احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:یک شنبه 16 عقرب 1395 - ۱۵ عقرب ۱۳۹۵
اشاره: رضا براهنی در سال ۱۳۱۴ خورشیدی در تبریز به دنیا آمد. در ۲۲ سالهگی از دانشگاه تبریز لیسانسِ زبان و ادبیات انگلیسی گرفت، سپس به ترکیه رفت و پس از دریافت درجۀ دکتری در رشتۀ خود به ایران بازگشت و در دانشگاه به تدریس مشغول شد. در سال ۱۳۵۱ خورشیدی به امریکا رفت و شروع به تدریس کرد. یک سال بعد که به ایران آمد، دستگیر و زندانی شد. در سال ۱۳۵۳ خورشیدی، بارِ دیگر به امریکا رفت و در سال ۱۳۵۶، جایزۀ بهترین روزنامهنگارِ حقوق انسانی را گرفت.
براهنی در روند شکلگیری اشعارش، گونههای متفاوتی از شکل و محتوایِ شعری را عرضه داشته است. اشعار او در مجموعههای منتشر شده، عمدتاً مصنوع و دشوار و دارای ابهام است. زبان شعرِ او ناهموار و عاری از روانی است و نشان از این دارد که عمدتاً به دنبال فُرمِ شعر است تا سرایش آن. با اینهمه استعداد شاعریِ او غیرقابلِ انکار است.
براهنی در سال ۷۴ مجموعهیی به نامِ «خطاب به پروانه» و «چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم» را انتشار داد که آن را مهمترین مجموعۀ شعریِ خود میداند. او در این مجموعه، نمونههایی از اشعارِ خود را عرضه داشته است که در شرحِ آنها چنین میگوید: «حرکت از شعر تکوزنی است به سوی اوزانِ مرکب و ترکیبی و شعر چندصدایی با نُتی که ذهنِ خوانندۀ شعر باید برِای شعر بیاید، بهصورتیکه شعر موضوع اصلیِ خود یعنی زبان و زبانیتِ خود را به رخ بکشد.»
***
به نظر شما چه جایگاهی را میتوان برای مولانا جلالالدین محمدبلخی در شعر فارسی دری قایل شد؟
در این تردیدی نیست که از چهار شاعرِ بزرگِ زبان فارسی، یکی مولاناست. اما اینها را به نظر من، اگر به ترتیب قدرتِ تخیل و نیروی بهاصطلاح قدرتِ زبان به حساب بیاوریم؛ طبیعیست که از نظر داستانپردازی فردوسی و مولوی شباهتِ عجیبی به هم دارند، از طرفی در داستانپردازی از نوعی دیگر، نظامی قدرتهایی دارد که بهندرت در شاعرِ دیگری پیدا میشود، مخصوصاً از نظر قدرتِ کلام و تعداد کلماتی که بهکار گرفته و نوع ترکیبات. اینها که بزرگترین تأثیرات را روی شعرِ حافظ گذاشته و دیگری خود حافظ. طبیعی است که اگر از نظر کیفی نگاه کنیم، در مرحلۀ بعدی سعدی است، یعنی در واقع همین چهار نفر بزرگترین شعرای زبانِ فارسی در زبانِ بهاصطلاح کلاسیک هستند.
اما اهمیتِ مولوی به دلایلی بیش از دیگران هست، بهدلیلِ اینکه میتواند از قالب زبان فارسی بیرون بیاید و در جایهای دیگر هم شعرش عجیب تأثیرگذار باشد؛ همانطور که در زبان انگلیسی اخیراً خیلیخیلی تأثیرگذار بوده. موقعی که ما فردوسی را ترجمه میکنیم، بیشتر به روایت میپردازیم نه به زبان شعری و بیشتر روایتِ اوست که به ذهنِ ما میرسد. و همانطور که وقتی مثنوی معنوی یعنی کاررواییِ مولوی را بررسی میکنیم، بیشتر از دیدگاههای فلسفی و یا بهاصطلاح قصهیی و یا قصهگویی آن را بررسی میکنیم، ولی وقتی که تخیلِ تودرتو و عجیبوغریبِ نظامی را بررسی میکنیم، سروکارِ ما با شاعری هست که یکی از قویترین تخیلهای بشری را دارد و در این تردیدی نیست که خمسۀ او قابل مقایسه فقط با دو کتابِ بزرگ در دنیاست که یکی هزار و یک شب است و دیگری، عهد عتیق بهدلیلِ روایی بودنش. ولی از اینها گذشته، وقتی که میآییم به آدمی مثل مولوی میرسیم، سروکارِ ما با خیلی چیزهاست.
یکی اینکه اخیراً در دنیا مسالۀ تبعید عجیب مطرح شده و در شعرِ او این حسِ تبعید هست، به دلیل اینکه در سنینِ خیلی کم او را پدرش با تمامِ خانوادهاش برداشت و در واقع، از شرقِ ایرانِ آنروز به طرفِ غرب غرب حرکت داد و آورد تا طرفهای عراقِ فعلی و بعد هم به قونیه و در آنجا نهایتاً او یک مرکز بزرگِ عرفان را اساس گذاشت که هنوز هم وجود دارد و در واقع برای جهانیان یکی از پرستشگاههای عمدۀ دنیا شده که من اخیراً که از قونیه دیدار کردم، دیدم که هم از تبت آمدند و هم از چین و هم از امریکای جنوبی، و از جایهای مختلف آمدند تا ادای احترام بکنند به مولوی. مسالۀ اصلی در شعر فارسی در مورد مولوی، قدرت خلاقیتِ بیکرانِ اوست، هم در شعر روایی و هم در شعر عارفانه و شعر عاشقانه، و در عین حال فرق اساسی است بینِ او و بقیۀ شعرا، از این بابتها که خدمتتان عرض میکنم: یکی اینکه مولوی تخیلش طوری است که زبان را بهصورتِ تراشیده بهکار نمیگیرد، بلکه زبان را بهصورتِ کلمات خیلیخیلی زیاد و وزنهای خیلی ابداعی و قوی بهکار میگیرد و از اینجا آن حالتی پدیدار میشود که در واقع حالتِ سماع و حالتِ رقص است که آدم هیچ وقت یادش نمیرود که این زبان فقط بهخاطر خود زبان نیست، بلکه بهخاطر ریتمهای زبان هم هست که از درونِ آن بهاصطلاح رقصِ خیلیخیلی جدی و جدیترین رقص کلامیِ دنیا به وجود آمده که حتا در یونان بزرگترین تأثیرات را گذاشته و نوع چرخ زدن حتا آن زوربایِ یونانی که خیلی معروف هم است، تحت تأثیر رقص و چرخشِ خاصی است که در شعر مولانا وجود دارد و در این کار، بهطور کلی مولانا رکنی را پیدا میکند و دور آن رکن طرف را میچرخاند. ما این حالت را بهطور کلی در هیچ کدام از شعرای فارسیزبان نداریم و این فقط در مولوی است؛ و به همین دلیل هم این چرخش در دنیا گرفته است. شعر مولوی شعر بسط است، یعنی انبساط و گسترش دادن و در عین حال دورِ خود چرخیدن و لذت بردن از جهان و حرکتهای جهان. در حالی که مثلاً شعر حافظ بیشتر شعرِ قبض است، بیشتر شعر در خود تپیدن و احساسِ درون را بیان کردن است. از این بابتهاست که مولوی به ما خیلی چیزها را یاد میدهد؛ طبیعی است که مولوی تحت تأثیر عرفانِ شرق از نوع خاصی است و آن عرفانیست که از تبریز سرچشمه گرفته و خود شمس تبریزی میگوید که غولهایی در آن شهر خفتهاند که من کمترینِ آنها هستم. شمس بزرگترین تأثیر را روی مولوی گذاشته و او را در واقع از آن جهانِ چهارچوبگرفتۀ متحجر و فقط داشتن تعقل ساده، به طرفِ یک هیجانِ عظیم حرکت داده است.
شما در مقالهیی که در کتاب “طلا در مس” آمده، یعنی «نوعی روح حماسی در مولوی»، شعرِ مولانا را عمدتاً با شعر فردوسی که حماسی است، مقایسه کردهاید. به نظر شما چه نزدیکیهایی ممکن است میان شعر حماسی که در زبان فارسیِ دری پیش از مولانا رایج بوده و شعر مولانا وجود داشته باشد؛ نوع رابطۀ عاشق ـ معشوقی که در مولانا وجود دارد، در شعر حماسی چگونه میتواند تبارز پیدا کند؟
ما حماسه را بهطور کلی به دو صورت میتوانیم ببینیم: یکی روایت قهرمانهاست که این را در اوج بیشک در فردوسی میبینیم و قصههایی که او از جاهای مختلف پیدا کرده و یا بعضیها را خودش ابداع کرده و آنها را بهصورتِ یک سلسلهمراتبِ تقریباً تاریخی؛ یعنی اول پیش از تاریخ، و بعد از تاریخ، و بعد بخشهای عملاً تاریخی، سروده و آورده. همۀ اینها در یک وزن صورت گرفته، همان وزن فعولن فعولن فعولن. ولی وقتی که شما به مولوی میرسید، میبینید که مولوی روحِ بعضی از کاراکترها و شخصیتهایی را دارد که حماسی خوانده میشوند، یعنی شخصاً قهرمان این حماسه است؛ درحالیکه فردوسی شخصاً قهرمانِ این حماسهها نیست، مولوی حماسه را و ذاتِ حماسه را که عبارت است از هیجان و پهلوانی (البته پهلوانی در میدان بهاصطلاح روان و روح آدمی) میگیرد و این یک نوع ماجراجویی درون است که مولوی را به طرفِ یک نوع حماسۀ عرفانی سوق میدهد و اینها دو چیزِ مختلف است!
حماسهیی است که عبارت است از روایتِ کسانی که قدرتِ پهلوانی یا قدرت دفاع از تاریخ در برابرِ بیگانهگان را نشان دادند که این در مورد فردوسی صادق است؛ ولی مولوی آن محدودیتِ خاصِ یک قوم و یک نوعِ جنگ و جدال بهخاطر حفظ بخشی از تاریخ و اینها را ندارد، یعنی حماسۀ او به این چیزها نمیپردازد، بلکه مولوی در وسط جهان ایستاده؛ هیجانش هیجانیست که با هیچ هیجانی در دنیا قابل مقایسه نیست. خیلی خلاق است و به هیچوجه ویرانکننده نیست و جاذبۀ عجیبی دارد و در واقع اندامِ انسان را تبدیل کرده به یک اندامِ زبان و شروع کرده به رقصیدن در این زبان.
نهتنها یک همچو حالتی در شعر مولوی پیش آمده، بلکه از لحاظ تصاویری که مولوی در شعرش بهکارمیگیرد، شعر غنایی پیدا میکند که هرگز در شعرِ جهان دیده نمیشود و البته در شعرِ خود ما هم بهندرت دیده میشود، یعنی شما وقتی که مثلاً همان شعر معروف:
چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا
صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا
ز پگاه میر خوبان به شکار میخرامد
که به تیر غمزۀ او دلِ ما شکار بادا
را میخوانید، بهطور کلی سروکارِ شما با یک دنیایِ دیگر است. اما اگر در همین وزن شعری از حافظ را بخوانید، میبینید که بهطور کلی آن حالت را ندارد. درست است که شعر حافظ ما را به طرفِ تصویر میبرد ولی در چهارچوبِ آن تصاویر یا پشت سر آن تصاویر، یک نوع منطق وجود دارد، در حالی که وقتی مولوی میگوید:
داد جارویی به دستم آن نگار
گفت کز دریا بـرانگیزان غـبار
باز آن جاروب را ز آتش بـسوخت
گفت کز آتش تو جارویی برآر
در واقع، آن دیوارهای سنگینِ تصویرسازیِ قراردادی را از بین میبرد، دیوارهای منطق را بهطور کلی پس میزند و میاندازد و جهانی را بهوجود میآورد که در آن فقط یک دستگاه وجود دارد. آن دستگاه عبارت است از آن چیزی که در زبان گفته میشود و زبانیتِ زبان را تا حدودی بیان میکند. از این بابت، شکی نیست که اگر مولوی بزرگترین شاعرِ جهان نباشد، یکی از شاعرانِ بزرگِ جهان است!
شما به تشابهاتِ مولانا با سوریالیستها نیز اشاره کردهاید. اما با توجه به حرفهایی که در پاسخِ پرسشِ قبلی مطرح کردید که مولانا با هیچ شاعری در جهان قابل مقایسه نیست، این وجوه تشابه را چگونه توضیح میدهید؟
سوریالیسم یعنی عبور از ریالیته و در این تردیدی نیست که مولوی از واقعیت عبور میکند، این در یک معنی. اما در معنیِ دیگر مسألهیی است که در غرب اسمش را گذاشتهاند «سینستیشیا» و در زبان فارسی آن را «حسآمیزی» ترجمه کردهاند، یعنی شما برمیدارید حس باصره را با حس سامعه درهم میآمیزید و از داخلِ اینها تصاویری را بیرون میکشید که بهطور کلی در حوزۀ یکی از حواس است، ولی شما در حوزۀ یک حسِ دیگر از آن استفاده میکنید و به همین دلیل مولوی اولین کسی است که در هر زبانی میگوید که: “دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما”. این همان چیزی است که در تیوری جدید، اشخاصی مثل ازراپاند آمدهاند و آن را وصل کردهاند و کلمۀ “سینستیشیا” را از آن گرفتهاند. زبان فارسی تا حدودی با منطق حرکت کرده، ولی مولوی این منطقها را بههم ریخته و منطقِ دیگری را بهوجودآورده که آن جز منطق خاصِ مولوی نیست؛ یعنی اینکه شعر مولوی به هیچوجه با شعرِ شاعرانی چون حافظ و سعدی و یا صایب (من بیشتر غزلها را میگویم) قابل مقایسه نیست.
مولوی آن صدای دیگر است، یعنی آن صداییست که صدای من نیست، بلکه صداییست که من را تبدیل کرده به آن دیگری، و آن دیگری است که شروع میکند به حرف زدن. و آن در واقع از خود بیخود شدنِ عجیبوغریبِ انسان در حضور خود زبان است و این به نظر من، یکی از قویترین چیزهاییست که در مولوی هست و این چیزیست که اتفاقاً هرگز به زبان انگلیسی که بعضی اشخاص ترجمه و چاپ کردند و در دنیا هم اتفاقاً تأثیر گذاشته، نیست؛ این قابل ترجمه نیست! یعنی آن مولوی که ما در زبان انگلیسی میخوانیم، آن مولوی نیست که ما میشناسیم، به دلیل اینکه او را به زبان انگلیسی بهاصطلاح شعرای «بلک مونتنز» که سبک خاصیست، ترجمه کردند و در داخل آن داستانهایی را قاطی غزلها کردند که به نام مولوی ختم میشود.
سوال آخر را مطرح میکنم؛ من کتابِ «خطاب به پروانه»های شما را خواندم و متوجه شدم که در شعر پسانیمایی زبانِ شما بسیار نزدیک به زبان مولوی است، آیا چنین برداشتی را میپذیرید؟
اولین مقالهیی که در زندهگیام نوشتم، طلا در مس است؛ یعنی خود مقالۀ “طلا در مس”. اما بعدها هم همین عنوان را برای تمام آثاری که دربارۀ شعر فارسی نوشتم، به کار بردم. در نتیجه، تأثیر مولوی از ابتدا با من بوده. نمیدانم این تأثیر از کجا آمده، به دلیلِ اینکه من خودم را به آنصورت مولویشناس نه میشناختم و نه میشناسم!
من هم مولوی را مثل بقیه خواندم و بیشتر از نظر شعری است که به او توجه میکنم و در عین حال، از نظر قصهیی، به دلیلِ اینکه مولوی قدرت این را دارد که قصهها را از خلالِ قصههای دیگر عبور بدهد و انواع قصهها را درهم بتند و آنها را تبدیل کند به یک قصۀ طولانی و بعد هم قصه را قطع کند و دوباره برگردد که بیشتر شبیه به رماننویسی است. به نظر من، اگر در شرق سه روایتِ بزرگ وجود داشته باشد، بخش قابل توجهاش به ما مربوط میشود. یکی بدون شک خمسۀ نظامی است، یکی مولوی است، و بیشک یکی هم هزار و یک شب است؛ یعنی این سه تا با ما سروکار دارند و در پشت سر عهد عتیق است که پُر از قصههای مختلف است و قصههای خیلیخیلی تأثیرگذار دارد. حالا کاری به اعتقادات و فلان در این مورد نداریم، بلکه فقط قصیت یا داستانپردازی این کتابهاست که اهمیت دارد.
این برای من خیلی مهم بوده، برای اینکه من قصه در قصه در قصه معمولاً رمانهایم را مینویسم و طبیعیست که از این نظر مولوی هم تأثیرگذار بوده ولی در عین حال شعر مولوی برای من آن جاذبه را داشته که من شاید اولین کسی هستم که در آن یک نوع مدرن بودن پیدا کردم، به این معنی که همۀ ما تحت تأثیر سوریالیسم فرانسه قرار گرفتیم و دنیا هم تحت تأثیر سوریالیسم فرانسه قرار گرفته است؛ ولی در عین حال یکدفعه مثل این است که کسی دنبال یک تفنگِ کوچک بگردد، ناگهان در جایی به یک انبار مهماتِ خیلیخیلی قوی برسد، شعر مولوی در برابر سوریالیسمِ فرانسه یک نوع انبار مهماتِ قوی است. من یکدفعه متوجه شدم که بهطور کلی در مولوی است که ما باید ریشههای اصلیِ این نوع سوریالیسم را پیدا کنیم و به همین دلیل، نوعِ خاصی از عرفان در شرق وجود دارد که ریالیته را پشتِ سر میگذارد و یا بر اساسِ ریالیته چیزی میسازد که خود آن ریالیته قدرتِ بیانِ آن را ندارد و از این بابت هست که مولوی تأثیرگذار بوده است. من مقالۀ طلا در مس را تغییرات کوچکی دادم و بعداً بهطور کلی مولوی را یک دوره تدریس کردم، یعنی بیشتر غزلها را در جاهای مختلف بررسیهایی کردم و حتا موقعی که غربیها میخواستند فیلم بسازند، من جلوی آن فیلم را گرفتم بهدلیل اینکه فکر کردم آنها فیلمهایی را که در مورد مولوی میسازند، فیلمهای خیلیخیلی بدی است و آدم تبدیل میشود فقط به یک گزارشدهنده. از این بابت است که احساسم این است که مولوی هنوز هم آن تأثیرهای اصلی را در ادبیات جهان نگذاشته ولی حتماً خواهد گذاشت بهدلیل اینکه حصار معنا را پشت سر میگذارد و میآید به طرفِ حوزهیی که در آن زبان با معناهای متعددش، مخصوصاً با ساختار صوتی خودش، بزرگترین تأثیر را میگذارد.
به تأثیر شمس تبریزی هم باید اشاره کرد. شمس و منصور حلاج را شخصیتهای بزرگی میدانم که روی من تأثیر گذاشتند، هم در نوع نوشتن قصههایم که «روزگار دوزخی آقای ایاز» که حدیث کشته شدن منصور حلاج است؛ و در عین حال تأثیر گذاشتند روی نوع زبانی که من به کار میبرم و این طبیعیست که در «خطاب به پروانهها» است، منتها عبور از خودِ این قضیه هم برای من مطرح بوده، یعنی ما چطور در زبان به جایی میرسیم که کلمات با همدیگر ارتباط بر قرار میکنند یا صداهای زبان ارتباط برقرار میکنند که آدم احساس میکند مغزش بهوسیلۀ زبان قطعهقطعه میشود و این در مولوی به یکصورت بوده ولی تجاوز از آنهم ضرورت دارد؛ مخصوصاً با در نظر گرفتن جهان امروز که چنین عبوری میتواند صورت بگیرد، بهدلیل اینکه ما تحت تأثیرِ انواع مختلفِ صداها و زبانها و هیجانات هستیم و در عین حال، با مدد گرفتن از آن روحیۀ عجیبی که در شعر مولوی و در شعر حافظ و در شعر نظامی هست، اینها از نظرِ
تخیل سه تن از بزرگترین شاعرانِ ما هستند.
Comments are closed.