احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۲۲ عقرب ۱۳۹۱
علیرضا ذیحق / نویسندۀ ایرانی
سیمین دانشور به عنوان یکی از شاخصترین چهرههای داستانپردازی که با خلق اثر فناناپذیر «سووشون» در بلندای ادبیات معاصر فارسی چون آفتابی درخشید، بار دیگر خاطرۀ بلندای حضورش را در آغازین سالهای دهۀ هفتاد با داستان بلند «جزیرۀ سرگردانی» تجدید میکند. «جزیرۀ سرگردانی» روشنگرِ زوایایی از زندهگی اجتماعیِ مردم ایران است که با تاریخ این سرزمین عجین شده و در قالبی کلاسیک شکل گرفته است. تصویری از روزگاری بی»جلال» اما پرتلألو از «چراغ مزینانش» و اندیشههای پرجلال. روزگاری که «ساعدی» در «مقتل» خویش با تداعی رادمردیها، در سوگ دلشدههایی مینشیند که ندای حق و داد بر زبان داشتند و «سیمین» سر کلاس [صنف] میگوید: «به کمک خط و رنگ هم میتوان برای تغییر وضع موجود مبارزه کرد. همانطوریکه با کلام و آوا هم میشود.»
«جزیرۀ سرگردانی» با گریزی به دنیای واقعیتها که تمام قوانین آن موضعی است و اعتبارش محدود در زمان و مکان و یکی میگوید جزیرۀ ثبات و دیگری میگوید جزیرۀ سرگردانی، چنان شخصیتهای ملموس و تیپیکی را میآفریند که با نثری شیرین و پرکشش، ذوق و تاریخ و هنر را با هم درمیآمیزد. این اثر با تمثیل و ایجازی که هم جا برای نور دارد و هم جا برای سایه، ما را میبرد میرساند بدانجایی که همصدا با نویسنده میگوییم: «چیزی تو [در] هواست که آدم را میترساند…چراغها را خاموش نکنید، نمیخواهم در تاریکی بمیرم. نهال تازهتان رشد میکند و یک ترنج در راه دارد.»
«هستی» بهعنوان نمودی از شخصیت روشن و بیدارزن با همۀ عواطف و غرایزش، بار اصلی قصه را بهدوش میکشد و مادربزرگ با یاد و خاطرۀ شکستها و پیروزیها، شهادت و ایمان را زمزمه میکند.
یک تصویربرداری دقیق اجتماعی از تیپهایی که هنوز هم عطرِ حضورِ خوبانش و نکبتهای فراموشناشدۀ بدانش، پایا و زنده حس میشوند و در گوشه و کنار این سرزمین چون بذری پراکندهاند.
مادربزرگ «هستی» خانم نوریان است که عمری است با یاد کشتۀ تنها پسرش زندهگی میکند؛ پسری که در حوادث سیاسی دهۀ سی، ققنوسوار خویشتن را در آتش میافکند تا نهالی پا بگیرد. خانم نوریان که «هستی» و «شاهین» را که نوههایش هستند زیر بال و پر دارد، زمانی کسوت معلمی داشته و هنوز هم خاطرۀ دیروزها و پریروزها رهایش نکرده و برای پیر احمدآباد و پسرش اشک میریزد.
«عشرت» یا «مامانعشی» مادر «هستی» است که اکنون زن یک فرد متمول مرتبط با دستگاه حاکمه و امریکاییهاست و با ولنگاریهای خویش در فکر شکستن سد جنسیت است تا بهاصطلاح آدم بشود و بیمحابا، با مردان دله و هیزی میآمیزد که با بوی عطرهای جورواجور و «ال. اس.دی» و «گراس» شبهای خود را پر میکنند. او رابط هستی است با دنیایی که از فقر مادربزرگ، فرسنگها فاصله دارد و این اواخر بهدنبال کسی است که شاید همسر خوبی برای «هستی» باشد. عشرت تمثیلی است از انسانهایی که فرهنگ استعماری و استبدادی زمانه، نجابت را از آنها میگیرد و زمانی هم که به خویشتن خود بازمیگردند، خود را هراسان و پشیمان مییابند.
غافل از اینکه «شکستن سد جنسیت یعنی برابری جنسیت؛ یعنی همه از زن و مرد در اجتماع بهطور مساوی در همۀ کارها مشارکت داشته باشند… حفظ هویت زنانه و در عین حال یافتن استقلال مالی…» «مراد» همکلاسی [همصنفی] «هستی»ست و یگانه معبود او در پیش از آشنایی با سلیم. درگیر سیاست است و معتقد به برخورد مسلحانه و نگران اینکه: «در شهر حلب خورشید به آوارهگان و بچههای کرایهیی زل زده بود و در آسمان ابری نبود تا بگرید.» او آگاه از سرنوشت محتومش است و میداند که «در هر دستگاهی اگر با چرخ آن دستگاه نچرخی، خُردت میکنند.»
«سلیم» چون برقی که در آسمان تاریکی پدیدار شود، خیلی تصادفی در زندهگی «هستی» رخ مینماید. بهعنوان خواستگاری از دختری که مادرش نشان کرده است. او فردیست تحصیلکرده که در شیوۀ نگرش و عمل، شیفتۀ «دکتر شریعتی» است و به قول خودش «فعلاً رابط روحانیان و روشنفکرانم» و وقتی که به گذشتۀ تبارش برمیگردد، میگوید: «پدرم پس از پشتیبانی از مصدق و سرخوردن از سیاست شد یک تکمهچی تمامعیار، یک زنباره، یک درباری، ای خدا چه بگویم دل آدم میترکد.»
«هستی» شاهدی راستین برای زمانۀ خویش است. نقاشی است با تحصیلات عالیه و متأثر از افکار بلند و بدیع استادان و آشنایانی چون «سیمین دانشور»، «حمید عنایت»، «خلیل ملکی» و «جلال آلاحمد» که کلیۀ شخصیتهای قصه در تقابل با عملکرد و ذهنیات «هستی» عینیت مییابند. او که روزی به سیمین میگوید: «دلم تنگ است» و سیمین میگوید: «دل کی تنگ نیست؟» و اویی که فکر میکرد «غربزدهگی» آلاحمد کتاب مهمی است و اما نمیدانست که «به گفتۀ خود جلال، خزعبلات هم در آن بافته شده.»
هستی، سرگشتهیی است بیمناک که گاهی به گذرایی سیاست میاندیشد و گاهی به پایایی هنر. زمانی هم در پاسخ اینکه: «میترسم برداشت درستی از اوضاع ایران نداشته باشم» میگوید: «هیچکس ندارد و ظاهراً ایران توپ فوتبالی است که هر کس رسید، لگدی به آن میزند و نمیگذارد به دروازه نزدیک بشود» و میاندیشد: «کاش ما را به اسارت به سرزمین دیگری میبردند. کی گفته بود جایی که کلمات قدغن نباشد و جایی که ولنگاریهای مادرشوهر و مادر و … بر سر آدم هوار نشود.» زمانی هم به عواطف درونیِ خویش برمیگردد و در برخورد با «مراد» میگوید: «شعر تحویلم نده! پا گذاشتهام به بیستوهفتسالگی و من هم مثل همۀ زنها به یک کانون گرم و چند تا بچه که پدرشان تو باشی، احتیاج دارم.»
هستی از لایههای زمان میگذرد و با شور و شوق و عشق «سلیم» درمیآمیزد و در مواجهه با شخصیتهایی که بهاختصار شرحشان رفت و نیز پرسوناژهای متعدد فرعی که در قالب قصه تنیده شده است، آنچنان شوری در داستان میدمد که نام »هستی» را به عنوان یک تیپ برجسته و دوستداشتنی زن در اوراق ادبیات متعهد داستانیِ فارسی جاودانه میسازد.
در نهایت باید افزود که «جزیرۀ سرگردانی» حکایت سرگشتی آدمی است در راه دور و درازی که با همۀ حیرانی باید رفت.
اما کجا باید رفت وقتی که «تاریخِ انسان، مجموع همۀ زمانهای اوست و هیچکدام جایی گذاشته نشده که پیداشان کنیم. همه ساربان سرگردانی میشویم که یکهو [یکباره] میبینیم دنبال سرابیم و تزیینات سیاسی و «برای زندهگیکردن در این گوشۀ دنیا آدم باید از فولاد باشد تا دوام بیاورد.»
جلد دوم جزیرۀ سرگردانی که با نام «ساربانْ سرگردان» در شهریور ۱۳۸۰ مجال نشر یافت و هنوز جلد سومش در محاق، «دیدار دل است نه گفتار زبان. گفتار دراز نه، ایجاز آری، تکلف و ابهام نه، سادهگی آری.» و آنهم در زمانی که به روایت سیمین «این روزها همه طوری حرف میزنند که آدم هیچ نفهمد… نویسندهگان هم طوری مینویسند که حتا من به سختی میفهمم.»
«محمدعلی سپانلو» که سووشون را در سلوک رمان اجتماعی ایران، اولین اثر کامل دانسته و معتقد است که «از تهران مخوف تا سووشون، رمان اجتماعی ایران طی یک عمر ۵۰ساله، سیری تکاملی را سیر کرده است.» به رمان سهجلدی «جزیرۀ سرگردانی» نیز چنین اشاره میکند: «آخرین اثر مطرحشدۀ خانم دانشور، رمان جزیرۀ سرگردانی است که من از دیرباز شاهد شکلگیری آن و لطمهیی که سانسور به آن زده بود، بودهام.»
اما ساربانِ عاشق که مدام پای شخصیتهایش را به سیاست و جامعه میکشاند و دلبستۀ دنیایی است «عاری از موانع طبقاتی و فرقهیی و هرگونه ستمی» و میخواهد که از «حقیقتِ فراتر رود وحقیقتیابی» کند، در «ساربانْ سرگردان» باز سراغ همان شخصیتهایی میرود که در جلد اول بدانها پرداخته، ولی هنوز لایههایی از شخصیتها باز در سایهاند و باید روزی در جلد سوم شاهد دگردیسیهایی بنشینیم که ببینیم شام آخر کیها دوباره به صلیب میخکوب میشوند و از ترس، شهامت و از حسد بزرگواری میآفرینند و کدامینها «نیست را هست میکنند و هست را نیست.» در این میان سلیم را داریم که جغرافیای ذهنش جهتیابیاش را گم کرده و با پشت پا زدن به عشق و عهدش به هستی ـ چون نبود و دربند بود ـ با نیکو ازدواج میکند و اما هنوز فکرش به «چادرشبی است که بستر زفاف او و هستی بود.» هستی که میگفت: «درس عشق در دفتر نباشد و تنها یک حلقۀ مسی کفایت میکند و جهیزیۀ من تنها عشق من است» و در برگۀ ازدواج او و هستی، فقط امضاهاشان بود و حالا، دیگر آن هم نبود. سلیم که با مونولوگهای ذهنیاش مدام در چالش است، آخر سر به خود نهیب میزند که «آیا من هم یک فریب بودم که نقاب آرامش بر چهره میزدم تا هستی سرگردان را نفریبم.»
مراد نیز که مهندس معماری است و چریک، و ساکنان حلبیآباد او را به نام پوریا میشناسند و اسم مستعار بکتاش را نیز دارد، تا هستی را گرفتار میبیند، او نیز با پای خود به زندان میرود؛ چرا که دلبند هستی بود و حالا که چرخ چرخیده بود و هستی را خُرد میکرد، او نیز باید با او میبود. مراد و هستی که زندهگی را دالانی میدانستند و چه دراز و چه کوتاه دوست داشتند که دانسته گذر کنند، محکوم مرگی میشوند بیامان در جزیرۀ سرگردانی که با سیهبادهای کویری تفته با سراب بیامیزند. شب میرسد و آنقدر ساکت است که جزیره را به صورت سیارهیی مرگزده میبینند و هستی با خود عهد میبندد که «اگر از کویر درآید، تنها به زندهبودن و زندهگیکردن فکر کند.» اما در فردایی که تیغ آفتاب است و هنگامۀ جانکندن، ساربانی سرگردان میرسد که طبق نقشه باید آنها را از مهلکه به در برد؛ نقشهیی که احمد گنجور ـ شوهر مادر هستی ـ چیده و از همۀ نفوذش در دستگاه سلطنت استفاده کرده است. رهایی آنها تحقق یافته و قبل از آنکه پیادهها شاه را مات کنند، هستی و مراد به عقد هم درآمده و صاحب فرزندی به نام مرتضی ـ که یکی از شهیدان راه آزادی بود ـ میشوند. خیزشی شروع شده و اما هنوز دلها نگران است: «این مملکت روی گنج خوابیده؛ متأسفانه مردمش زیر خط فقر و جهل. با فوتی راه میافتند و با فسی میخوابند. صبحش میگویند یا مرگ یا مصدق، عصرش میگویند مرگ بر مصدق.»
گویی یک قرن سکوت بوده و ناگهان همه به زبان آمدهاند. از آنجا هم که هر سرزمینی ویژهگی خود را دارد، آب در خوابگه وطن میافتد و مهاجرتها و گریز از ناگزیریها آغاز میشود. اما هستی که از نظر شوربختی همچون سرزمینش رکورددار است، به «طوطک» خود پناه میبرد و به یاد زنگ انشایی میافتد با موضوع «آرزو دارید چهکاره شوید» و او مینویسد «گلسرخی» و شروع سینجیمها. او در خوابها و بیداریها تمرین سکوت میکند و «طوطک»ش سنگ صبوری که تنها، راز دل با او میگوید. «طوطکی که یا در آستانۀ پنجره بود و یا که رو قلب هستی پر میزد.» «طوطکی» که صورت مثالی اوست و هستی میکوشد به صورت مثالی خود نزدیک شود. انگار که تاکنون با ذهن دیگران میاندیشید و سخن دیگران را میگفت با خویشتن به چالش میپردازد و با اذعان به اینکه «تولد دشوار است؛ هر نوع تولدی» میرسد به جایی که راه راستگاری بشریت را برپا داشتن امپراتوری جهانی عشق میداند. وی در دنیایی که انسانبودن مشکل است و اندیشه و گفتار و کردار همسان نیست، خطاب به «طوطیک» میگوید: «دلت خوش است که از بازی و سرود و آواز حرف میزنی؟» چرا که طوطکش گفته بود: «زندهگی سرودیست، با محبت بخوانش. زندهگی یک بازی است، با سرور بازیش کن؛ اما آگاه باش که اصل زندهگی سفر در گردونهیی است میان تولد و مرگ… مرگ نهایت نیست. جان است که ماندگار است.»
اما این تنها هستی نیست که چنین به استحاله کشیده میشود. سلیم نیز چنان ازهم میپاشد که انگار خدایش را از دست داده. ماروار ذهنش جا خالی داده و نیش حسد را با خود برده بود و رفاقتهایش را همچنان با مراد و سلیم ادامه میداد.
در ادامۀ رمان، پُررنگشدن نقش شاهین ـ برادر هستی ـ را داریم که با زوال سلطنت کیا و بیایی مییابد که حتا هستی نیز از این تغییر شگرف و آنی به حیرت میافتد و و تازه میفهمد که هر زایش نویی آداب و ابیات خاص خود را دارد. جنگ ایران و عراق هم شروع میشود و آنها که از جبهه برمیگردند میگویند: «با همان آبی که در اختیار داریم، وضو میگیریم. دیگر کسی به فکر کُر نیست.» مراد و هستی میخواهند عازم جبهه شوند که آخر سر، هستی بهخاطر مرتضی و بیبیجان ـ مادرشوهرش ـ میماند و مراد چشمانتظار سپیدۀ فردا که راهی شود. آن شب را شب آنان، از بارقۀ نور الهی به آنچنان شعلهیی بدل میشود که به قول خانم زمان سیمین دانشور «حتا نمیشود نوشت، چرا که قلم هم خواهد شکافت.»
—————–
منابع:
ـ جزیرۀ سرگردانی، سیمین دانشور، نشر خوارزمی، ۳۲۶ صفحه، تهران، چاپ اول، ۱۳۷۲
ـ ساربان سرگردان، سیمین دانشور، نشر خوارزمی، ۳۰۷ صفحه، تهران، چاپ اول، ۱۳۸۰
ـ نویسندهگان پیشرو ایران، محمدعلی سپانلو، انتشارات آگاه، تهران، چاپ دوم، ۱۳۶۶
Comments are closed.