احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:چهارشنبه 20 اسد 1395 - ۱۹ اسد ۱۳۹۵
بخش دوم/
مترجم: خشایار دیهیمی/
یک جزوۀ نادر و استثنایی پیش روی من است که ماکسیم لیتونیوف در ۱۹۱۸ نوشته است و گزیدهیی از وقایع آن، سالهای انقلاب روسیه را بازگو میکند. در آن جزوه، نامی از استالین برده نمیشود اما از تروتسکی و نیز زینوویف، کامنف و دیگران با ستایش بسیار یاد میشود. یک کمونیستِ حتا بسیار وسواسی از نظر فکری، امروزه چهگونه نگاهی میتواند به چنین جزوهیی داشته باشد؟ نهایتش میتواند بدبینانه و با تاریکاندیشی بگوید که این سندی نامطلوب است و باید جلوِ انتشارش را گرفت. و اگر بنا به هر دلیلی تصمیم گرفته شود که نسخهیی تحریف شده از آن جزوه را منتشر کنند و تروتسکی را خوار و خفیف کنند و به جایش تمجیدهایی از استالین را داخل جزوه کنند، هیچ کمونیستی که همچنان به حزبش وفادار است، نمیتواند هیچ اعتراضی بکند. سندسازیهایی از این دست در سالهای اخیر بسیار رایج بوده است. اما آنچه مهم است این نیست که چنین کارهایی انجام میگیرد، بلکه مهم این است که حتا وقتی جعلی بودن اسناد آشکار و مسجل میشود، هیچ روشنفکری در جناح چپ حاضر نمیشود کوچکترین واکنشی به آن نشان دهد. این استدلال که بازگو کردن حقیقت ممکن است «نامناسب» باشد یا بهانهیی به دست فلان کس یا بهمان کس بدهد، ظاهراً پاسخناپذیر است و قلیلی از افراد نگرانِ دروغهایی هستند که با اغماض آنها در روزنامهها منتشر میشوند و به کتابهای تاریخ راه پیدا میکنند.
دروغگویی سازمانیافتهیی که در دولتهای توتالیتر جاری و ساری است، آنگونه که بعضاً ادعا میشود یک کار مصحلتی موقتی نظیر حیلهگری نظامی نیست؛ جزوِ ذاتی توتالیتاریسم است و حتا اگر روزی اردوگاههای کار اجباری و پولیس مخفی هم ضرورتشان را از دست بدهند، ادامه پیدا میکند. در میان روشنفکران کمونیست این افسانۀ زیرزمینی رایج است که اگرچه حکومت شوروی اکنون ناگزیر است دروغ بپراکند و محاکمات نمایشی برگزار کند، اما در خفا حقایق امورِ واقع ثبت میشوند و در آینده منتشر خواهند شد. من معتقدم میشود یقین داشت که چنین چیزی رخ نخواهد داد، چون چنین ذهنیتی که از این عمل برمیآید، ذهنیت مورخان لیبرال است که معتقدند گذشته را نمیتوان تغییر داد و دانش صحیح تاریخی بسیار ارزشمند است. اما از منظر توتالیتری، تاریخ چیزی است که باید آن را جعل و خلق کرد، نه چیزی که باید آن را آموخت. دولتهای توتالیتر جوهرهیی تیوکراتیک دارند و طبقۀ حاکم برای آنکه در این دولتها موقعیتش را حفظ کند، باید خطاناپذیر جلوه داده شود. اما چون در عالم واقع هیچکس خطاناپذیر نیست، دایماً این ضرورت پیش میآید که در وقایع گذشته دست ببرند، به نحوی که نشان داده شود فلان یا بهمان اشتباه صورت نگرفته است و آن پیروزیهای خیالی، عملاً رخ دادهاند و باز هر تغییر عمده در خط مشی و سیاستها ایجاب میکند که تغییری متناسب با آن در آموزهها هم انجام گیرد و چهرههای برجستۀ تاریخ از نو بزک شوند. چنین چیزهایی در همه جا رخ میدهد، اما احتمال اینکه این کارها به دروغپردازی مستقیم منجر شود، آشکارا در کشورهایی بسیار بیشتر است که فقط یک عقیده در هر زمانی مجاز شمرده میشود. در واقع، توتالیتاریسم اقتضا میکند که پیوسته در گذشتهها دست برده شود و در درازمدت احتمالاً اقتضا خواهد کرد که اصلاً منکر وجود چیزی به نام حقیقت عینی شوند. دوستان توتالیترها در کشور ما معمولاً میگویند چون حقیقت مطلق دستنیافتنی است، دروغهای بزرگ هیچ بدتر از دروغهای کوچک نیستند. آنها میگویند همۀ اسناد تاریخی، جانبدارانه و غیردقیق هستند، یا از سوی دیگر میگویند فیزیک مدرن ثابت کرده است آنچه به نظر ما جهان واقعی میآید، توهمی بیش نیست؛ پس اعتقاد به گواهی حواس پنجگانۀمان صرفاً جهل عوامانه است. جامعهیی توتالیتری که موفق میشود استمرارش را تضمین کند، احتمالاً یک نظام فکری اسکیزوفرنیک برپا خواهد داشت که در آن قوانین عقلِ متعارف در زندهگی روزمره و در برخی علوم دقیقه کارکرد مثبت و کامل دارند، اما سیاستمداران، مورخان و جامعهشناسان میتوانند آنها را نادیده بگیرند. هماکنون عدۀ بیشماری هستند که فکر میکنند دستکاری در یک کتاب درسی علمی، کاری خطاست و افتضاح به پا میکند، اما دستکاری در امور واقع تاریخی به نظرشان اصلاً و ابداً کار غلطی نمیآید. درست در همینجاست که ادبیات و سیاست به هم میرسند و توتالیتاریسم بیشترین فشارش را بر روشنفکران در همین نقطه وارد میآورد. علوم دقیقه، فعلاً در حال حاضر، در معرض چنین خطری با چنین حدتی نیست. این تا حدودی روشن میکند که چرا در همۀ کشورها دانشمندان خیلی راحتتر از نویسندهگان میتوانند پشت حکومتهایشان صفآرایی کنند.
برای اینکه از این منظر دور نشویم، اجازه بدهید آنچه را در ابتدای مقاله گفتم تکرار کنم: در انگلستان دشمنان بلافصلِ پایبندی به حقیقت و از آن رو دشمن آزادی اندیشه؛ اربابان مطبوعات، اربابان سینما و بوروکراتها هستند، اما در دورنما، ضعیف شدن میل به آزادی در میان خود روشنفکران وخیمترین نشانۀ بیماری جامعه است. شاید به نظر بیاید که هر آنچه تا به اینجا گفتهام، مربوط به تأثیرات زیانبارِ سانسور است و کاری به کار ادبیات در کلیتش نداشتهام، بلکه توجهم صرفاً معطوف روزنامهنگاری سیاسی بوده است. آری، مسلماً روسیۀ شوروی نوعی منطقۀ ممنوعه در مطبوعات بریتانیایی پدید آورده است. آری مسلماً نمیتوان دربارۀ مسایلی نظیر مسأله لهستان، جنگ داخلی در هسپانیا، و پیمان میان روسیه و آلمان و غیره بحث جدی کرد و اگر صاحب اطلاعاتی باشی که با راست کیشی [کمونیستی] در تضاد باشد، از شما انتظار دارند یا حقایق را تحریف کنی یا خفهخون بگیری. آری با همۀ این مسلمات، چرا ادبیات در معنای گستردهترش باید آسیبی ببیند؟ آیا هر نویسندهیی یک سیاستمدار است و آیا هر کتابی ضرورتاً یک «رپرتاژ» مستقیم است؟ آیا حتا تحت سفت و سختترین دیکتاتوریها، هر نویسندهیی انفراداً نمیتواند در درون ذهن خودش آزاد بماند و اندیشههای مخالفتآمیزش را در چنان قالب و آرایهیی عرضه کند که مقامات احمق دیکتاتوری نتوانند آنها را درست باز شناسند؟ و به هر حال، اگر خود نویسنده با راستکیشی موجود مسلط موافق باشد، چرا باید این وضع، تأثیری مخرب و مقیدکننده بر او داشته باشد؟ آیا ادبیات یا هر هنر دیگری، در جوامعی که تضاد عقیدهیی در آن وجود ندارد و تمایزی میان هنرمند و مخاطبانش نیست، احتمالاً بهتر و بیشتر شکوفا نخواهد شد؟ آیا باید فرض را بر این گذاشت که هر نویسندهیی یک شورشی است. یا حتا هر نویسندهیی در مقام نویسندهگیاش یک شخص استثنایی است؟
هر بار و هر گاه که کسی میکوشد از آزادی فکری و روشنفکری در برابر مدعاهای توتالیتاریسم دفاع کند، با همین استدلالها در اشکال گوناگونش مواجه میشود. این استدلالها مبتنی بر فهمی نادرست از ادبیات و چهگونهگی و چرایی خلق ادبی هستند. فرض آنها این است که هر نویسندهیی یا یک آدم مطلقاً متفنن است یا یک قلمبهدست مزدور رشوهبگیر که میتواند خیلی راحت از این خط تبلیغی به خط تبلیغیِ دیگر تغییر مسیر دهد، درست به همان راحتی که یک ارگنواز کوک سازش را عوض میکند. اما بالاخره پس چهگونه است که کتابها نوشته میشوند؟ اندکی بالاتر از پایینترین سطح، ادبیات کوششی است برای تأثیر گذاشتن بر دیدگاههای معاصران با ثبت تجربیات، و بنابراین، تا جایی که به آزادی بیان مربوط میشود، تفاوت زیادی میان یک روزنامهنگار حرفهیی و غیرسیاسیترین نویسندۀ آثار تخیلی نیست. روزنامهنگار آزاد نیست و وقتی مجبورش میکنند که دروغپردازی کند یا اخباری را که به نظرش مهم هستند کنار بگذارد و منتشر نکند، از این آزاد نبودنش آگاه میشود. نویسندۀ آثار تخیلی هم وقتی مجبور است احساسات شخصیاش را پنهان بدارد یا طور دیگری جلوه دهد، احساساتی که از نظر او امور واقع هستند، آزاد نیست. او ممکن است واقعیت را تحریف کند یا از آن کاریکاتور بسازد تا منظورش را روشنتر بیان کند، اما نمیتواند آنچه را که در ذهنش میگذرد، جور دیگری عرضه کند؛ او نمیتواند با هر اعتقادی که دارد، آنچه را دوست دارد چنان بیان کند که گویی دوستش ندارد، یا آنچه را که به آن باور ندارد چنان عرضه کند که گویی به آن باور دارد. اگر او را وادارند که چنین کند، تنها حاصلش این میشود که قوای خلاقهاش بخشکند. در ضمن، این نویسنده نمیتواند این معضل را با پرهیز از موضوعاتِ جدلی حل کند. ادبیات جداً غیرسیاسی وجود ندارد و در عصر ما، با ترسهایش، با نفرتهایش و با دلبستهگیهایش، که همهگی مستقیماً از جنس سیاسی هستند و کاملاً به سطح آگاهی هر کس میرسند، غیرسیاسی نوشتن از هر زمان دیگری دشوارتر و حتا ناممکن شده است. حتا یک تابو میتواند تأثیر فلجکنندهیی بر ذهن داشته باشد؛ چون همیشه این خطر وجود دارد که هر اندیشهیی را که آزادانه دنبال کنی، احتمالاً به همان اندیشۀ ممنوعه برسی. پس میتوان نتیجه گرفت که جو و فضای توتالیتاریسم برای هر نثرنویسی خفهکننده و مرگبار است، هرچند شعرا، خصوصاً شعرای تغزلی، احتمالاً میتوانند در چنین جو و فضایی تنفس کنند. و در هر جامعۀ توتالیتری که بیش از دو نسل دوام بیاورد، احتمالاً ادبیات منثور، از آن نوعی که در چهارصد سال گذشته وجود داشته، عملاً و قطعاً به پایان میرسد و مختومه میشود.
ادبیات گاهی تحت رژیمهای مستبد هم رونق گرفته و شکوفا شده، اما همچنان که غالباً گفته میشود، رژیمهای استبدادی گذشته رژیمهای توتالیتر نبودهاند. دستگاه سرکوب این رژیمهای مستبد، همیشه ناکارآمد بوده و طبقات حاکمشان معمولاً یا فاسد بودهاند، یا بیتفاوت، یا دارای دیدگاهی نیمه لیبرالی، و آموزههای دینی غالب هم معمولاً در این رژیمها علیه کمالگرایی و انگارۀ خطاناپذیری انسان عمل میکردهاند. با این همه، باز این عموماً صحیح است که ادبیات منثور در دورههای دموکراسی و تفکر آزادانه بوده است که به اوج شکوفاییاش رسیده است. آنچه در توتالیتاریسم تازه است، این است که آموزههای آن نه تنها غیرقابل بحث، بلکه در عین حال ناپایدار هستند.
این آموزهها را باید با دردی نفرینی پذیرفت، اما از سوی دیگر این آموزهها همیشه در معرض تغییر با یک اشارت هستند. مثلاً نگرشهای مختلفی را در نظر بگیرید که کاملاً با همدیگر ناسازگارند و یک کمونیست انگلیسی یا یک «رفیق راه» مجبور بوده است در جنگ میان بریتانیا و آلمان آنها را با هم اتخاذ کند.
Comments are closed.