گزارشگر:عبدالاحد هادف - ۱۸ سنبله ۱۳۹۵
در مورد شخصیت، تاریخ، مبارزه و سجایای اخلاقی و معنویِ احمدشاه مسعود، سخن فراوان رفته است. من اما میخواهم دربارۀ وجود فیزیکی مسعود سخن بگویم و باور دارم که با گشودنِ این باب که ظاهراً از لحاظ فُرم و محتوا تازهگی دارد، به درکِ بیشترِ رازِ معجزهبودنِ مسعود کمک خواهیم کرد. البته بحثِ ما پیرامونِ وجود فیزیکی مسعود، قطعاً به معنای کالبُدشناسی و یا سنجشِ نوع و کیفیتِ آن با بهکارگیری معیارهای مطرح در معادلات زیباییشناسیِ رایج امروز نخواهد بود، بلکه منظور بررسی این هیکلِ افسانهیی و منحصربهفرد از نقطهنظر ویژهگیِ تأثیری و وجود نوعی سِحر و هیبت و فوبیا در حرکات و سکناتِ آن و تأثیرگذاری و نفوذ غیرِارادی در نفس و روانِ دیگران میباشد.
مسعود همانند هر انسانی دیگر، هیکل و چهرۀ خاصِ خود را داشت، مُنتها هیکلِ او یک هیکل منحصربهفرد بود. البته نه به این معنا که با قرار گرفتن در قالب معیارها و ضوابط زیباییشناسیِ رایج که عمدتاً به سنجش مقایسهیی صورت آدمی میپردازد، میتوانست زیباترین فرد دنیا معرفی شود، بلکه منظور این است که وجود فیزیکی او بنا بر درک و شهادت خِرَد و ضمیر ناخودآگاه آدمی، طوری آفریده شده بود که عظمت معنوی و شخصیت افسانهییِ او را در مقابل دیدهگان آدمی بهصورتِ یک واقعیتِ مجسم و ملموس با کمال هنرمندی نمایش میداد. یعنی هرکس با تماشای صورت ظاهری مسعود، جمال باطن و خصوصیاتِ مؤثرِ شخصیت معنویِ او را بسیار بهخوبی لمس میکرد.
به عبارت دیگر، صورت و سیرتِ مسعود کاملاً همخوان و هماهنگ با یکدیگر بودند؛ قِسمی که وجود فیزیکیِ او مُمثل سراپاقُرصِ شخصیت معنوی و ماورایطبیعی او بود، و البته راز کشش و جذابیتِ قیافۀ او نیز عمدتاً در همین امر نهفته است. هستند کسانی که از لحاظ شخصیت و مزایای معنوی و اخلاقی خیلی برتر اند، اما احساسِ آدمی نمیتواند وجود فیزیکی آنها را به عنوان تجسمِ یک واقعیتِ ایدهآلی هضم کند و از آن حظ ببرد.
در اینجا میزیبد به این نکته اشاره کنم که از ویژهگیهای احساس و درکِ آدمی که اصولاً یک امر ماورایطبیعی و مربوط به دستگاه دراک ضمیر اَبَرآگاه او میباشد، این است که از تجسم و عینیتِ ایدهآلها و به عبارت دیگر، از هماهنگی میان واقعیت و خیال، لذت میبرد و دایم در پی جُستوجوی مظاهری است که در آنجا واقعیت و خیال بههم گره خوردهاند. یعنی از تماشای نمادهایی از طبیعت و ماده که خیالآفرین باشند و بهاصطلاح جلوههایی از حقایق ماورایطبیعی را انعکاس دهند، مُتهیج میگردد. و البته قوام «هنر» نیز بر همین چیز است. یعنی هنر در تمامی ابعاد و اشکال آن، تلاشیست برای هماهنگکردن واقعیت و خیال و یا دمیدن نفخۀ خیال در کالبد واقعیت.
شک نیست که نیاز به این امر، یک پدیدۀ ذاتی و فطری در انسان است. به این معنا که احساس هنری انسان، از کُنه ذات و فطرتِ او برمیخیزد که به پدیدآوردنِ چنین مظاهری بهشدت مُشتاق است. مثلاً هنر نقاشی از نقطهنظر مواد طبیعیِ کارآمد در آن، یک عملیۀ بسیار ساده و ناچیز است. اما راز هنربودنِ آن در این است که ممثل یک صحنه خیالی و ماوراءِطبیعی بر روی یک تابلوی رنگآمیزی شده است و بس، آنهم نه برای هر کس و هر احساسی، بلکه برای کسی که چنین رازی را در آن دریابد و به اهمیت و خلاقیتِ آن پی ببرد. لذا هنر، تلاشی از طرفِ خود انسان برای خلق همچو مظاهری بههدف اِشباع و تأمین نیاز حس طوفندۀ درونی اوست.
آنسوتر از هنر اما که ممثل خلاقیتِ خود انسان میباشد، آدمی در پی جستوجو و کشفِ مظاهری از طبیعت و پدیدههای طبیعی پیرامونِ خود است که خیالبرانگیز باشند؛ یعنی بتوانند یکی از صحنههایی را که او در عالم خیال میآفریند و یا میپرورد، در بستر عینیت تداعی کنند. از اینرو میتوان اذعان داشت که راز زیبایی مظاهر طبیعت، در خیالانگیزبودنِ آن است. و شک نیست که انسان در نفس خود، یکی از مظاهر طبیعت و بهترین سوژه برای نمایش زیباییهای خیالی و ماورایطبیعی در صورت هماهنگی مظهر با معنا و همخوانی وجود فیزیکی با نوع احساس و برداشتِ برتر بیننده از او میباشد.
با این بیان، ممکن است اصل مُدعای ما بیشتر قابل فهم شده باشد و از بستر همین نوع استدلال میتوان خود را از زیر بارِ اتهام به گزافهگویی در چنین موارد که ظاهراً از وجود نوعی افراطیگری در محبت و گرایش عاطفی نسبت به یک انسان حکایت میکند، کنار کشید.
شخصیت فوقالعاده و افسانهیی احمدشاه مسعود که نمایانگرِ نوعی عظمت معنوی بود، ارزش و جایگاهِ او را در چشم و دلِ دیگران خیلی بالا بُرده بود و البته وجود فیزیکیِ او هم از لحاظ تأثیر در دیگران به هیچوجه کمتر از شخصیت متافیزیکیِ او نبود. چنانکه این واقعیت در حیات طبیعی او مخصوصاً در برداشتِ کسانی که گاهی به ملاقاتِ او موفق شده بودند، کاملاً مشهود بوده است.
زمانی از خود میپرسیدم که چرا بدبینانِ مسعود وقتی از نزدیک با او میبینند، یکباره متحول میشوند و با تغییر برداشتِ قبلی خود، یکسره تا به سرحد عشق، مشتاقِ او میگردند و بیشتر از دیگران، گرویدۀ او میشوند؟! باز بدین فکر میافتادم که شاید او با قوتِ منطق و جادوی گفتار و کاربُرد زبان، موفق به جلب توجه دیگران میگردد. اما این هم نمیتوانست قناعتِ مرا در جهت کشف رازِ عمدۀ این واقعیت بهبارآورد، تا آنکه خودم از نزدیک با او آشنا شدم و توانستم که در کوتاهمدت، در ضمن شناخت و لمس جوانبِ متعددِ شخصیت او، به این واقعیت نیز پی ببرم که وجود فیزیکیِ منحصربهفردِ او در کنار تمام انگیزههای دیگری که غالباً از برتری قابل احترامِ شخصیت او منشأ میگیرد، دارای نوعی از کشش و جذابیت است که با حرکات و سکناتِ سحرانگیز خود، در تسخیر سرزمین دلِ آدمی خیلی فعال و مؤثر است؛ بهویژه زمانی که انسان در محضر او به عنوان یک شخصیت افسانهیی و یگانه یادگارِ باوفای دوران جهاد مقدس و دارای عظمت ذاتی و منزلت رفیع در میان بشریت زمانش، حضور مییافت و با همین برداشت به دیدار او میرفت.
در خلال چنین دیداری میبود که زیبایی و عظمت درونیِ او در سیما و هیکلش با قوت و مهارتِ تمام، تجلی میکرد و با این همخوانی خلاقِ ظاهر و باطن، حتا بدگمانترین دل را به طرفِ خود میکشید و آن را به وجد میآورد. و خوشبختانه که یکی از بارزترین صفاتِ موجود در این شخصیت بیبدیل، صداقت و صراحت بود و او بنا به گفتۀ یک دانشمند غربی، چیزی برای پنهانکردن نداشت. از اینرو درک و هضمِ او بهکلی ساده و آسان بود.
باری به دوستان میگفتم: مردم اکثراً بهخاطر برآوردنِ نیازشان نزد سران و قدرتمندان میروند و اگر نیازی نداشته باشند، اصلاً از دیدارِ آنها خسته و دلگیر میشوند. اما در این میان، مسعود را شأنِ دیگری است؛ تنها دیدار خودش برای مردم، کمال مطلوب است؛ چون از تماشای او در هر حالت، حظ میبرند و به همین دلیل است که حاضر اند لحظات دیدارِ او را با پول بخرند.
نمیخواهم بیشتر از این، تأثرات شخصیِ خودم را که عمیقاً از تمام جوانب شخصیت گرانمایۀ او بالاخص از سیما و هیکلش متأثرم، به عنوان شواهدی برای اثبات مُدعا تذکر دهم. بهتر است به کشف و تفسیرِ این رازِ ارزشمند از خلال اظهارنظرِ شخصیتهای بزرگ جهانی از نژادها و گرایشهای مختلف که به دیدار مسعود موفق شده اند و از او خاطرهها دارند و غالباً شیفته هیکل و سیمای جذاب او میباشند، بپردازم که به گفتۀ حضرت مولانا:
خوشتر آن باشد که سِر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
احمدشاه مسعود به دلیل جایگاه خاصی که در چشم و دلِ جهانیان به عنوان یک شخصیت افسانهیی و دارای نبوغ ذاتی و به حیث دُرخشانترین چهرۀ مبارز و فعال بشری در عصر حاضر کسب کرده بود، در مرکز توجه دانشمندان، خبرنگاران و شخصیتهای سیاسی و فرهنگیِ دنیا قرار داشت. از این رو، از نقاط مختلف جهان خبرنگاران، کارشناسان امور سیاسی و نظامی، فرهنگیان و پژوهشگران و حتا دانشمندان و فیلسوفان مسلمان و غیرِمسلمان جهت دیدار و ملاقات با او حضور بههم میرساندند و اکثراً پس از بازگشت از نزد او، بلافاصله به ثبت و درج خاطرههای این دیدار، همت میگماشتند و آن را به نشر میسپردند که خوشبختانه بخش بزرگی از آن در دسترسِ عموم قرار دارد و گاهی بهصورتِ مجموعی، ضمن کتابی به چاپ رسیده است.
آنچه در مجموعِ این خاطرهها برای من جالب توجه افتاد، اظهار شیفتهگی هر یکِ آنها نسبت به هیکل فیزیکی احمدشاه مسعود میباشد که در یک نگرش کلی به همه، میتوان حدس زد که آنها تا چه اندازه تحت تأثیر قیافۀ جادویی مسعود قرار گرفته و هر یک به نوعی از تأثر روانیاش بهخوبی تعبیر کرده است؛ امری که به روشنی دال بر آن است که وجود فیزیکی مسعود، از نوعی مافوقیتِ خاص برخوردار بوده و اکثراً روانها را تحت تأثیر قرار میداده است.
گمان میکنم در تاریخ تجارب بشری، مواردی که به هر حال نمایانگر چنین واقعیتها باشد، آنقدر متعدد نیست؛ یعنی نمیتوان موارد زیادی در تاریخ جُست که شخصی از خواص بشریت، از ناحیۀ وجود فیزیکیاش با چنین گستردهگی در دیگران تأثیر گذاشته باشد. از اینرو میتوان مدعی شد که هیکل فیزیکی مسعود، یک هیکل منحصربهفرد بوده و متأثرشدنِ روانها در جلوهگاه آنهم ناموجه نبوده است.
شهید عبدالله عزام، از رهبران و دانشمندان بلندپایۀ عرب، که در آغاز، میانۀ خوبی با مسعود نداشت و بنا بر اعترافِ خودش شدیداً او را بد میدید و بهحدی از او متنفر بود که حتا تحمل شنیدنِ نامش را نداشت، باری تصمیم گرفت که مسعود را از نزدیک ببیند و واقعیت را بهتر و کاملتر لمس کند. لذا ضمن سفری یکماهه، موفق به دیدار او میشود، تا آنکه بیاندازه مشتاقِ مسعود میگردد. او که بعداً خاطرات این سفر و این دیدار را در قالب یک کتاب درج کرد، از نخستین مراحل دیدارِ مسعود چنین حکایت میکند: «من شوخیکُنان به استاد ربانی گفتم: به مسعود بگو که گوشتِ بدنت کجا شد؟ چون در وجود وی بیش از روح، پوست و استخوان، چیز دیگری نیست! سپس خودم این بیت متنبی را برایش خواندم که میگوید:
کفی بجسمی نُحولاً أننی رَجُل
لولا مُخاطَبتی إیاک لم ترَنِی
یعنی من بهخاطر مردبودنم، لاغرم. اگر من خودم با تو ملاقی نشوم، به آسانی مرا نمییابی.
آنگاه لبخندی بر لبان مسعود، نقش بست».
در اینجا میبینیم که وی از هیکل نحیف و لاغرِ مسعود، متأثر شده و این تأثر را در شکل پُرسش از خود مسعود، اظهار میدارد. آندم بلافاصله خودش برای آن پاسخ میجوید و آن را نشانِ مردانهگی و مظهر عظمت و بزرگی قلمداد میکند. سپس حکایت از لبخندزدنِ مسعود در این میان، میزان دلبستهگی مفرط او را به مسعود، این پدیدۀ دوستداشتنی، نشان میدهد که در ذهنِ آدمی یک فضای عاشقانه را تداعی میکند.
عبدالله عزام در قسمتِ دیگری از خاطراتش مینویسد: «من از پنج چین پیشانی او که بهسان شیارها بر صفحۀ جبینش نقش بسته و نشان یک عُمر رنج و مصیبت است، حکایتِ دردها را میخواندم و تازه درک میکردم که تا چه حد سنگینی مسوولیتهای عظیمی که از نوجوانی به دوش وی سپرده شده، زخمهای کاری بر جسم و روانِ او زده و تازهگی و درخشندهگی جوانی را از وی سلب کرده است».
این فقره از لحاظ فُرم و محتوا، گویاترین تعبیری است که عُمق محبت شهید عزام نسبت به مسعود و احساس ژرفِ همدردی با او را نشان میدهد و آتش اشتیاقِ درونی او از خلال لحن این گفتار، کاملاً مشهود و معهود است. میبینیم که در واقع خطوط دُرشت پیشانی مسعود بوده که قلبِ با احساس عزام شهید را به سوز و گداز آورده و او با خیرهشدن در جلوههای الهامبخش این خطوط، یک بار دیگر عُمق دقت و تفکرِ خود را در آن نشان میدهد و هم میرساند که سِحر این خطوط با کششی غیرِارادی، او را در خود غرق کرده است. بدین ترتیب، به وضوح دیده میشود که این قسمت از وجود فیزیکی مسعود، عزامِ بزرگ را چنان تحت تأثیر برده است که یکباره به وجد آمده و با لحنی دلگداز، سُرود عشق مینوازد.
چنگیز پهلوان، نویسنده و دانشمند بزرگ ایرانی، که از لحاظ شخصیتپرستی خیلی مُحتاط و خُردهگیر است، پس از دیدار با مسعود، ارادت و دلبستهگی مفرطی به او پیدا کرد که حتا لحظات دیدار با او را از شیرینترین و آموزندهترین لحظات در طولِ عمرش خوانده است. وی اخیراً کتابی در مورد افغانستان انتشار داده است و در بخشهایی از آن، خاطرات سفرش به افغانستان و دیدارهایش با شخصیتها و از جمله مسعود شهید را درج نموده و کتاب را به عنوان تحفۀ محبت، به احمدشاه مسعود اِهداء کرده است. او در قسمتی از کتابش تصویری را آورده که تنها هر دو دست مسعود را نشان میدهد و بس، و در زیر آن نوشته است: «دستهای احمدشاه مسعود».
این امر، پیش از همه، نمایانگر متأثرشدنِ او از دستهای مسعود میباشد و او تنها با آوردن همین تصویر، از انفعالات روانیِ خودش به بهترین وجه، تعبیر کرده است. زیرا اهمیت این تصویر از لحاظ دلالت بر تأثر نویسنده، مساوی است با ارزش یک چکامه مُمتد شعری. به این معنا که او با آوردن و درجِ این تصویر در چنین موقع، وظیفۀ یک غزل را که عمدتاً تعبیری از شعور باطن و حالت روانی شاعر میباشد، انجام داده است. پس او بیشتر تحت تأثیر دستهای احمدشاه مسعود قرار گرفته و این تأثر را پوشیده نگذاشته است.
سندیگال، روزنامهنگار بریتانیایی هم از جمله کسانی بوده که چندینبار با مسعود دیدار نموده و از او خاطرهها دارد و دایم از محبتش نسبت به او اظهار مافیالضمیر کرده است. وی در قسمتی از خاطراتش مینویسد: «مسعود با گامهای بلند، از راهی که در پایین اتاقِ ما قرار داشت، آمد. انگار هیچ غمی در دنیا نداشت. لاغراندام، با شانههای اندکی خمیده و با همان گامهای فَنَری و همان چشمهای تیز و هوشمند».
از خلال این جملات بهخوبی معلوم و مفهوم میشود که او نیز همانند دیگران، بیشتر تحت تأثیر هیکل فیزیکی مسعود قرار گرفته و نتوانسته است که این تأثر را پنهان دارد. میبینیم که او از گامهای بلند و فنری، اندام لاغر، شانههای اندکی خمیده و چشمهای تیز و هوشمندِ مسعود با لحنی گویا و صادق، یاد کرده و نشان داده است که قلب و شعورِ او هم در دام جادوی هیکلِ سحرانگیز مسعود، گیر افتاده است.
یک نویسندۀ خارجی دیگر که هویتش مشخص نشده و ظاهراً با مسعود دیدن کرده است، در خاطراتِ خود از این دیدار مینویسد: «من از چهرۀ ظاهری و جوانی مسعود، مخصوصاً از ریشِ او که به تناسب مجاهدینِ تحت فرمانش خیلی کم بود، مُتعجب شدم. او دارای حرکاتِ ساده بود و ضمناً متوسطالجثه است».
در اینجا او بهصراحت از قیافه و سیمای ظاهری مسعود، اظهار شگفتی میکند و البته آنچه بیشتر برای او مایۀ تعجب بوده، این است که برداشت قبلی و غایبانۀ او از مسعود به عنوان یکی از قهرمانانِ سرشناسِ جهانی که غالباً صورتِ یک مرد کلانسال و قویالبنیه و پُرهیبت را در ذهن آدمی تداعی میکند، با آنچه او اینک در برابر دیدهگان خود میبیند، کاملاً متفاوت و برخلاف انتظار بوده است؛ چون او را مردی در عُنفوان جوانی با هیکلی نهچندان بزرگ و ریشِ خفیف و دارای حرکات ساده و عادی یافته است.
سردوکوف، خبرنگار روسی، نیز از راهیافتهگانِ دربار مسعودِ بزرگ میباشد. وی ضمن یادی از اولین دیدارش با مسعود، میگوید: «آدمی بسیار آرام، با پکول همیشهگی و تسبیح در دست، به بالای صُفه آمد. دست محکم و لاغرِ خود را پیش کرد. به چشمهای میشیِ او دقت کردم، دانستم که همچنان به زندهگی ادامه خواهد داد».
با امعان نظر در بخش اخیر سخن او، انسان پی میبرد که وی تا چه حد، شاعرانه حرف زده است که در واقع عمق تأثرِ او از چشمهای نافذ مسعود را عیان میسازد. شک نیست که پیبردن به طول بقا و یا قربِ فنای یک آدمیزاد از خلال دقت در عضوی از اعضای جسم فیزیکی او، یک امر نامعقول است؛ چون هیچ پیوند عِلی و معلولی در میان اینها نیست. لذا از نقطهنظر برداشتِ منطقی، هر همچو استنتاجی کاملاً بیاساس است. اما در جهان ادبیات، آنچه از اولویت برخوردار است، خلق فُرمولهای دلالتییی هست که به هر حال بتواند از احساس و شعور آدمی، تعبیر خوب کند، هرچند این فرمول قطعاً تناقضاتِ منطقی را هم با خود داشته باشد. علیهذا وقتی سردوکوف، دوامِ زندهگی مسعود را از چشمهایش کشف میکند، در واقع خواسته است که از عمق تأثیرپذیری خودش از چشمانِ او تعبیر کند و نشان دهد که این چشمها خیلی نافذ و الهامبخش اند.
وِنسان هوگیو، نویسندۀ فرانسهیی هم که از نزدیک مسعود را ملاقات کرده است، در اولین یاد از خاطرۀ دیدار با مسعود، مظاهری از وجود فیزیکیِ او را که قطعاً روانِ وی را تحت تأثیر قرار داده است به خاطر آورده، میگوید: «در نگاهِ اول، خطوط دُرشتِ روی جبینش جلب نظر میکند. احمدشاه مسعود، مَرد اولِ مقاومت افغانستان، روی بامِ یک ساختمان مُحَقر گلی، شُمرده و متین قدم میزد».
هوگیو نیز همانند بسیاری از شیفتهگان مسعود، اعتراف میکند که سیمای ملکوتی مسعود، نخستین رُبایندۀ دلِ بیننده است. و البته او بیشتر از خطوط درشت پیشانیِ او متأثر بوده است و از فحوای کُلِ سخنش معلوم و مفهوم است که او در همان مقطع زمانی با یک اشتیاقِ زایدالوصف، چشم بر پیکر هیجانانگیزِ مسعود دوخته و او را در هر حرکت و تپش، دنبال میکرده است و حتا حاضر بوده تا قدمگذاشتنهای او را که توانسته بود استواری آن را لمس کند، بشمارد.
بری برک، یکی از دانشمندان و نویسندهگان امریکایی است. او را هم بخت یاری کرده و توفیق دیدارِ مسعود برایش دست داده است. وی با لحنی گویا از خاطرههای شیرینِ این دیدار و از تأثر عمیقِ خود در برابر جادوی قیافه مُمتاز احمدشاه مسعود، یاد کرده، مینویسد: «به آن نحوی که شیر پنجشیر را بزرگترین مرد نبردهای گوریلایی میشمارند، احمدشاه مسعود از نقطهنظر جُثه، شخصی تنومند و قویهیکل نیست. او با کلاه پکول و خطوط پیشانی و ابروان متفکر خود، به شاعرانِ سُخنسرا زیادتر شباهت دارد».
چنان به نظر میرسد که شهرت آفاقی مسعود به عنوان بزرگترین شخصیت نظامی جهان، سبب شده است که بری برک یک تصویر منطقی از او در ذهنِ خود بسازد که از لحاظ جُثه و حجم، با بزرگی نام و شخصیت مسعود، همخوانی داشته باشد. اما آنچه اینک میبیند، با آن تصویر ذهنی متفاوت است! شاید اگر او مسعود را مطابق با همان سیما و هیکلی که در ذهن از او داشت مییافت، برایش خیلی تعجبآور نمیبود و از آن متأثر نمیگردید. باز میبینیم که او از کلاه، خطوط پیشانی و ابروان متفکرِ مسعود یادآوری نموده و با تشبیه او به شاعرانِ سخنسرا در واقع احساس عمیق و تأثر روانیِ خویش در برابر آن را ابراز داشته است. پس او بیشتر تحت تأثیر خطوط پیشانی و ابروان متفکرِ مسعود قرار گرفته و از همین ناحیه به او آفرین میگوید.
اِستیو کول، دبیر اداری روزنامۀ واشنگتنپست و نویسندۀ کتاب «جنگ اشباح» مینویسد: «در ختم مجلس، کارل اندروفورت با احمدشاه مسعود ملاقات نمود. مسعود در لباس رزمی و پکول به ملاقات اندروفورت رفت. جذابیت چهره و حرکاتِ باوقار مسعود، احترام اندروفورت را نسبت به او جلب کرد».
از گفتههای کول در روایت از ملاقات اندروفورت با مسعود، به ملاحظه میرسد که مثل همیشه جذابیتِ چهره و جادوی حرکات و سکناتِ مسعود در این ملاقات هم کارِ خود را کرده و اندروفورت را تحت تأثیرِ خود قرار داده است. وقتی او از این دیدار گزارش داده، لاجرم در قدمِ نخست از تأثیر قیافه و سیمای ظاهریِ مسعود در لایههای پنهانیِ روانِ خودش سخن گفته و همین امر را عاملِ جلب احترامِ او نسبت به مسعود قلمداد کرده است.
حالا تو خود حدیثِ مفصل بخوان از این مجمل:
باری یکتن از اعضای بلندرُتبۀ پارلمانِ اروپا که در زمان مقاومت در رأس هیأتی به افغانستان آمده و با مسعود از نزدیک دیدوبازدید نموده و از شخصیتِ او بهشدت متأثر شده، در خاطراتِ خود مینویسـد: «مسعود چشمهایی پیغمبرگونه دارد».
Comments are closed.