گزارشگر:نیما طـاهری/ شنبه 8 عقرب 1395 - ۰۷ عقرب ۱۳۹۵
سعدی شیرازی (۶۰۶- ۶۹۰ ه. ق) در دورهیی پای به عرصۀ حیات نهاد که سرزمین پارس از هر سو عرصۀ تاختوتاز نیروهای ویرانگر حیات اجتماعی قرار گرفته بود. از سوی غرب، صلیبیان حکومت در حال زوال سلجوقیان را هرچه بیشتر به سوی نابودی میکشاندند. از سوی شرق، مغولان از کشتهها پشته میساختند، و از درون نیز، امیران و حاکمان محلی با باج و خراج و درگیریهای خونبار داخلی، عرصۀ زیست اجتماعی را به جهنمی سوزان تبدیل کرده بودند.
در نیکاندیشی و بزرگمنشی سعدی همین بس، که در چنین زمانۀ خونریزی، از آموزۀ “بنی آدم اعضای یک پیکرند/ که در آفرینش ز یک گوهرند/ چو عضوی بهدرد آورد روزگار/ دگر عضوها را نماند قرار/ تو کز محنت دیگران بیغمی/ نشاید که نامت نهند آدمی”؛ سخن به میان آورده است. هر چند نباید از یاد بُرد که نه سعدی خود توانست به این آموزه همواره پایبند بماند و نه در جامعۀ آن روز، این آموزه قابل تحقق بود. نکتۀ مهم اما این بود که سعدی با این آموزه، افقی بسیار انسانی فراراه ذهن و زبان جامعه گشود.
سعدی که آموزشهای ابتدایی را در زادگاه خود فرا گرفته بود، در حدود سال ۶۲۰ ه. ق، برای ادامۀ آموزش راهی بغداد شد و در مدرسه نظامیۀ بغداد به فراگیری دانش پرداخت. اما چندی نگذشت که شور سوزان جهانگردی، هوای آموختن در مدرسه را از سر وی بهدر کرد و از بغداد راهی دیگر سرزمینهای عربی شد. سفر به کوفه، بصره، طرابلس، شام، صنعا و حجـــاز هر یک برای او خاطرات و تجربههای فراوانی به همراه داشت و از طرفی موجب انس سعدی بـا زبان و ادب عربی گشت. او علاوه بر سرزمینهای عربی، به روم و شرق عالم اسلام نیـز سفر کرد. رهآورد این جهانگردی برای سعدی، افزون بر تجربۀ بیواسطۀ زیست جهانهای متفاوت، آشنایی با انبوهی از روایتها، قصهها و اندوختههای متنوع مردمان سرزمینهای گوناگونی بود که با این روایتها و قصهها زندهگی کرده بودند. شاید به همین علت است که هر حکایت گلستان، پنجرهیی رو به فهم زندگی میگشاید و گویی هر حکایتاش جمعبندی هزاران تجربه و آزمون زندهگی عملی است. سعدی خود در این باره میگوید:
در اقــصای عالم بــگشتم بـــسـی
بهســر بردم ایـام با هـر کسی
تـمّتـع ز هـــــر گوشـهیی یـافـتــم
ز هـر خرمنی خوشهیی یافتم
سعدی پس از گذشت سیوپنج سال در حالی که آتش فتنۀ مغول رو به سردی نهاده بود و وی پنجاهمین سال گرم زندهگی را تجربه میکرد، به گفتۀ خویش که به قدم از شیراز رفته بود، اکنون بهسر به شیراز بازمیگشت. در ایامی که سعدی به شیراز بازگشت، اتابک ابوبکر، پسر سعد زنگی، بر این شهر حکومت میکرد. اتابکان توانسته بودند با سیاست و چارهاندیشی، سرزمین فارس را از گزند ویرانگر تاتار درامان نگهدارند. سعدی باقی عمر خود را در شیراز گذراند و سرانجام در سال ۶۹۰ ه . ق در شیراز جان سپرد و در محلی که امروزه به سعدیه معروف است، به خاک سپارده شد.
سعدی و دگردیسی گفتمان صوفیانه
هرچند گفتمان صوفیانۀ نخستین، که گفتمانی زاهدانه بود، در دوران شکلگیری فرهنگ و تمدن اسلامی و در قلمرو اقلیم عربی نطفه بست. اما هنگامی که این گفتمان به خراسان راه یافت، دگرگونیهای بسیاری پذیرفت. در این فضای تازه، از سویی با عناصر فرهنگ بودایی و مانوی، درهم آمیخته شد و در نتیجه جان و شکل دیگری یافت، و از سوی دیگر روح پهلوانی بازمانده از فرهنگ پارتی در این خطه، زمینهساز رویکرد حماسی به عرفان شد. در نتیجه یک عنصر چشمگیر در تصوف خراسانی روح و زبان حماسی و شاعرانه آن بود. این زبان و حال حماسی را میتوان در سخنان نخستین صوفی بزرگ خراسان، بایزید بسطامی، و سپس در تمامی سنت گفتار و ادب صوفیانۀ پرورش یافته در خراسان دید. در این بستر بود که اسطورۀ هبوط آدم به سفر حماسی آدم تبدیل شد و رابطۀ عابد و معبود، به رابطۀ عاشق و معشوق تبدیل گشت و تا حدودی خوف زاهدانه جای به شور عاشقانه سپارد. اما سرانجام در فضای فرهنگی- تاریخی فارس، به ویژه شیراز است، که ما شاهد دگردیسی تصوف حماسی ِ زاهدانه به عرفان عاشقانه و رندانه هستیم. به عبارت دیگر، در سفر از خراسان به عراق عجم و فارس است که وجه صوفیانه، یعنی زاهدانۀ این عرفان هر چه کمرنگتر میشود و وجه شاعرانۀ آن، پر رنگتر میشود و شکوه حماسی گفتار صوفیانۀ خراسانی جای خود را به غزلسرایی عاشقانه میسپارد. صوفیان خراسان اهل کشف و کرامات و اهل ارشاد و خانقاهدار و دارای دستگاه مرید پروری بودند. اما شاعران عارف درعرفان شاعرانه، داعیههای کشف و کرامات را فرومیگذارند و به فضل و هنر خود مینازند و حتا دعوی کشف و کرامت را به ریشخند میگیرند. اینان نه تنها خود را صوفی نمینامند و نمیخوانند، بل با صوفی و زهد ریایی سر جنگ دارند. سر حلقۀ بزرگ این عرفان شاعرانه، شعر سعدی است و کمال شاعرانه و رندانۀ آن حافظ. و چنین است که در برابر عرفان پهلوانانۀ خراسانی با سنت زهد خانقاهیاش، عرفان شاعرانه و رندانۀ فارس با دو نمایندۀ بزرگ آن، سعدی و حافظ، دیدگاه تازهیی شکل میگیرد.
سعدی نخستین شاعر بزرگ فضای فرهنگی – تاریخی فارس، به ویژه شیراز است. او پیشرو عرفان رندانه و شاعرانه است. عرفان زندهگی دوست و رها از شطح و طامات و ادعای کشف و کرامات، عرفانی مرگ آگاه، نه مرگپرست. سعدی با آز دنیاپرستی میانهیی ندارد، اما بیقرار کندن از زندهگی و زمین نیست، بل زمین، این جلوه گاه نمود زیبایی ازلی و جایگاه شور و مستی زندگی را با اشتیاق تمام و روح شاعرانۀ سرشار خود دوست دارد. به گفتۀ خود او: به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست / عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست. بر خلاف آن صوفیان شاعر، سعدی دریغش از این نیست که چرا به دنیا آمده و در غربت این عالم مانده است؛ بل گلایه دارد که چرا فرصت زندهگی این همه کوتاه است. آیین اخلاقی او مدارا با خلق است و نیکویی و احسان به آنان و ستیز با خود آزاری زاهدانه و مردم آزاری حاکمان زر و زورپرست. با سعدی است که عرفان، زمینیتر و شاعرانهتر میشود و در زمینۀ ذهن شاعر مینشیند. به همین دلیل، زندگی روزمره و روابط شخصی و آیین زیستن با دیگران و ساماندهی زندهگی جمعی و راه و رسم کشورداری را جدی میگیرد و در باب آنها دو کتاب درخشان، گلستان و بوستان، را به رشتۀ تحریر درمیآورد.
حکمت عملی و اخلاق وضعیتمند و وظیفهگرایانۀ سعدی
گلستان و بوستان سعدی را به جرأت میتوان از نقشآفرینترین و تأثیرگذارترین متنهای ادب فارسی بر ارزشها و باورهای مردم ایرانزمین دانست. تا پیش از سعدی، نگاه غالب اندیشمندان ایرانی به حکمت عملی و اخلاق، نگاهی مطلق، انتزاعی، تجویزی و آرمانی بود. هر چند پیش از سعدی هم نویسندگانی بودند که در قالب حکایتهایی از زبان حیوانات، به بیان ظرایف حکمت عملی پرداخته بودند، کلیله و دمنه و مرزباننامه دو نمونه از این آثارند. اما این سعدی بود که برای اولینبار انسان مشخص اجتماعی را، هرچند در قالب تیپهای اجتماعی، در بطن شرایط و موقعیتهای مشخص اجتماعی، مد نظر و مخاطب حکمت عملی و اخلاقی خود قرار داد. سعدی آموزههای حکمت عملی و اخلاق اجتماعی خود را بر اساس واقعیتهای روزمرۀ جامعه و مصلحت اجتماعی افراد استنتاج میکرد. از این رو، به منطق زندگی روزمره و مسایل عملی و اخلاقی زندگی اجتماعی و آنچه به معاش و معاد مردمان مربوط بود، میاندیشید. در نتیجه باکی نداشت که به صراحت اعلام کند دروغ مصلحتآمیز به ز راست فتنهانگیز است. سعدی در گلستان و بوستان در چندوچون کار پادشاهی و درویشی، عاشقی و بندگی، کسب و کار و حتا آداب همسری، باریکبینانه تأمل میکند و از اندرزهای کلی و انتزاعی اخلاق زاهدانه و فیلسوفانه پرهیز میکند.
سعدی مصلح بود، مصلحی راسخقدم . نه اهل رشوه و عشوه بود، چنانکه خود میگوید:
بگوی آنچه دانی که حق گفته به
نه رشوت ستانی نه عشوه ده
نه اهل خوف و طمع، چنان که باز خود میگوید:
سعدیا چنان که میدانی بگو
حق نباید گفتن الا باشکار
هرکه را خوف و طمع در کار نیست
از خطا باکاش نباشد و زتتار
سعدی در پی برآوردن مُراد دل خود نبود، غمخوار دل بیمُرادان بود:
که مرد ار چه بر ساحل است ای رفیق
نیاساید و دوستانش غریق
من از بی مُرادی نیم روی زرد
غم بی مُرادان دلم خسته کرد
چو بینم که درویش مسکین نخورد
به کام اندرم لقمه زهر است و درد
سعدی چون همۀ اصلاحگران با پذیرفتن بنیاد نظم موجود، بر این باور بود که تنها راه بهسامان کردن نابسامانیهای نظم موجود، این است که از درون همین شبکۀ سلسلهمراتبی و هرموار قدرت که در رأس آن پادشاه قرار دارد و در قاعدۀ آن رعیت، باید به اصلاح پندار و کردار شاهان و رعایا پرداخت. سعدی در همین راستا میکوشد چون حلقۀ واسطی میان دو قطب فرادستان و فرودستان، به تناوب و اقتضای حال و موقعیت به نمایندگی هر سوی این دو قطب با آن روی دگر سخن بگوید. سعدی به نفی رابطۀ شبان – رمهگی نمیاندیشید و با اساس رابطۀ سلسلهمراتبی و هرم وارفرادستان و فرودستان مخالفتی نداشت. ازین رو میبینیم که وی حتا بابهای کتاب گلستان را نیز براساس رابطۀ سلسلهمراتبی فرادستان و فرودستان تنظیم کرده است؛ بدین معنا که نخست به شرح وظایف و اخلاق پادشاهان و حاکمان اشاره میکند و سپس به سایر گروههای اجتماعی میپردازد. سعدی زندهگی اجتماعی را مانند سرودن شعری در قالب رباعی میپندارد که دو مصراع اول آن را فرادستان میسرایند و دو مصراع بعدی آن را فرودستان. به زعم سعدی فرادستان در بیت خود از اقبال و بیغمی خود سخن میگویند و فرودستان نیز از ضرورت لطف و احسان و غمخواری حاکمان. و آن رباعی این است:
ما را به جهان خوشتر از این یک دم نیست
کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست
ای آن که به اقبال تو در عالم نیست
گیرم که غمت نیست، غم ما هم نیست.
سعدی بر این باوراست که تاریخ ِاین سپنجسرای یعنی جامعۀ بشری، چیزی جز تاریخ نوبتی حکومت پادشاهان نیست، بر این پایه امیدوار است که شاهان با توجه به ناپایداری حکومت خود، به عدالت رفتار کنند.
به نوبتاند ملوک اندر این سپنج سرای
کنون که نوبت تُست ای مَلک به عدل گرای.
سعدی بر این باور است که رعیت چو بیخاند و سلطان درخت، در نتیجه به سلطان نهیب میزند که:
مکُن تا توانی دل خلق ریش
و گر میکُنی، میکَنی بیخ خویش
دگر کشور آباد بیند بخواب
که دارد دل اهل کشور خراب.
و یا در جایی دیگر میگوید:
اگر جور در پادشاهی کنی
پس از پادشاهی گدایی کنی.
اما دربارۀ پادشاهی که پاسدار رعیت است، میگوید:
شهی که پاس رعیت نگاه میدارد
حلال باد خراجش که مزد چوپانیست.
بنابرین، سعدی به پادشاهان توصیه میکند که پاسدار رعیت باشند:
برو پاس درویش محتاج دار
که شاه از رعیت بود تاجدار.
در یک نگاه کلی شاید بتوان گفت سه اصل عدالت، واقعبینی و اعتدالگرایی از مهمترین اصول حکمت عملی و اندیشۀ سیاسی سعدی محسوب میشوند. به باور سعدی عدل و احسان و انصاف خداوندان مملکت، موجب امن و استقامت رعیت است و عمارت و زراعت بیش اتفاق افتد. سعدی واقعبینی دشمنان را بهتر از نیک بینی غیر واقعبینانۀ دوستان میداند:
از صحبت دوستی برنجم
که اخلاق بدم حُسن نماید
عیبم هنر و کمال بیند
خارم گُل و یاسمن نماید
کو دشمن شوخ چشم ناپاک
تا عیب مرا به من نماید.
سعدی در زندگی خود کوشید با عدالت و واقعبینی و اعتدالگرایی، به وظیفۀ انسانی خویش عمل کند. سعدی نمیخواست انسان کامل باشد، بل میخواست کاملاً انسان باشد. از اینرو، نام سعدی ثبت است بر جریدۀ عالم.
Comments are closed.