احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:دوشنبه 24 عقرب 1395 - ۲۳ عقرب ۱۳۹۵
آلن بدیو
برگردان: جواد گنجی و امید مهرگان
بخش نخسـت/
مقالۀ حاضر در واقع متن خطابهیی است با عنوان «گسترۀ فلسفۀ فرانسوی معاصر» که آلن بدیو، در کنفرانسی در کتابخانۀ ملی ارجنتاین ایراد کرد. خود مقاله نیز در یکی از شمارههای نشریۀ «نیولفت ریویو» به چاپ رسیده است. مقالۀ زیر، نوعی «تاریخ فلسفه»ی کوتاه است؛ روایتی موجز اما گویا از رئوس، جهتگیریهای اصلی و سویههای تعیینکنندۀ فلسفه در فرانسۀ معاصر، روایتی که خاصه از آن بابت جذاب است که راوی آن، خود یکی از واپسین و برجستهترین نمایندهگان فلسفۀ فرانسوی است.
***
از سارتر تا دریدا، ما همواره چشم به پاریس دوختهایم. البته نکتۀ جالب این است که به همان اندازه که ما ظاهراً شیفتۀ فیلسوفان فرانسوی بودهایم، از فلسفه به اصطلاح «جدی» و پُردنگوفنگِ آلمانی دوری کردهایم؛ حال آنکه سنت فرانسوی فلسفه نیز اساساً در تفسیر و بازخوانی فلسفۀ آلمان خلاصه میشود، از هگل و نیچه گرفته تا هوسرل و هایدگر. فرانسویها آلمانها را به سبک خودشان جذاب و بهاصطلاح کاربردی کردهاند، آنها بودند که بسیاری از ایدههای آلمانی را به قلمرو ادبیات و سیاست انتقال دادند. بدیو فلسفه در فرانسۀ قرن بیستم را نوعی سویه یا لحظه (moment) میداند که قابل قیاس با سویۀ فلسفه در یونان باستان یا عصر فیلسوفان کلاسیک آلمان و ایدهآلیسم آلمانی است. به هر حال، مقالۀ زیر نمونهیی است از نوعی «تأمل در نفس» تاریخی/فکری، قرائت و بازنگری سنتی که کسی نظیر بدیو از دلِ آن سربرآورده است.
اثر بنیادین سارتر، «هستی و نیستی»، در ۱۹۴۳ منتشر شد و آخرین نوشتههای دلوز به اوایل دهۀ ۱۹۹۰ برمیگردد. سویۀ فلسفه فرانسوی در حد فاصلِ این دو بسط مییابد، و کسانی چون باشلار، مرلو پونتی، لوی استروس، آلتوسر، فوکو، دریدا، لاکان، همچنین سارتر و دلوز و خودم، شاید. زمان باید قضاوت کند؛ حتا اگر چنین سویۀ فلسفۀ فرانسوی وجود داشته باشد، موضعِ من احتمالاً مُعرف آخرین نمایندۀ آن خواهد بود. در اینجا منظور از ترکیب «فلسفۀ فرانسوی معاصر» عبارت است از تمامیتِ همین مجموعه از آثار که بین دستاورد شالودهساز سارتر و واپسین کارهای دلوز واقع شده است. نشان خواهم داد که این مجموعه برسازندۀ سویۀ جدیدی از خلاقیت فلسفی است، هم در بُعد جزیی و هم در بعد کلی یا جهانشمول آن. مسالۀ تشخیص و شناسایی روند این تلاش است. در فرانسه بین ۱۹۴۰ و پایان قرن بیستم چه اتفاقی در عرصۀ فلسفه افتاد؟ این حدود ده نامی که در بالا ذکر شد، چه کردند؟ آنچه ما اگزیستانسیالیسم، ساختارگرایی، واسازی مینامیم، اصلاً چیست؟ آیا آن لحظه [یا سویه، moment] واجد نوعی وحدت تاریخی و فکری بود؟ اگر بود، چه نوع وحدتی؟
من به چهار شیوۀ مختلف به این مسایل خواهم پرداخت. نخست، خاستگاهها: این سویه در کجا ریشه دارد، اسلافش کداماند، تولدش چهگونه رخ داد؟ بعد اینکه، عملیات یا وظایف فلسفی اصولییی که برعهده گرفت، چه بود؟ سوم: پرسش بنیادینِ نحوۀ ارتباط این فیلسوفان با ادبیات، و نیز پیوند عامترِ موجود میان فلسفه و ادبیات در این برهه. و دست آخر، بحث و جدل بیوقفهیی که در سرتاسر این دوران، بین فلسفه و روانکاوی جریان داشت. خاستگاهها، وظایف، سبک و ادبیات، روانکاوی: چهار وسیله که به یاریشان میتوان فلسفۀ فرانسوی معاصر را تعریف کرد.
مفهوم و حیات درونی
فکر کردن به خاستگاههای این سویه یا لحظه، نیازمند بازگشت به آن دودستهگی بنیادینی است که در آغاز قرن بیستم با ظهور دو جریان ناهمخوان و متضاد، در درون فلسفۀ فرانسوی رخ داد. در ۱۹۱۲، برگسون دو درس گفتار مشهور خود را در آکسفورد ارایه داد که بعداً در مجموعۀ «تفکر و حرکت» منتشر شد. در ۱۹۱۲ و به بیانی دیگر همزمان با آن، برونشویگ «مراحل فلسفۀ ریاضی» را منتشر کرد. به آستانۀ وقوع جنگ جهانی اول که میرسیم، این دو دخالت یا اقدام فلسفی، عملاً خبر از حضور دو جهتگیری کاملاً متمایز میدهند. نزد برگسون ما آن چیزی را مییابیم که میتوان آن را نوعی فلسفۀ درونی بودنِ حیاتی یا درونیت زنده (vital interiority) نامید، تزی دربارۀ اینهمانی بودن و شدن؛ نوعی فلسفۀ حیات و تغییر. این جهتگیری در سراسر قرن بیستم تا برسیم به خودِ دلوز برجا میماند. در کار برونشویگ، ما با فلسفهیی سروکار داریم که در آن مفهوم به شالودهیی ریاضی دست مییابد: امکانِ تحقق نوعی فرمالیسم یا صوریگرایی فلسفی برای تفکر و امر نمادین. این جهت گیری نیز سراسر قرن را درمینوردد، بالاخص و از همه بیشتر، نزد کسانی چون لوی استروس، آلتوسر و لاکان.
بنابراین، فلسفۀ فرانسوی از همان آغاز قرن، معرفِ خصلتی دوپاره و دیالکتیکی است. از یکسو، نوعی فلسفۀ حیات؛ از سوی دیگر، نوعی فلسفۀ مفهوم. در دورانی که از پی میآید، این مناقشه میان حیات و مفهوم به امری مطلقاً کانونی بدل خواهد شد. در هر بحثی از این دست، آنچه محل نزاع است، همان پرسش مربوط به سوژۀ بشری است، زیرا همین جاست که دو جهتگیری فوق با هم تلاقی میکنند. سوژه که در آنِ واحد هم ارگانیسمی زنده و هم خالق مفاهیم است، هم با توجه به حیات درونی، حیوانی و ارگانیکش، و هم از نظر تفکر، و تواناییاش برای خلاقیت و انتزاع مورد بررسی قرار میگیرد.
بدینسان، رابطه میان تن و ایده، یا حیات و مفهوم، که حول پرسش سوژه صورتبندی شده است، کل روند رشد و تحول فلسفۀ فرانسه در قرن بیستم، از تقابل اولیه برگسون/ برونشویگ به بعد را ساختار میبخشد. به یاری استعارۀ کانت در مورد فلسفه به منزلۀ میدان نبردی که در آن ما همهگی جنگجویانی کم یا بیش از رمق افتادهایم، میتوان گفت که طی نیمۀ دوم قرن بیستم، صفوف نبرد هنوز اساساً در اطراف پرسشِ سوژه شکل گرفته بود. بدین ترتیب است که آلتوسر تاریخ را به مثابه فرآیندی بدون سوژه تعریف میکند و سوژه را نیز در مقام مقولهیی ایدیولوژیکی؛ دریدا با تفسیر کردن هایدگر، سوژه را مقولهیی مربوط به متافیزیک میشمارد؛ لاکان نیز به سهم خویش، مفهومی از سوژه بهدست می دهد؛ و البته سارتر و مرلوپونتی نیز نقشی مطلقاً کانونی به سوژه اختصاص میدهند. بنابراین ارایۀ هر نوع تعریف اولیه از سویه یا لحظۀ فلسفۀ فرانسوی، ضرورتاً در قالب شرح ستیز و تعارض بر سر سوژۀ بشری خواهد بود، زیرا موضوع بنیادینی که در اینجا محل نزاع است، همان رابطه میان حیات و مفهوم میباشد.
مسلماً میتوانیم جستوجو برای خاستگاه را به عقب ببریم و دودستهگی یا دوپارهگی فلسفۀ فرانسوی را به منزلۀ شکافی در میراث دکارتی توصیف کنیم. به یک معنا، سویۀ فلسفی دوران پس از جنگ جهانی دوم را میتوان به عنوان بحث و جدلی حماسی دربارۀ ایدهها و اهمیت دکارت قرائت کرد، همو که مبدعِ فلسفی مقولۀ سوژه است. دکارت در عین حال هم نظریهپرداز جسم فیزیکی بدن حیوان، ماشین و هم نظریهپرداز تأمل صرف است. لاجرم دغدغۀ او هم فیزیکِ پدیدهها است و هم متافیزیک سوژه. تمام فیلسوفان بزرگ معاصر در باب دکارت چیزی نوشتهاند: لاکان عملاً به بازگشت به دکارت فرامی خواند، سارتر متنی برجسته در مورد مواجهۀ دکارتی با آزادی در اختیارمان مینهد، دلوز خصمِ سرسختِ او باقی میماند. مختصر اینکه، به تعدادِ فیلسوفان فرانسوی دوران پس از جنگ، دکارت وجود دارد. به علاوه، این خاستگاه تعریف اولیهیی از سویۀ فلسفۀ فرانسوی به مثابۀ نبردی مفهومی بر سر پرسش سوژه بهدست میدهد.
چهار حرکت
اکنون نوبت شناساییِ عملیات یا وظایف فکرییی است که بین همۀ این متفکران مشترک است. قصد دارم طرح کلی چهار رویه را بهدست دهم که به اعتقاد من، به روشنی الگوی روشِ تفلسف مختص به این سویه یا لحظه را در اختیار خواهد گذاشت؛ تمام این رویهها، به یک معنا، روش شناختیاند. حرکت اول از نوع آلمانی است، یا به عبارتی بهتر، حرکتی فرانسوی به سبک فیلسوفان آلمانی. در واقعیت نیز کل فلسفۀ فرانسوی معاصر، بحث و فحص در باب میراث آلمانی است. لحظات تعیینکننده در این روند عبارتاند از سمینارهای کوژیو دربارۀ هگل (که لاکان در آنها شرکت میکرد و لوی استروس نیز از آنها متأثر بود)، و کشف پدیدارشناسی در دهههای ۱۹۳۰ و۱۹۴۰ از طریق آثار هوسرل و هایدگر. برای مثال، سارتر پس از خواندنِ آثار این مؤلفان به زبان اصلی در مدت زمان اقامتش در برلین، دیدگاههای فلسفیاش را به نحوی رادیکال جرح و تعدیل کرد. دریدا را میتوان در درجۀ اول، یک مفسرِ به غایت اصیلِ تفکر آلمانی به شمار آورد. نیچه نیز هم برای فوکو و هم برای دلوز مرجعی بنیادین بود.
پس از آن بود که فیلسوفان فرانسوی به قصد یافتن چیزی به آلمان رفتند و در آثار هگل، نیچه، هوسرل، و هایدگر جستوجویی را آغاز کردند. آنها دنبال چه بودند؟ در یک کلام: نسبتی جدید میان مفهوم و وجود! در پس تمامِ آن نامهایی که این جستوجو بر خود نهاد واسازی، اگزیستانسیالیسم، هرمنوتیک هدفی مشترک نهفته بود: دگرگون ساختن، یا جابهجا کردنِ این نسبت. دگرگونی یا استحالۀ وجودی تفکر، نسبت تفکر با بستر زنده [و ملموس] خود، برای متفکران فرانسوی واجد جذابیتی گریزناپذیر بود، متفکرانی که سرگرم دستوپنجه نرم کردن با این مبحث مرکزیِ میراث فلسفی خودشان بودند. «حرکت آلمانی» همین است، همین جستوجو برای شیوههای جدیدِ پرداختن به نسبت مفهوم با وجود از طریق توسل به سنتهای فلسفی آلمانی. وانگهی، فلسفۀ آلمانی در روند انتقالش به رزمگاه فلسفۀ فرانسوی، به چیزی سراپا جدید بدل شد. پس این نخستین عملیات بهواقع در حکم نوعی از آنِ خود کردن یا مصادرۀ فرانسوی فلسفۀ آلمانی است.
عملیات دوم، که به همان اندازه اهمیت دارد، دلمشغولِ علم است. فیلسوفان فرانسوی در پی آن بودند تا علم را از زیر سیطرۀ انحصار طلبِ فلسفۀ معرفت بهدر آورند، آنهم با اثبات این نکته که علم، در مقام شکلی از فعالیت مولد یا خلاق، و نه صرفاً ابژهیی برای تأمل و شناخت، از قلمروِ معرفت فراتر میرود. آنها در دل علم به جستوجوی الگوهایی از ابداع و دگرگونی بودند که بتواند علم را به عنوان کنشی مبتنی بر تفکر خلاق، قابل قیاس با فعالیت هنری، حک و ثبت کند، و نه به منزلۀ سازماندهی پدیدههای منکشف شده. این عملیاتِ جابهجا کردنِ علم از حوزۀ معرفت به حوزۀ خلاقیت، و نهایتاً نزدیکتر ساختن آن به هنر، بیان یا تجلی اعلای خود را نزد دلوز مییابد، همو که به ظریفترین و عمیقترین شیوه، دست به مقایسه میان آفرینش علمی و هنری زد. اما این عملیات، به مثابه یکی از عناصر برسازندۀ فلسفۀ فرانسوی، قبل از اوست که آغاز میشود.
عملیات سوم، سیاسی است. فیلسوفان این دوره، همهگی میکوشیدند فلسفه را به نحوی تمامعیار درگیر و متعهدِ سیاست سازند. سارتر، مرلو پونتی بعد از جنگ، فوکو، آلتوسر و دلوز فعالان سیاسی بودند؛ درست همانطور که به فلسفۀ آلمانی رو آورده بودند تا به درکی تازه از مفهوم و وجود برسند، در سیاست نیز در پی نسبتی جدید میان مفهوم و کنش، بهطور خاص کنش جمعی، میگشتند. این میل بنیادین به درگیر ساختنِ فلسفه با وضعیت سیاسی، بهواقع نسبت یا رابطه میان مفهوم و کنش را دگرگون میسازد.
چهارمین عملیات با مدرنیزاسیونِ فلسفه سروکار دارد، آنهم در معنایی یکسر متمایز از آنچه در زبان ریاکارانۀ ادارات حکومتی پی در پی ظاهر میشود. فیلسوفان فرانسوی، کشش مفرطی به مدرنیته از خود نشان میدادند. نوعی علاقۀ فلسفی نیرومند به نقاشی غیرفیگوراتیو، موسیقی و تیاتر جدید، نوولهای کارآگاهی، جاز، سینما وجود داشت، و همچنین میل شدیدی به ربط دادن فلسفه با حادترین تجلیات جهان مدرن. توجه تیزبینانهیی نیز به جنسیت و شیوههای جدید زیستن نشان داده میشد. در تمام این موارد، فلسفه میکوشید نسبتی جدید میان مفهوم و تولید فرمهای هنری و اجتماعی، یا شکلهای زندهگی بیابد. از این رو، مدرنیزاسیون معادل جستوجو برای شیوهیی نو بود که فلسفه به یاری آن بتواند به سوی خلق فرمها یا اشکال گام بردارد.
به طور خلاصه: سویه یا لحظۀ فلسفی فرانسه، دربرگیرندۀ شکل جدیدی از مصادره یا ازآنِ خود کردنِ تفکر آلمانی، تصوری از علم در مقام خلاقیت، شیوهیی برای تعهد یا درگیری سیاسی رادیکال، و جستوجویی برای فرمهای نو در هنر و زندهگی بود. در سراسر این عملیات، تلاشی مشترک برای یافتن جایگاه (position) یا خلقوخوی (disposition) جدیدی برای مفهوم جریان دارد: جابهجاکردنِ نسبت میان مفهوم و محیط بیرونیاش از طریق بسط دادن و منکشف ساختنِ مناسباتی نو با وجود، تفکر، کنش، و حرکت فرمها. نوآوری گستردۀ فلسفۀ فرانسوی در قرن بیستم، ریشه در نوبودهگی همین نسبت میان مفهوم فلسفی و محیط بیرونی دارد.
نگارش، زبان، فرمها
پرسش مربوط به فرمها، و نیز روابط تنگاتنگ میان فلسفه و آفرینش فرمها، برای فلسفۀ فرانسوی واجد اهمیتی حیاتی بود. بیتردید این پرسش موجب پیش کشیدنِ مسالۀ فرمِ خود فلسفه شد: بدون ابداع فرمهای فلسفی جدید نمیتوان مفهوم را جابهجا یا دستکاری کرد. از اینرو نه فقط ایجاد مفاهیم جدید، بلکه دگرگونی زبان فلسفه نیز امری ضروری بود. این امر به وصلت و اتحادی تکین (singular) میان فلسفه و ادبیات انجامید که یکی از چشمگیرترین شاخصههای فلسفۀ فرانسوی معاصر بوده است. البته ما تا به این دوره با تاریخی دراز سروکار داریم.
آثار کسانی که در قرن ۱۸ در مقام «فیلوزوفها» ولتر، روسو یا دیدرو شناخته میشدند از جمله آثار کلاسیک ادبیات فرانسوی محسوب میشوند؛ این نویسندهگان به یک معنا اسلاف این اتحاد [ادبیات با فلسفه] در دوران پس از جنگاند. نویسندهگان فرانسوی بیشماری وجود دارند که نمیتوان آنها را منحصراً در ردۀ فلسفه یا ادبیات جای داد؛ بهطور مثال پاسکال هم یکی از بزرگترین چهرههای ادبیات فرانسوی و هم یکی از عمیقترین متفکران فرانسوی است.
در قرن بیستم نیز آلن که از هر لحاظ یک فیلسوف کلاسیک است و هیچ نقشی در آن سویه یا لحظهیی که در اینجا به ما مربوط است ندارد، عمیقاً درگیر جریانِ ادبیات شد؛ فرایند نوشتن برای او بسیار مهم بود، و شرح و تفاسیر بسیاری در باب رمانها و متون او دربارۀ بالزاک بهغایت جذاباند و شعر فرانسوی معاصر، بهویژه والری، نوشت. به کلام دیگر، حتا چهرههای معمولیتر فلسفۀ قرن بیستم فرانسه نیز میتوانند این قرابتِ فلسفه و ادبیات را روشن کنند.
Comments are closed.