شعــــــــر؛ بیـان شاعـرانه اندیشیـدن

گزارشگر:سه شنبه 6 میزان 1395 - ۰۵ میزان ۱۳۹۵

mandegar-3در زبان روزمره گاهی شعر به سخنی که دارای مقصود خاصی نیست و معنای دقیقی را افاده نمی‌کند، اطلاق می‌شود. گویی شعر از ارزش کمتری نسبت به دیگر قالب‌های زبانی برخوردار است؛ اما آیا چنین است و آیا شعر واجد معنا نیست و از هیچ تفکر اصیلی ناشی نمی‌شود؟ در این‌جا قصد نویسنده این است که شعر را از نگاه خود توصیف کند و وجوه متمایز تفکری را که بر اساس آن شعر حاصل می‌شود، بیان کرده، تفاوت این تفکر را از تفکر فلسفی و علمی مشخص کند.
به نظر نویسنده، شعر دارای تفکری اصیل است، ولی بنا نیست حامل و ناقل اطلاع و شناختی از جهان خارج باشد، چرا که اصلاً جهانی که در شعر توصیف می‌شود، متفاوت با جهان علم و فلسفه است.
به نظر می‌رسد غالب افراد شعر را مبتنی بر احساس می‌دانند و از همین‌رو ناخودآگاه زبان شعر در تقابل با زبان تفکر (فلسفه و منطق) قرار می‌گیرد. این تقابل تا حد زیادی صحیح است. فلسفه و منطق اساساً و آن‌گونه که در تاریخ ظهور پیدا کردند، مبتنی بر استدلال‌های دقیق بودند. بدین شکل که بنا داشتند که از مقدماتی که صحت آن‌ها مورد اثبات عقلا قرار گرفته، بر اساس شرایط قیاس‌های منطقی، به نتایج جدید برسند.
اما هرچند زبان شعر، متفاوت با زبان فلسفه و منطق است، نمی‌توان شعر را کاملاً فاقد تفکر دانست، بلکه بهتر است شعر را حاوی تفکر (یا منطقی) متفاوت و متمایز دانست، چرا که هیچ کلامی در خلأ شکل نمی‌گیرد و لازمۀ کلام و نطق ظاهر، نطق درون (= تفکر) است؛ اما تفکر و منطق حاکم بر شعر چه‌گونه تفکر و چه‌گونه منطقی است؟ پاسخ بدین سوال با مقایسه‌ بین شعر و دیگر قالب‌های زبان (به ویژه زبان منطق و فلسفه و علوم تجربی) آشکار می‌شود.
حکایت‌گری و دلالت‌گری
یکی از ویژه‌گی‌های مشترک قالب‌های زبانی فلسفی، منطقی و علمی حکایت‌گری یا دلالت‌گری است. توضیح این‌که معمولاً عالم علم تجربی و فیلسوف هر یک به نوع خود (و به شکل متفاوت) خواهان تبیین واقعیت (یا بخشی از واقعیت) هستند. عالم علم تجربی قوانین حاکم بر موجودات فیزیکی را مورد بررسی قرار می‌دهد و خواهان کشف این قوانین است؛ بنابرین حوزه واقعیت مورد بررسی در علم تجربی قلمرو واقعیات فیزیکی است، اما قلمرو فلسفه (و به طور اخص مابعدالطبیعه) به شکل سنتی واقعیت به لحاظ کلی است.
بنابرین زبان علم و زبان فلسفه، دارای جنبۀ حکایت‌گری و اطلاع‌رسانی از جهان واقع هستند. بر این اساس، هم در زبان علم و هم در زبان فلسفه، نوعی ثنویت و دوگانه‌گی میان ذهن انسان و واقعیت مفروض است.
ذهن در مقابل جهان یا به عبارت دیگر ذهن در مقابل واقعیت است و زبان ابزاری است برای اظهار تصویری که ذهن درون خود از جهان خارج دارد؛ بنابرین ذهن در این‌جا ‌باید هم‌چون دوربین عکاسی عمل کند و هرچه تبیین علم و فلسفه از واقعیت دقیق‌تر باشد، نشان می‌دهد تصویر این دوربین دارای کیفیت بهتری است، یعنی علم یا فلسفۀ ما صحت بیشتری دارد.
نسبت شاعر با جهان او
گفتیم برای درک ویژه‌گی‌های شعر، باید آن را با قالب‌های دیگر زبان از جمله زبان علم و زبان فلسفه مقایسه کنیم. حال که دو وجه اساسی و بنیادین زبان علم و زبان فلسفه و مابعدالطبیعه سنتی را دریافتیم (که عبارت اند از حکایت‌گری از واقع و از پیش پذیرفتن ثنویت) باید بررسی کنیم که نسبت زبان شعر با این دو خصوصیت چه‌گونه است. به نظر می‌آید که وجهۀ اصلی زبان شعر این است هیچ یک از دو خصوصیت را ندارد (یا دست‌کم این دو خصوصیت بسیار در شعر کم‌رنگ هستند.)
زبان شعر، زبان حکایت‌گری از واقع نیست؛ بلکه غالباً گویای نگرش شاعر نسبت به وضعیتی است که شاعر در حال توصیف آن است. این نگرش نه هم‌چون نگرش علمی، جزیی‌نگر است و نه هم‌چون نگرش فلسفی دارای دقت. این نگرش، نگرشی احساسی است، ولی خالی از تفکر نیست؛ بلکه واجد تفکری متفاوت از تفکر فلسفی و علمی است. برای مثال وقتی سهراب سپهری می‌گوید «زنده‌گی دیدن یک باغچه از شیشه‌ مسدود هواپیماست… فکر بوییدن گل در کره‌یی دیگر، زنده‌گی شستن یک بشقاب است» به نظر جملاتی خبری را برای بیان تفکر خود استفاده می‌کند، در حالی که هم شاعر و هم مخاطب او می‌دانند که این جملات، جملاتی خبری از نوع جملات خبری فلسفه و علم نیستند. این جملات حاکی از احساس شاعر نسبت به تجربۀ زنده‌گی است؛ تجربه‌یی که شاعر در محضر آن است و هیچ فاصله و جدایی‌یی از شاعر ندارد. شاعر زنده‌گی را این‌گونه می‌بیند، به همین ساده‌گی و بساطت و بی‌آلایشی. بنابرین تفکر شاعرانه مبتنی بر عدم ثنویت میان شاعر و موضوع مورد تفکر اوست. شاعر به خلاف فیزیکدان و فیلسوف، بین خود و جهانی که قصد توصیف آن را دارد، دوگانه‌گی احساس نمی‌کند؛ بلکه نسبت او و جهانش، نسبت یگانه‌گی و عدم ‌ثنویت است.
برای بیان مقصود خود مثالی را ذکر می‌کنم. باغ بسیار زیبا، سرسبز و خرمی را تصور کنید که تا به حال هیچ تجربه‌یی از آن نداشتید و از هر باغی که در زنده‌گی دیده‌اید، زیباتر است. هر چه‌قدر نقش عنصر خیال را در توصیف چنین باغی تقویت کنیم، باز نمی‌توانیم حاصل توصیف خود را شعر بنامیم. توصیف ما هنگامی شاعرانه خواهد بود که ما مخاطب، قصد شاعر را از این توصیف، انتقال نگرش خود به وضعیت موجود در آن (یا وضعیت مطلوب) تلقی کند. این وضعیت، وضعیتی است که شاعر در تماس مستقیم با آن است و شاید اصطلاح تماس در این‌جا صحیح نباشد و حکایتگر نوعی ثنویت باشد، در حالی که میان شاعر و چنین وضعیتی، هیچ ثنویت و دوگانه‌گی‌یی وجود ندارد. شاعر با این وضعیت درآمیخته است و این وضعیت در حضور شاعر است.
پس مشخصۀ اصلی زبان شعر معین شد: حضور. موضوع مورد توصیف در شعر، نزد شاعر حاضر است و نه حاصل. وقتی یک عالم تجربی از اشیای فیزیکی تبیینی ارایه می‌کند، به نظر می‌رسد دانشی برای او از اشیایی که در ثنویت با ذهن او قرار دارند، حاصل شده است؛ در حالی که شاعر آن‌چه نزد او حاضر است را بیان می‌کند و آن احساس و نگرش او به جهان است.
منبع: سایت آفتاب

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.