احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:جمیل شیرزاد/ سه شنبه 26 اسد 1395 - ۲۵ اسد ۱۳۹۵
به مناسبت درگذشتِ فرزانهمردی که برای تجلیل از ارزشهای انسانی و نکوهشِ کجرویهای روزگار و بیعدالتیها و بیداد انسان، عمری قلم زد و به قول استاد باختری، به شکوهی رسید که فارسانِ توسن چوبینِ قدرت به سرپنجۀ هیچ کیدی به آن شاخِ بلند دستشان نخواهد رسید.
اما با دریغ و درد، این قدرتسواران که در مخیلههای کوچکشان اندیشۀ استیلا بر دیگران پخته میشود، همیشه آشیان دیگران را برای بر افروختن چراغ خویشتن بر باد میدهند و اندیشمندانِ ما که سرهنگی کردن با عاجزان را در طبع ندارند و رویای جامعۀ ایدهآل آنان در دوزخ تفرعن حاکمان و دوزخ غارت زیبایی از معابر و بدتر از همه دوزخ بدگمانی طبقاتی و قومی، زنده زنده میسوزد، به ناگزیر رهِ دیار دور پیش میگیرند.
و پس از روزگاری، اینک من و همنسلانِ من که در این دوزخ رشد کردهایم و دست کج در آستین و شمشیرِ آخته به روی دیگران در آن دستِ کج داریم، با خواندن آثار اکرم عثمان درمییابیم که سوگمندانه ما با دردهای راویِ «مردا ره قول اس» بیگانهایم یا دستکم دردهای ما از جنس دردهایی نیست که در آثار اکرم عثمان و نظایر او بازتاب یافته است.
دردِ همنسلان من درد سرخوردهگی، تزویر و عَلَم کردن ارزشها برای دست یافتن به ثروت و جایگاه است. در نصابهای تعلیمی روزگارِ ما به این بهانه که سعدی از شیراز است، دیگر کسی به داستانِ «یکی در بیابان سگِ تشنهی افتاده در بیابان» وقعی نمینهد که هیچ، حتا آدمی بر یکدیگر ترحم روا نمیدارد.
این قلم، سرِ بررسی هیچ یک از آثار اکرم عثمان را ندارد، بل بر آن است بین دو تصویر «کوچۀ ما» در آثار اکرم عثمان تمایز بنهد و ره بگشاید به فضای مهآلودی که شَبَش را پایانی نبود و روایتگرِ قحطسالی در این راه بیبرگشت قدم نهاد و یک عمر حسرتِ کابلش را به جان خرید و در اوج این درد «گربۀ چهارم» نوشت.
در «کوچۀ ما»ی نخست که تصویر کوتاه آن در آغاز داستان «وقتی نیها گل میکنند» ارایه میشود، زندهگی رسم خوشایندی است، بال و پری دارد به وسعتِ مرگ و راوی هرکجا هست و میرود، آسمان مال اوست. او نبض کوچه را میفهمد و بهترین تبلور این سرزندهگی و نشاط را در اجرای این داستان به صدای خود نویسنده میتوان دریافت.
ارتعاش مالامال عشق صدای نویسنده، همه اجزا و عناصر داستانی را پیش چشمِ شنونده مجسم میکند و این جاست که نه تنها مرز زبانِ گفتار و نوشتار فرو میریزد، بل به قول اسماعیل خویی، سوبژه و ابژه نیز در متن یکی میشود. آن روزها کابل مدینۀ فاضلۀ راوی «حَسَنِ غمکش» است؛ کسی که در سیمای حسن، دلش از به بند افتادنِ گنجشکها سخت میگیرد و فارغ از عاید فروش پرندهها، آنها را در بدل پول خریداری میکند و به آرزوی برگشتن به شاخچه رها میکند.
اما در تصویرِ دوم که در رمان کوچۀ ما بیان شده است، کابل پارههای جگرِ راوی است که یکییکی به روی خاک میافتد و راوی با عاملان این تباهی سرِ ستیز دارد و این ستیز باعث شکلگیری واکنشهای زیادی در پیوند به کوچۀ ما شده است.
این تنها نوستالژی نهفته در داستانهای اکرم عثمان نسبت به کابل قدیم و استفادۀ هنرمندانۀ او از منابع فولکوریک زبان پارسی نیست که پشت ذهنِ خوانندههای افغانستان قد میکشد و بین هرخوانندۀ افغانستانی و قهرمانانِ این روایتها، رابطۀ نیرومندِ همذاتپنداری ایجاد میکند، بل به گفته استاد باختری «او برای تاریخ مینویسد اما نه تاریخ مسخ شده؛ تاریخ در داستانهای او متوقف نمیشود. در داستانهای اکرم عثمان ابتذال شلاق میخورد، کتیبههای زراندود شهرتها و افتخارات دروغین با کوپال طنز درهم میشکنند، حدیث افتادنها و بر نخاستنها قلب و روانِ خواننده را در دریایی از اندوه فرو میبرد.»
۱٫ تصویر نخست
او در این تصویر از روزگارِ نسبتاً دوری سخن میگوید، روزگاری که قصۀ شاه پریان و نبرد آدمی با دیو وردِ زبانها بوده است. در کابلی که او ترسیم میکند، جهانبینی سادهیی وجود دارد که از کشورهای دیگر به نام ملک بالا و پایین یاد میشود و آنسوی کوههای کابل محلههایی است که مه و خورشید در رفت و آمد است ولی به هیچ روی تعلیق داستان را خدشهدار نمیکند چونکه شبیه پرداختهای داستان تاریخی عمل میکند و برای احیای محل وقوع داستان، چیدمان نزدیک به مطلوب خودش را انجام میدهد.
– در این کوچهها فریاد سندان زهرۀ ظلمت و خموشی را میترکاند؛
– در این کوچهها ضربت چکش، ناپختهها را پخته میسازد؛
– سرود آهنگینِ مردان در کوچهها جاری است؛
– خون زندهگی در رگهای کوچه جاری است؛
– درها و دیوارها گرمای حیات دارد؛
– در این کوچه کورهها داغ و آتشدانها فروزان است؛
– در این کوچه تنها گرم میشود و طینت هرچیزی صیقل میخورَد؛
– اینجا کوچۀ دلاوران است؛
– اینجا کوچۀ اجاقهای روشن است؛
– ساکنان کوچه دستهای سیاه اما پُربرکت دارند؛
– کوچهها محل عبور و مرورِ کاکههاست و دنیا بدون کاکه زیب ندارد؛
– کوچه پُر است از عشقِ صادقانه و وفای ننۀ لطیف به کاکا اکبر؛
– عشقهایی به زلالی آب چشمههای کوهستان در دلِ این کوچهها جوانه میزند؛
– صداها رسا و صادقانه طنین میاندازد؛
– صدای چکش کوچۀ آهنگری به لالایی مادران برای کودکان مانند میشود.
۲٫ تصویر دوم
– عشق دیگر به سوزناکی عشق طاهره و شیر یا غلامرسول و دخترخالهاش نیست. عشق با کمرنگی در اینجا حدود بیست سال به تأخیر میافتد یا برای ابد تعطیل میشود؛
– پهلوانهای این کوچه از جوانمردی فارغ اند و تنها برای شکنجۀ انسانها اجیر میشوند؛
– حاکمان این کوچه برای تجلیلِ انقلاب پس از مصرف رنگ سرخ بازار، با خون، سر و صورتِ دیوارهای کاهگلی را رنگ میکنند؛
– کوچه غرق در اهانت، تزویر، تحقیر و شکنجه است؛
– آدمهای این کوچه از سایۀشان میترسند؛
– در این کوچه وفای به عهد و امانتداری میمیرد و سردارانِ این کوچه در کنار ازدواج فرمالیته، زن «صورتی» اختیار میکنند؛
– تحصیل تعطیل میشود و زلیخاهای این کوچه یا زندانی خانه میشوند و یا هم تبعید؛
– سفیران این کوچه در بلندمنزلهایشان گوسفندپروری میکنند؛
– بلندپایهگان حکومتی قاچاق مواد مخدر راه میاندازند.
در چنین شبی روی شسته به قیری که هیچ امیدی به سحر نبود، ققنوس روایتهای شیرین سرزمینِ ما رهِ ساحلهای دور پیش گرفت و دیگر کمتر یافت کسانی را که شعر مولوی و سنایی و رودکی و یا هم روایت کاکههای کابل در بنِ جانشان رخنه کند و شکوه و جایگاه سخنِ او را دریابند، هرچند او هرگز آرام ننشست و برای این فرهنگ تپید اما هر دم گژدم غربت جگرش را آزرد تا از درد شکیبایی برای همیش دم فرو بست، امید روزی از روی خاکسترش ققنوسِ دیگری برخیزد.
او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند.
روانش شاد و یادش جاودان!
در یک تذکرِ کوتاه در فرجام باید گفت که اکرم عثمان هنوز یکی از امکانهای غیرقابل انکاریست که میتواند فاصلۀ زبان گفتار و نوشتارِ پارسی دری را کمتر کند و راهی را به روی توده بگشاید تا نیاز بیانِ درد در این سرزمین مرفوع شود.
Comments are closed.