گزارشگر:صادق هدایت / شنبه 12 سرطان 1395 - ۱۱ سرطان ۱۳۹۵
بخش دوم و پایانی/
حالا که از علمومعرفت صحبت میکنم بیمناسب نمیدانم این نکته را نیز یادآوری نمایم که من به کتب عربی میلِ خاصی داشتم و رسایل ادبی را به قیمتِ جان میخریدم. مخصوصاً «صمدیه» و «انیسالعاشقین» و «الفیۀ سیوطی» و «جبه الاغنیافی وصف الاشقیا» و «مجمع الدعوات» را چند بار خواندم. «رهنمای عشرت» و کتاب مستطاب «وغ وغ ساهاب» و «حیوهالحیوان دمیری» و»پاردیناها» را نیز شبها برای مرحوم ابوی قرائت میکردم. این مطالعات تأثیر غریبی در من میگذاشت. دل نازک و زودخواه و آسانفریب من همواره در پی این کتابها کشیده میشد. برای ثبت در تاریخ و تکمیل ترجمۀ احوالی که یکی از محققین دانشمند در قرن هفدهم هجری راجع به من خواهد نوشت، باید این راز نهانی را هم فاش کنم که بعد از «رموز حمزه» هیچ نوشتهیی را به اندازۀ باب پنجم گلستان دوست نداشتم. روزی والد مرحومم به طریف موعظت شرحی بر من خواندند و این گفتار از خواجه نصیرالدین تونی شاهد آوردند که میفرماید: «اگر بر شکر نشینی مگسی باشی، اگر ولخرجی کنی بلهوسی باشی، پولی بهدست آور تا کسی باشی»
مخفی نامناد که در آن زمان زبان نمسهای (۲) در خانوادۀ ما احتکار شده بود. من همین که به مبادی این زبان آشنا شدم، به ترجمۀ آثار مهمیاز گویندهگان و نویسندهگان نمسه پرداختم و خواستم کتاب «لثۀ دندان نهنگ» و «سورمهدان قورباغه» را به فارسی سره ترجمه کنم. قصد خود را با چند تن از دوستان در میان نهادم. بدبختانه منعم کردند و از این روی بود که به مطلوب نایل نگشتم. ولی از طرف دیگر چون در طی تحصیلات عالیۀ خود به زبان سریانی شوقی وافر داشتم مجلۀ «الظلمه المشرقیه» را آبونه شدم و خواندن آن در افکار و احساسات من تأثیری عظیم کرد.
پدر بزرگوارم که دید من شورش را درآورده و کار و بار زندهگی را فدای شعر و ادبیات کردهام، به زور و توصیه مرا به کالج شبانه فرستاد.
به محض ورود غسل تعمید کردم، و هنوز مجهولاتم چنان که باید و شاید دفع نشده بود که روزی علامۀ تحریر و فیلسوف شهیر شادروان پرفسور شُلکن سن به کلاس ما آمد و ما را تشویق به نوشتن شرح حال خودمان کرد. مساعدتهای استادانۀ آن عالم جلیلالقدر تابوتوان از من ربود و فوراً در صدد برآمدم منویات خاطر مبارکش را انجام دهم. لذا ورقی چند به هم دوختم و تاریخ «مسکین نامه» را خواستم بر آن بنویسم. قضا را طو فان حوادث مرا به بلاد فرنگستان انداخت. این کتابچۀ قیمتی را که هنوز از لوح سوانح پاک بود، به مادرزنم سپردم. او هم به خیال این که عقل من پارسنگ میبرد و این اوراق جادوست، آن را به اجاق افکند و»مسکیننامه»ی منِ مسکین همچنان در لوح خاطرم محفوظ ماند.
جنگلهای گیلان و مناظر سر راه فرنگستان از توی پنجرۀ دلیجان بهقدری سبز و خرم بود که طبع شاعرانۀ مرا بار دیگر تحریک و تهییج کرد. تصمیم گرفتم خاطرات خودم را قلمی بکنم. به محض ورود به فرانسه در مهمترین دارالعمهای مقدماتی آن زمان داخل شدم و چون معلم از انشای شاتو بریاند زیاد تعریف میکرد، بر آن شدم که صفحهای از کتاب او را در یکی از روزنامههای دست چب به طبع رسانم و آن را که دربارۀ توصیف جنگلهای آمریکای شمالی بود، به جای مدیحۀ مازندران قالب کنم. متاسفانه این جا هم تیر من به سنگ خورد و ذوق ادبی من از اذهان و عقول پنهان ماند زیرا اثر بدیعی را که با یک دنیا خون جگر به رشتۀ تحریر در آورده بودم چاپ نکرده بودند. ولی همه از شباهت شیوۀ آن به سبک شاتو بریاند انگشت تحیر به دندان گزیدند.
کمکم کوس شهرت من در اروپا طنینانداز شد مرحوم دکتر جکیل مرا به پرتغالستان دعوت کرد و مأمورم نمود که سفرنامۀ خودم را بنگارم و در دانشگاه صحبت کنم. چون شنیده بودم که دوچرخهسواری برای پرورش ذوق شعر و شاعری خاصیت دارد تصمیم گرفتم با دوچرخه سفری کنم. اما هنوز این اختراع محیرالعقول صورت عمل نپذیرفته بود ناچار سهچرخهای کرایه کردم و به گردش کوچهها و خیابان های شهر عازم شدم. این سفر چنان دل پرشور مرا که در دوری مهین صددرصد جریحهدار شده بود تهییج کرد که از هر حیث آماده شدم با اسلوبی شیوا و بیانی رسا اشعاری آبدار در وصف سفر خود بسرایم و به دانشگاه تقدیم کنم. بدبختانه اقبال یاری نکرد و روزگار غدار مهلت نداد. در مراجعت، سانحهیی مرا از نیل به مقصدم بازداشت. سهچرخه را گزندی عجیب و گران عارض شد، و جریمهام کردند. پرداخت آن مبلغ گزاف عشق وطن و لطف سفر از یادم برد و سفرنامۀ منظوم نانوشته ماند. ولی دانشگاه حقوق مرا مرتباً پرداخت. بعد از چندی اوضاع آشفتۀ آفریقا حالم را دگرگون کرد. از این روی عزم خود جزم کردم که بر علیه فجایع دولت فخیمۀ حبشه در جراید محافظهکار اعتراض کنم و مقالهای چند در این باب منتشر سازم.
دکتر جکیل که خدا نور به قبرش ببارد، مرا به باد نصیحت گرفت و به لسان فصیحی فرمود: «فرزند دست از این ناپرهیزی بردار و به جای این خیالات سرسامانگیز کتابهای اوقاف گیپ را بخوان تا مگر در تصوف و عر فان شهرۀ خاص و عام شوی.»
این پند را از صمیم قلب به کار بستم و در پرتو تشویقات استادانۀ آن بزرگوار و در آغوش طبیعت به کار مشغول شدم و رفته رفته جسارت من در فارسی نویسی بیشتر شد. ضمناً به قراری که ملاحظه میفرمایید، یک صوفی تمامعیار از آب درآمدم.
شب قبل از حرکتم در پاریس به پانسیونی رفتم. اتفاقاً هم آن شب جشن ۱۸ سالهگی تامارا دختر صاحب پانسیون را گرفته بودند. البته چون من مهمان ناخوانده بودم در آن بزم راهم نمیدادند ولی با پررویی خداداده خود را در آن محفل جا کردم. تامارا که دختر یگانۀ مادر و عزیز دردانۀ پدرش بود، مثل سرو روان در موقع رقص دلها را به وزن و مقام تانگو و رمبا به آشوب میافکند. وقتی که در بغل نامزدش پُل بود پرواز میکرد، و مثل ماهی که از زیر آب درآمده باشد صورتش میدرخشید از او گرفت که خودش مادموازل تامارا ببرد. ولی دل دختر جای دیگری گرو بود. از این جهت موسیوآرتور بدون این که شرم کند.
همه میرقصیدند جز من و مرد بزرگی که در کنجی نشسته و لب فرو بسته بود و تماشا میکرد، و پیدا بود که سروسری با دختر دارد. چون زبان حضار را نمیفهمیدم آن شب فوراً به فراست دریافتم که این مرد عاشق حقیقی دختر است، گیرم به روی خود نمیآورد. آتشی در وجود من شعله ور شد و اشعار دلخراشی در سینه ام به جوش آمد. فردای آن شب موسیو هانری، که همان عاشق کنار گیر بود، آنقدر در مورد ناهار از یک نویسندۀ ایتالیایی تعریف کرد که تامارا فریفتۀ موسیو آرتور که جوان خوشگلی از اهل آرژانتین بود شد. عصر همان روز هانری، عاشق دلباخته، با دسته گلی که معمولاً باید شب جشن تولد آورده باشد وارد گردید.
پل زرنگی کرد و دسته گل را، چند فحش رکیک به طرف گل و عاشق پرتاب کرد و با یک کشیدۀ جانانه سزای آن جوان مکار را در کف دستش گذاشت. هانری بیچاره که آفتابش لب بام بود از این واقعه درس عبرت گرفت؛ و در موقعی که گوشی تلفن را برداشت سیل اشکش جاری شد و مثل یک بچۀ مادر مرده هق هق گریه کرد.
من آنقدر دلم سوخت که اگر ثروتمند بودم چند ملیون به زور در جیب موسیو هانری میچپاندم و او را به دورترین نقطۀ آمریکای جنوبی تبعید میکردم تا با دختران ماهپیکر ِآنجا عیش و عشرت بورزد و تامارا از یادش برود. ضمناً دختر و موسیو آرتور را، که رقص بلد نبود دست به دست میدادم و حق الزحمۀ کلانی از ایشان دریافت مینمودنم.
ولی متاسفانه کلاغ برایشان خبر برد و فهمیدند موضوع از چه قرار است و بدون وساطت من آن کاری را که بالاخره باید بکنند کردند. ناگزیر احساسات دوآتشۀ من بر انگیخته شد. قلم برداشتم که در مذمت فرزندان آدم و محو سنت جود و کرم شرحی بنگارم ولی صبر آمد و دست نگه داشتم. چندی دربارۀ موضوع دلفریب این کتاب فکر کردم و به مناسبت دکانی که در آن در ایام جهالت هر روز از آن کانفت(۳) و کشمش میخریدم، نام این کتاب را ممکن بود از کتاب نادرۀ من باشد «الیکا» گذاشتم. ولی بالاخره قافیه را تنگ دیدیم و منصرف شدم و تصمیم گرفتم به کاری بپردازم که نان و آب از تویش در آید.
پژمرده و دلخسته عزم وطن مالوف کردم و برای این که خاطرات دوران بدگذرانی خود را در اروپا فراموش کنم راه با صفای صحرای عر بستان را پیش گرفتم. با چند نفر از معاریف عرب آشنا شدم ولی این سفر حزن فطری مرا سخت تر کرد.
متاثر شدم که عربی فصیح مرا که تقریباً همان زبان امرو القیس است احدی نمیفهمد. این انحطاط ادبی روحیۀ مرا دچار تشتج ساخت.
دیگر منتظر پذیرایی رسمی از طرف کسی نشدم. مستقیماً به تهران آمدم و فورا با دوشیزۀ صبیحهیی از تاجر زادهگان پولدار زناشویی کردم و تا سف خوردم که چهگونه عمر عزیز را در کشاکش طوفانهای مصنوعی عشق و محبت تباه کردهام. چون موانع قانونی بر طرف شده بود امتیاز روزنامه گرفتم و هر جور بود خود را در صف ارباب قلم وارد کردم.
موقعی که اولین شمارۀ روزنامه زیر چاپ بود گفتم : «پسر! زود باش نمونه بده». . . آرزوهای قوس و قزحی مرا دقیقهیی راحت نمیگذاشت. . . امیدوار بودم. . . میل داشتم. . . نویسنده شوم. . . عکسم را درجراید چاپ کنم. . . شرح حالم را به تفصیل بنویسند. . . در این اثنا تلفن صدا کرد و کلفت خانه، مونس آغا، مرا خواست و در گوشی تلفن گفت: «آقا! مشتلق مرا بده که خدا بهت یک پسر کاکل زری داده»
یادم نیست خوش حالی من در آن موقع چه رنگ داشت. . . مثل بال و پر هدهد بود. …. یا مانند یک طاووس هندی. . . یا یک چیز دیگر. . . فقط میدانم که در آسمانها پرواز میکردم. . . آن روز شرنگ زندهگی را هنوز. . . در جام نیلوفری. . . ننوشیده بودم. فقط در کتابها میدیدم. . . مثل کسی که قیافۀ بیریخت را در استخر شنا داده باشد. . . وسموم او را از دور حس نکرده باشد. . .
قوس وقزح. . . بال وپرِ هدهد. . . شبنم جنگلی. . . مروارید غلطان. . . استخر شنا. . . «او». . . خودم. . . مونس آغا. . . تمام اینها مثل برق از جلو چشمم گذشت. . . آن وقت هنوز موهای فلفل نمکی به فاصلۀ پنجاه فرسخ از من فرار میکرد. . . ماهرانه. . . مانند یک قهرمان شمشر بازی. . .
در این تفکرات عمیق، به قسمی فرو رفته بودم که دیگر نمیدانستم چه کنم.
بالاخره مصحح مطبعه با لحن خشنی گفت: «چه خبره؟ قوس و قزح نداشتیم. پر هدهد را چه کار کنم. . . « من هراسان شدم. . . تکان سختی خوردم. . . قلم خودنویس به قدر هفت میلی متر در لولۀ دماغم فرو رفت. . . و خون مثل مگس پاییز. . . روی صورتم راه افتاد. . . آن وقت نزدیک بود که خیال کنم که نویسنده شدهام.
از شما چه پنهان از آن به بعد بند و بست با مقامات صلاحیتدار نام مرا در جهان مشهور کرد. در روزنامه ها شرح حالم را نوشتند و به جوانها یاد دادند که راه و رسم شاعری را از من بیاموزند. عضو بر جستۀ فرهنگستان شدم. چند لغت اقتصادی و فیزیکی پیشنهاد کردم و همۀ آنها را پذیرفتند. از طرف انجمنهای سخنرانی مرا به ایراد خطابه راجع به شعرای هفتاد و دو ملت ما مور کردند. . . وزیر و مدیر و وکیل و فلان و بهمان شدم. و چون به مقصود اصلی رسیده بودم دیگر نه فکر نظم کردم نه فکر نثر. فعلاً در اوج شهرت وعزت پرواز میکنم و اگر از احوالاتم خواسته باشید به حمدالله دماغم چاق است و ملالی ندارم جز این که گاهی با خود میاندیشم اگر از افتخارات نویسندگی و شاعری بهرهمندم بدبختانه نه شاعر و نه نویسنده ام. اما این نکته را شما نشنیده بگیرید زیرا چه بسا دری به تخته بخورد و پس از چندی به کرسی ادبیات شرقی در دارالفنون تمبو کتو جلوس نمایم. ره چنان رو که ره وران رفتند. دیگران آب در هاون میکوبند و راه تر کستان میپویند.
سخن به پایان رسید و یکی از هزارواندکی از بسیار نبشته نشد.
ق. مسکینجامه
***
۱ـ این نخستین بار است که هدایت به کسی اجازه داد در نوشتهاش تصرف کند ـ محمد بهارلو
۲ـ منسوب به نمسه. اتریش، اتریشی. گردآورنده
۳ـ کانفت که به صورت کامفت و قامپت و قانفت نیز ضبط شده است، نوعی شیرینی را گویند مانند آبنبات که معمولاً چهارگوش یا قرص یا کروی شکل سازند و در کاغذ پیچند.
گردآورنده: از کتاب شناختنامۀ صادق هدایت، تألیف شهرام بهارلوییان ـ فتحالله اسماعیلی
Comments are closed.