گزارشگر:سه شنبه 31 حمل 1395 - ۳۰ حمل ۱۳۹۵
بخش دوم و پایانی/
جان بر لب رسیده
کنایه از شدت درد و رنج است که کسی حس میکند به سببِ آن در آستانۀ مرگ قرار دارد.
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
باز گردد یا برآید چیست فرمان شما
در غزل دیگر:
بگو که جان ضعیفم به لب رسید خدا را
ز لعل روحفزایت ببخش آن که توانی
چهار تکبیر زدن
کنایه از ترک همیشهگیِ چیزی است.
من هماندم که وضو ساختم از چشمۀ عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست
خامطمع یا طمع خام
کنایه از فریفته شدن و نرسیدن به آرزو است.
طمع خام بین که قصۀ فاش
از رقیبان نهفتنم هوس است
حافظ خامطمع شرمی ازین قصه بدار
کار ناکرده چه امید عطا میداری
آب حیات
کنایه از زندهگی جاودانی است.
حافظ ار آب حیات ازلی میخواهی
منبعش خاک در خلوت درویشان است
نمونهیی دیگر:
آب حیوان اگر این است که دارد لب دوست
روشناست اینکه خضر بهره سرابی دارد
خودفروش
کنایه از انسان بیمناعت، بیشان و بیوقار است که جهت رسیدن به ارضای غرایز بهیمی خود، به هر معاملهیی تن در میدهد.
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود
خودفروشان را به کوی میفروشان راه نیست
دریادل
کنایه از سخاوت و انسانی است دستودلباز و باسخاوت.
دگر کریم چو حاجی قوام دریادل
که نام نیک ببرد از جهان به بخشش و داد
از پا فتاده
کنایه از نهایتِ ناتوانی است.
از پا فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بمردیم چو از دست دوا رفت
کوتهنظر
کنایه از انسانِ پیش پا بین و حسود است.
زین قصه هفت گنبد افلاک پُرصداست
کوتهنظر ببین که سخن مختصر گرفت
نکته گرفتن
کنایه از عیبجویی کردن است.
حافظ چو آب لطف ز نظم تو میچکد
حاسد چهگونه نکته تواند بر آن گرفت
به نیم جو نمیارزد یا به یک جو نمیارزد و یا به یک جو نمیخرم
کنایه از بیارزش انگاشتن چیزی است.
قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آنکس که از هنر خالیست
این جهان را حافظ نیز به یک جو نمیخرد:
چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج
به یک جو نیارزد سرای سپنج
گره به باد زدن
کنایه از کار بیبنیاد است؛ کاری بینتیجه، آنگونه که میگویند آب در هاون کوبیدن.
گره به باد مزن گرچه بر مراد رود
که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت
آب خضر
کنایه از آب حیات و زندهگی جاویدان است.
دهان شهد تو داده رواج آب خضر
لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج
بید لرزان و یا میگویند که چنان بیدی میلرزید
کنایه از نهایت اضطراب، ترس و تشویش است.
چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم
که دل به دست کمان ابروییست کافر کیش
در بیت دیگر:
شود چون بید لرزان سرو آزاد
اگر بیند قد دلجویی فرخ
سرگران
کنایه از آزرده بودن است.
چرا چون لاله خونیندل نباشم
که با ما نرگس او سرگران کرد
دلشدهگان
کنایه از دلباختهگان و عاشقان است.
دلبر برفت و دلشدهگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
دختر رز
کنایه از می است.
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد
نمونهیی دیگر:
ساقیا دیوانهیی چون من کجا در بر کشد
دختر رز را که نقد عقل کابین وی است
تنگچشم
کنایه از انسان حریص، ممسک و حسود است.
به تنگچشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من درویش یک قبا آورد
در غزل دیگری همین کنایه را باز میبینیم:
عاشقان را گر به آتش میپسندد لطف دوست
تنگچشمم گر نظر در چشمۀ کوثر کنم
همین کنایه را سعدی اینگونه به کار بسته است:
چشم تنگ مرد دنیادار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور
چشمداشتن
کنایه از امید داشتن است.
در مقامی که صدارت به فقیران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی
سر بر سر زانو نهادن
کنایه از شدت اندوه، درماندهگی و در خود فرو رفتن و ناتوانی است.
بیزلف سرکشش سر سودایی از ملال
همچون بنفشه بر سر زانو نهاده دایم
تشنه به خون
کنایه از دشمن خونی است.
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم ازو یا داد بستاند ز من
گل بیخار
کنایه از انسان نیکوکردار است.
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما، گل بیخار کجاست
نامهسیاه
کنایه از انسانی است با تقدیر بد.
من ارچه عاشقم و رند و مست و نامهسیاه
هزار شکر که یاران شهر بیگنهاند
در غزل دیگر:
سیاهنامه تر از خود کسی نمیبینم
چهگونه چون قلمم دود دل به سر نرود
چرخ سفلهپرور
کنایه از روزگار نامساعد است که به کام سفلهگان میگردد نه به کام فرزانهگان.
سبب مپرس که چرخ از چه سفلهپرور شد
که کامبخشی او را بهانه بیسببیست
خیال خام پختن
کنایه از آرزوی محال داشتن است.
خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست
که زیر سلسله رفتن، طریق عیاریست
انگشتنما
کنایه از انسان سرشناس است. اما گاهی انگشتنما بودن، بار منفی نیز دارد؛ چنانکه میگویند که خود را انگشتنمای مردم مساز.
ای که انگشتنمایی به کرم در همه شهر
وه که در کار غریبان عجبت اهمالیست
عروس هزارداماد
کنایه از روزگار و زمانه است که هیچگاه تا آخر به کام کسی نمیگردد؛ هزار فراز و فرود دارد،. گاهی به کام این است و گاهی به کام آن.
مجو درستی عهد از جهان سستنهاد
که این عجوزه عروس هزار داماد است
در غزل دیگری در همین مفهوم:
جمیلهییست عروس جهان، ولی هشدار
که این مخدره در عقد کس نمیپاید
تیر و کمان
کنایه از دشمنی آشکار در میان دو کس است که هر آن آمادۀ جنگوستیز اند.
ز چشمت جان نشاید برد کز هرسو که میبینم
کمین از گوشهیی کردست و تیر اندر کمان دارد
به مویی بسته است
کنایه از نازکی و حساسیت یک وضعیت است. یا زمانی که پیوندی در آستانۀ فروپاشی قرار دارد، میگویند که به مویی بسته است. یعنی هر آن امکان از بین رفتن آن وجود دارد.
پیوند عمر، بسته به موییست هشدار
غمخوار خویش باش غم روزگار چیست
هول قیامت
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتیست که از روزگار هجران گفت
از جان به سیر آمدن
کنایه از بیزاری از زندهگی و راضی بودن به مرگ است. کسی که آنقدر در زندهگی ناتوان باشد یا بر او چنان ظلمی شده باشد که از خداوند مرگ خود را بخواهد.
سیرم ز جان خود به دل راستان؛ ولی
بیچاره را چه چاره چو فرمان نمیرسد
گره از کار گشودن
کنایه از حل شدن مشکلی است.
باشد ای دل که در میکدهها بگشایند
گره از کار فروبستۀ ما بگشایند
طاقت طاق شدن یا میگویند که طاقتم طاق شده است
کنایه از به ستوه آمدن است و لبریز شدن کاسۀ صبر انسان.
نقش میبستم که گیرم گوشهیی زان چشم مست
طاقت صبر از خم ابروش طاق افتاده است
بیسروپا شدن
کنایه از رهاییِ از خود است.
از پای تا سرت همه نور خدا شوی
در راه ذوالجلال چو بیپاوسر شوی
هرچه بادا باد
کنایه از تن به تقدیر دادن است در اجرای کاری با وجود خطرهایی که در راه است.
دوش آگهی زیار سفرکرده داد باد
من نیز دل به باد دهم هرچه بادا باد
*
چه جای طعنه گر تیغ میزند دشمن
ز دوست دست نداریم، هرچه بادا باد
*
شراب و عیش نهان چیست کار بیبنیاد
زدیم بر صف رندان و هرچه بادا باد
حلقه به گوش
کنایه از نهایت فرمانبرداری است؛ فرمانبرداریِ بیچونوچرا. و برده و غلام.
حلقۀ پیر مغانم ز ازل در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
در نمونهیی دیگر:
چاردهساله بت چابک و موزون دارم
که به جان حلقه به گوش است مه چادرهش
*
تا شدم حلقه به گوش در میخانۀ عشق
هردم آید غمی از نو به مبارکبادم
*
به غلامیِ تو مشهور جهان شد حافظ
حلقۀ بندهگی زلف تو در گوشش باد
همین کنایه را سعدی اینگونه به کاربرده است:
بندۀ حلقه به گوش ار ننوازی برود
لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش
ستاره شمردن
کنایه از تحمل شبهای دوری و انتظار دشوار و طاقتفرسا است.
بدان مثل که شب آبستن است، روز از نو
ستاره میشمرم تا که شب چه زاید باز
در غزل دیگر:
ز چشم من بپرس اوضاع گردون
که شب تا روز اختر میشمارم
دست خود گزیدن یا پشت دست گزیدن
کنایه از شدت پشیمانی است.
از بس که آه میکشم و دست میگزم
آتش ز دل چو گل به تن لختلخت خویش
در نمونهیی دیگر:
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن
فرمان نرسیدن
کنایه از نرسیدنِ مرگ است.
سیرم ز جان خود به دل راستان ولی
بیچاره را چه چاره چو فرمان نمیرسد
خیال محال
کنایه از آرزوی دستنیافتنی است.
به جز خیال دهان تو نیست در دل تنگ
که کس مباد چو من در پی خیال محال
جگرگوشه
کنایه از فرزند است.
می خورد خون دلم مردمک دیده رواست
که چرا دل به جگرگوشۀ مردم دادم
دلسیاه شدن
کنایه از بیزاری و ناامیدی است.
مراد من به خرابات چون که حاصل شد
دلم ز مدرسه و خانقاه گشت سیاه
گوشۀ چشم
کنایه از توجه و التفات اندک است.
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشۀ چشمی به ما کنند
به بوی کسی بودن
کنایه از امید و انتظار داشتن به کسی با چیزی است.
بر بوی آن که جرعۀ جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت
قصۀ سر بازار
کنایه از افتادن رازی در زبان مردم است.
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصۀ ماست که در هر سر بازار بماند
بوی نبردن یا میگویند که بوی نبرده است
کنایه از درنیافتن و نفهمیدن است. بوی نبرده است یعنی هیچ آگاهی ندارد یا هیچ نفهمیده است. همچنان به بوی کسی یا چیزی بودن، کنایه از انتظار داشتن به چیزی و یا کسی است.
بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند
به بوی دوست نشستن
یعنی در انتظار دوست بودن.
درین ظلمتسرا تا کی به بوی دوست بنشینم
گهی انگشت بر دندان گهی سر بر سر زانو
گره دل گشودن
مردم میگویند که خدا گره کارت را باز کند. اینجا گره دل گشودنْ دور کردنِ غمواندوه است.
گره ز دل بگشا وز سپهر یاد کن
که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد.
Comments are closed.