گزارشگر:اسد کوشا - ۱۵ عقرب ۱۳۹۱
«من و معشوق و ماقبل تاریخ» نخستین مجموعه شعری است از پژوهشگر توانا، مدرس و شاعر جوان ما یعقوب یسنا. این مجموعه ـ که در چهل برگ از طرف «کاشانه نویسندهگان» چاپ شده است ـ کوتاه نوشتههای فلسفی، روایتهای اسطورهیی، خیال، توهم و رویای شاعری است که شعر را زاییده و معجونی از هستیِ انسان و وجود خداگونه روح فاعل انسانی میفهمد. با این وصف، نقد «من و معشوق و ماقبل تاریخ» یسنا را میشود در چهارچوبه تاویلی به تبیین و چندوچون گرفت که هنر در نظرگاه آن میکده سقراطی هستی انسان و ادبیات بازگفت سوگواره بنیآدم و فرارگاه دردهای اگزیستانسیالِ او است؛ انسانی که پس از بحران عقل، سقط فلسفه و خبط «عقل معاش» تمام تلاشش توجیه جهان بیمفهوم، و معنیبخشی به پیوندی است که بتواند انسان سیزیفی را با هستی، با بودن، با زندهگانی و با جهان پیوند زند. بر این سیاق و در یک نگاه کلی، درونمایه اشعار یسنا را میتوان «هستی»، «زندهگی» و «مرگ» فهم کرد. حیات در نگاه شاعر برخلاف برساختههای متافیزیک و به دور از هرگونه بینش پیش داده شده، فرصت خیامی نوشیدن شراب و بوسیدن لب گوشتآلود معشوق زمینی انسان است؛ انسانی که در انسانیترین خواستهای ذهنی و تنانهاش آرمان زیست آرام، زندهگی بیآلایش، زیستن بیقتال و آرمان رنسانسی کردنِ اسطورههای شادخوار را در سر دارد:
رفیق!
ما نشانههای مبهم ایم؛
خاطر زمین به یاد نمیآورد.
فقط در اتاقها
تولد و مرگمان
دور از حضور آفتاب و ماه و ستارهیی
اتفاق میافتد
و در عادت خندهها و گریهها
فراموش میشود.
…
رفیق!
ما نقطهایم؛
جمله خبریاش افتاده است،
شاید کسی،
به یاد ما شراب هم ننوشد! (به کسانی که میشناسم!، من و معشوق و ماقبل تاریخ)
مرگ سرنوشت «هملت» و پایان جانبازیهای «سیزیف» است. مرگ آن هیولایی است که «پرسفون» دختر جوان «زئوس» و «دیمیتر» را سایهوار تا دمی دنبال کرد که «او در دشت «انا» مشغول گل چیدن بود، یک گل نرگس زیبا را از زمین بیرون کشید که ناگهان زمین شکافته شد و هادس، فرمانروای مرگ و جهان زیرین، به طور رعدآسایی با ارابه طلاییاش که توسط چهار اسب سیاه کشیده میشد، از شکاف زمین بیرون آمده و «پرسفون» را در حالی که جیغ میزد، ربود و او را با خودش به جهان زیرین برد.»[۱] با این روایت، «پرسفون» در کهن الگوشناسی اسطوره یونان باستان، مظهر و نماد دور شدنِ انسان از مادر یعنی حیات این جهانی و اضطراب جدایی از زندهگی است. از منظر روانشناسی اسطورهیی (mythical psychology) سفر «پرسفون» به دنیای زیرین، عمق خودآگاهی انسان از رفتن به برداشت خیامی به دنیای نیستشدهگان و رفتهگان است. اما با اینهمه «مرگ» پایان تام و مطلق (absolute) ماده نیست و به فهم ماتریالیستیک آن، ماده در ذات مادی خود پس از «مرگ» نیست نه، بلکه از شکلی به شکلی دیگر تلون و یا همانا به زبان کیمیاگری تناسخ مییابد، تناسخی که از منظر هستیشناسی(ontology) در روند زیست محکومیت قوامی است که هر موجودی محکوم به آن است.
در نگاه(insight) شاعر، «مرگ» پایان زندهگی منِ شاعر یا منِ روای، شاعری ـ که زندهگی و وجود اگزیستانسیال را «نشانههای مبهم» میداند ـ است. از همین رو، او با آگاهی از این تراژدی هولناک و یا شاید هم به بردداشت کیرکهگاردی «رفیق شیرین» دست به خلاقیت میبرد تا به زیستن این بازی دانکیشوتی و یا به فهم کامویی آن «بازی بیهوده» مفهوم بخشد؛ مفهومی که به تاویل شاعر بیرون از ساحت وجود انسان نیست. از همین رو، در مجموعه شعری «من و معشوق و ماقبل تاریخ» مخاطب با انسان خلاق بودلری مقابل است که مدام در تکاپوی خلق منعی در بستر بیمعنایی و پوچی زندهگی است. زندهگی از منظر شاعر، زمان بیبازگشت، هستی بیآغاز و بیپایانی است که زیست کنونی به فهم خیامی آن ایستگاه طرب، مستی، عشق ورزیدن و گل چیدن است. شاعر با خلق تصاویر اروتیک پیاپی در تلاش آفرینش معنی و عشق در تن و حضور معشوق است تا انسان معاصر «فراتر از بیهودهگیهایاش در آغوش عشق و زندهگی کهنسال» و در فرجام رهسپار خانه ابدی و ساکن آنسوی اقیانوس مرگ شود.
…
زیر گردن-ات فرودگاه دیدن، دیدههاست مینشیند مینشیند
پرواز میکند،
حضورت خدایی، متجلی در زمان، در مکان اندک-اندک از من بزرگ
از من غیب میشود.
…
تو! گنجایش پر لحظههایی، تو! مادر-معشوقی؛
همیشه از بزرگی فراتر میروی؛
نسبتی با خودت داری با ماقبل تاریخ،
و نسبتی با من!
میلمد روح پیر سرگشتهام کنار آغوشت،
…
و فرا و فراتر میروم از بیهودهگیها لحظهیی از خود. (بوسه، از همین مجموعه)
در این نگاه واژهها حامل رنگ و لعاب اخلاق افلاطونی، مانفیست ایدیولوژیک و اندرزهای سعدیگونه نیست، بلکه واژهها ذواتِ ذاتی انسان است که به گونه خودکار و توام با خودآگاهی در قالب شعر پدیدار میشوند. به این فهم میتوان گفت که اشعار یسنا پدیدار ذاتی پدیدار هستوبود انسان است؛ پدیداری که میشود در هر تک واژه آن، هستی انسان مدرن را بدون کموکاست مشاهده کرد؛ پدیداری که در پرتو آن وجود(existence) انسان قلمرو نامکشوف و اقیانوس بیپایانی است که هیچ حقیقت و توهمی بیرون از آن نیست:
تو در میان واژهها
او در میان واژهها
و در بین واژهها چیزی هست،
مانند ندانم تا وجود من
هستیام را تاویل میزند؛
این من ام در فاصله بین واژهها پرتاب شده،
هیچ کس هیچ واژه نمیداند!
ندانمی در این وسطها هست؛
همیشه چون خالیگاه چیزها را در خود جا میدهد واژهها را. ( ندانم، همین مجموعه)
در فهم یونگی کهن الگوهای اسطورهیی، شناخت (knowledge) اولیه ذهن بشر از جهان پیرامون و فراطبیعی است. بر این اساس، آمیزش اسطوره با خیال و آگاهی در شعر، نوع دیالیکتیکی است که به شعر و داستان معاصر درونمایه اندیشهیی میبخشد. از این منظر اشعار اسطورهمحور یعقوب یسنا در کنار حمل خصیصه آوانگاردی و بهرغم تفاوتهای اسطورهیی با لورکا و شاملو، شباهت زیادی به آن دو دارد؛ چنانکه گاهبهگاهی لورکا و شاملو در سرودههایشان با کمک چهرههای اسطورهیی در تلاش القاگری نظریه خلاق در هستی و در انسان اند، یسنا نیز با بیان روایتهای اسطورهیی و بهکارگیری نمادهای میتیک، سعی دارد نگاه قدسی خلاقانه را در ذهن مخاطب متبادر سازد و این در واقع شاخص دیگرِ اشعار یسناست که شاعر از آن به عنوان چراغ راهیاب عصر سردرگم امروزین بهره میبرد:
نیمهشبان من و خدا و گیلگمش،
در سقف اتاق خوابم به بنبست میرسیم.
خدا سیگاری دود میکند،
ما سه در خاطره گنگی غرق؛
گیلکمش تصوری شبیه خدا دارد،
من تصوری شبیه گلیگمش.
در این وسط قصهیی،
تکرار میشود!
روایتی؛
که در آن یک جانور
بیگانه شده است. (باخود-ام، از همین مجموعه)
از دیگر منظر، طبیعتدوستی توام با فلسفه التقاطی شاعر در این مجموعه، موتیفی است که میتوان گفت به شعر طعم پستمدرنیستی میبخشد؛ در چنین رویکردی منِ شاعر، منِ اولیه انسان (original self) است؛ منی که در صرافت اولیهاش ناظر بر پاکی و بیآلایشی انسان و عاری بودن او از برساختهها و مفاهیم پیشساخته و در گونهشناسی خود چنین نگاه نوع معرفتشناسییی است که در چهارچوبه آن اشیا، جهان و طبیعت در حالت انضمامی مستقل از انسان و اشیا و جهان بیرون از درون انسان نیست. به سخن دیگر، من شاعر در این مجموعه به لحاظ ماهیت، ذهن انسانی است که تقلا دارد به عنوان موجود طبیعی با بهکارگیری پدیدارشناسی توام با نوعی رویکرد خود آگاهانه من استعلای (transcendental self) جهان را معنی دار ساخته، گونهیی التفات میان جهان و انسان خلق کند که طی آن «یک هستی داده شده معین نیست»[۲] بلکه «محل گسترش و توسعه معانی جهان است.»[۳] و در چهارچوبه این فهم جهان فی نفسه بیمفهوم(concept-less) ، زمانی مفهوم مییابد که انسان به عنوان فاعل خلاق در نگرش خود مفهوم خلق کند.
***
اگراز حٌسن و سیرت سرودههای یسنا بگذریم، نکته در خور تذکار کژهنجاریِ ساختمان شعر و بیسامانی زبان آن است. ساختار شعر هماره به انداموارهیی (organism) میماند که میبایست در فُرم و محتوا پیرو تسلسل منطق شعر باشد. اما سروده نیمهبلند «من و معشوق و ماقبل تاریخ»* این مجموعه با آنکه با پیشآگاهی و مضمون(motive) ذهنی آغاز مییابد، در مصراع بعد ساختار عمودی شعر از هم فرو میپاشد و شاعر ناگهان به دور از منطق شعری، سر از توالی تاریخ و برهه زمان برمیکشد. تسلسل منطقی در شعر به گونه مثال در «آیدا در آینه» شاملو به عنوان یک الگوی سپید بلند به شکلی است که از آغاز تا فرجام بر محور اصلی و موتیف شعر میچرخد. اما یسنا بیخبر از و یا شاید بیتوجه به این امر خوب و به راحتی نتوانسته است از زیر بار ساختمانبندی سروده «من و معشوق و ماقبل تاریخ» بیرون آید و در نتیجه این نقض ارگانیک، خواننده را با شعر سست و متزلزل ساختار روبهرو میسازد.
افزون بر این، بیسامانی زبان، سستی دیگری است که این مجموعه را کمی ناخوانا از آب درآورده است. زبان به عنوان عنصر هویت بخش ادب در فهم فرمالیستی ادبیات وسیله (tool) انتقال بیان و سخن نویسنده و شاعر نه، بلکه بخش لاینفک شعر و نوشته ادبی و به فهم فرمالیستها شاخص اصلی و برازنده ادبیات است. زبان در صورتی که کارکرد شعری و ادبی را ایفا نتواند، «ادبیات را فاقد ادبیت (literariness) میسازد.»[۴] بر این اساس، میتوان گفت که کمسامانی زبانی در این اثر نشانگر کورمال کورمال گشتن آقای یعقوب یسنا به دنبال واژههایی است که بتواند ابعاد مفهومی شعر را به بیان بنشیند، اما شاعر تا پایان بیآنکه از عهده این امر به راحتی بیرون شود، شاید از روی ناچاری واژههای نامتناسب و گاهی هم بیگانه را به خدمت میگیرد.
***
* مراد از«من و معشوق و ماقبل تاریخ» صرفاً اشاره به همین سروده است.
گفتآوردها:________________________
۱- رابرت جانسون، یونگ و روانشناسی کهن الگویی انسان، ترجمه تورج بنیصدر
۲- هیوز استوارت، آگاهی و جهان، ترجمه عزتالهم فولادوند
۳- همان
۴- آندره میلنر و جف براویت، درآمدی بر نظریه فرهنگی معاصر، ترجمه جمال محمدی.
Comments are closed.