث به آخر عمر کسرى بود… “[ پاورقى- تاریخنامهىِ طبرى؛ مجلد دوم، صص ٨٢۶- ٨٢۵؛ تصحیح و تحشیه: محمد روشن].
مگر ممکن است شاه ایران نداند که در سال۶٢٨م، سال هفتم هجرت، ممکن نیست که “باذان کس فرستد و او [محمد] را ببندد و به نزد من [خسرو] فرستد”؟ تا این زمان، محمد(ص) چندین جنگ را موفقانه پشت سر گذاشته، و او داراى ارتش نسبتاً منظمى است که او را قادر ساخته صلح مورد نظر خود را (موسوم به صلح حدیبیه) بر قریش تحمیل نماید. او در آستانهى فتح مکه است که ضمن آن وى توانست رهبرى یک سپاه دههزار نفرى را (که گردهمایى این عده در جزیرهالعرب تا آن زمان بىسابقه بود) خود به عهده داشته باشد؛ محمد تنها و بدون یاور نبود که کسانِ محدودى او را در زنجیر نزد خسرو ببرند. آیا ممکن است شاه ایران از این تحولات بىخبر بوده باشد؟
مىدانیم که بعد از قتل نعمان بن منذر، قبایل عرب متحدانه در برابر خسرو ایستادند، و در محلی بنام چشمهىِ ذى قار، شکست سختى بر پارسیان وارد کردند. با آنکه این جنگ با مسلمانان نبود، ولى همان ابن اسحق (مورخ دورهىِ اموى) چنین تصویرى از آن ترسیم مىکند: “اندران ساعت که این حرب مىکردند، جبریل علیه السلام پیش پیامبر صلى الله علیه و سلم نشسته بود و حدیث حرب ایشان همى کرد که عرب به حرب اندر به نام تو شمشیر همى زنند و نام تو به علامت کردهاند، و خداى عزّوجلّ عرب را بر عجم نصرت داد. و از مدینه تا ذى قار بسیار منزل بود، جبریل علیه السلام پرِ خویش دراز کرد از مدینه تا ذى قار و همه حجابها دور کرد، چنانکه هیچ حجاب نمانْد تا پیغامبر علیه السلام آن حربگاه بدید و در هر دو صف ایشان نگاه همى کرد، و یاران همه نشسته بودند. چون عجم شکسته شدند، پیغامبر علیهالسلام گفت: الله اکبر الله اکبر هذا اول یوم انتصف العرب من العجم و باسمى نصر. گفت: این اول روز بود که عرب از عجم داد بستدند و به نام من ایشان نصرت یافتند که علامت خویش نام من کردند”؟ [پاورقى- بلعمى، مجلد دوم، صص ٨٢٣- ٨٢۴]. آیا مىتوان باور کرد که هیجان و احساسات و عِرق قومى عرب که در این زمان تبارز نموده بود، از نظر خسرو دور مانده، تا از روى خیرهسرى و غرور دیوانهوار چنین حکمى صادر کرده باشد؟
مورخین عرب دورهىِ اموى در مورد خسرو دوم همان کردند که مورخین یونان دربارهىِ خشایارشا.
خشایارشا وقتى مىخواست از آسیا به اروپا بگذرد، فنیقىها و مصریان دو پل قایقى شناور بر تنگهىِ هـلسپونت
( داردنل) مستقر کردند.” اما همینکه قایقها را به هم متصل کردند، توفان شدیدى برخاست و ریسمانها را گسست و پل را با خود برد.
خشایارشا با شنیدن این خبر سخت برآشفت و دستور داد ٣٠٠ تازیانه بر [آب] هـلسپونت بکوبند و دو رشته غِل و زنجیر در آبهایش بیندازند. همچنین شنیدهام که عدهاى را فرستاد تا با آهن گداخته بر هـلسپونت داغ بزنند. به هر حال، به افراد خود دستور داد هنگام تازیانه زدن بر آب، این کلمات سرشارِ از غرور دیوانهوار یک بربر را بگویند: اى امواج تلخ، سرور ما تو را تنبیه مىکند، زیرا بىآنکه به تو بدى کرده باشد، به او بدى کردى. شاه خشایارشا، چه بخواهى یا نخواهى، از تو عبور خواهد کرد؛ باشد تا زینپس هیچ کس برایت قربانى نکند، چون تو جز آبى آشفته و شور نیستى. او بدینگونه دریا را تنبیه کرد و دستور داد همۀ مهندسان سرپرست پلسازى را گردن بزنند”. [پاورقى – هرودوت؛ تواریخ، ج٢، صص٧٧٣- ٧٧٢]
آرى، همینگونه، مورخین دورهىِ اموى بهطور غیرمنصفانه، براى بیش از هزار و سهصد سال، شاهنشاه ساسانى ـ آشنا با آیین جهاندارى را ـ متهم به “آداب ناشناسى” – یعنى پاره کردن نامهىِ پیامبر اکرم – نموده، مورد نفرین و ملامت قرار دادهاند.
منابع:
١ـ وثائق نامههاىِ حضرت ختمى مرتبت و خلفاىِ راشدین؛ تألیف: دکتر محمد حمیدالله؛ ترجمه و تحشیه از: دکتر محمود مهدوى دامغانى، چاپ و نشر بنیاد متعلق به مستضعفان، چاپ اول، تهران١٣۶۵ش.
٢ـ تاریخ هرودوت(٢جلد)؛ هرودوت هالیکارناسى؛ ترجمه: مرتضى ثاقب فر؛ انتشارات اساطیر، چاپ اول ١٣٧٩ش.
٣ـ طبقات؛ محمد بن سعد کاتب واقدى(٢٣٠- ١۶٨هـ ق) جلد١(دورهىِ ٨جلدى)؛ ترجمه: دکتر محمود مهدوى دامغانى، انتشارات فرهنگ و اندیشه، تهران١٣٧۴ش.
۴ـ تاریخ طبرى؛ تألیف: محمد بن جریر طبرى؛ ترجمه: ابوالقاسم پاینده، انتشارات اساطیر، چاپ هشتم١٣٩٠ش.
۵ـ تاریخنامهىِ طبرى؛ گردانیدهىِ منسوب به بلعمى مجلد دوم( دورهىِ پنج جلدى)؛ تصحیح و تحشیه: محمد روشن، انتشارات صدا و سیماىِ جمهورى اسلامى ایران- سروش، چاپ پنجم، تهران١٣٩٢ش.
۶ـ ایران در آستانهىِ یورش تازیان؛ آ. اى. کولسنیکف؛ ترجمه: محمد رفیق یحیایى؛ انتشارات آگاه، تهران ٢۵٣۴ شاهنشاهى.
٧ـ ریحانهالادب( دورهىِ ٨ جلدى)؛ تألیف: علامه میرزا محمد على مدرس(تبریزى)؛ انتشارات خیام، چاپ سوم، تهران ١٣۶٩ ش.
٨ـ تصاویر از انترنت.
Comments are closed.