احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:سه شنبه 9 قوس 1395 - ۰۸ قوس ۱۳۹۵
پوهاند محمد فاضل، فرزند سومین نایبسالار محمدصدیق صاحبزاده/
امیر حبیبالله، مسلمانی صادق و با ایمانِ کامل بود که علمای کرام و مشایخ عظام به او «خادم دین رسولالله» خطاب کردند. امیر حبیبالله مردی آزاده و وطندوست و غریبپرور بود. میگویند او دلیرانه پیش رویِ کاروانهای پولیِ دولت را گرفته و آن را با فقرا و مستحقان تقسیم کرده است و از آنجا به دلِ عوامالناس و مردمِ عامه جا گرفته و در عین حال، پیروان و رفقایِ صادق و باایمان پیدا کرده است. علما و مشایخ و خانوادههای سرشناس شمالی، به رضا و یا تحت نفوذ و سلطۀ امیر به دورش جمع شدند. او اگرچه سواد نداشت، ولی دلسوزیِ خاصش به مردم و اوضاع ناگوار کشور، او را به سلطنت رساند.
امیر حبیبالله، مردی هوشیار و عیاری از خراسانزمین و پادشاهی عدالتپسند بود. زمانی که در دولتِ وقت، فساد و معاملهگری و رشوهستانی به اوج رسیده بود و اغتشاش در هر گوشۀ کشور برپا شده بود، امانالهر خان و خانمش و دیگر اعضای خانوادهاش دستهجمعی به اروپا سفر کردند و با بازوهای برهنه و لباسِ نیمتنه در مجالس و محافل بادهپیمایی کردند و عکسهای آنان را مردم متدینِ کشور دیدند و شوریدند. هنگامیکه امانالله خان از سفر بازگشت، نفرتِ مردم به حدِ نهایت رسیده بود. با آنهم، امانالله مجلس بزرگی را در پغمان دایر کرد و به دعوتشوندهگانِ دولتی و صاحبرسوخان امر کرد که با دریشی و خانمهایِ بدون چادری بیایید!
اینگونه شد که همۀ علما و مشایخ و صاحبرسوخان، کمر امیر حبیبالله خادم دین را بستند و همه تا سرِ کوتل خیرخانه رسیدند و الله اکبر گویان به سوی ارگ حرکت کردند. امیر امانالله هیأتی را با نامۀ تعهد سپردن به اسلام برای خادم دین فرستاد. خادم دین که مردی دلسوز و با رحم بود، نزدیک بود تعهد امانالله را بپذیرد، مگر شیرجان که مردی عاقل و متعهد بود، زبان گشود و گفت: «چراغی را که ایزد برفروزد/ هرآنکس پف کند ریشش بسوزد»
بعد از آن، این مرد با دانش و متانت گفت: به گفتههای میانتهی فریب نخوردند، به امانالله بگویید یا بیعت کند یا تاج و تخت را بگذارد!
هیأت برگشت و پیام را به امیر امانالله رساند. امانالله که نمیخواست خونریزی شود، سلطنت را به برادرش نایبالسلطنه تفویض کرد و خود به به ایتالیا رفت و پناهگزین شد. معینالسلطنه مردی باخدا و ایماندار بود، مگر خادم دین و یارانش او را هم نپذیرفتند و وی نیز راهِ اروپا در پیش گرفت و حبیبالله و یارانش نیز به نعرۀ الله اکبر وارد ارگ شاهی شدند.
خادم دین رسولالله دست به تشکیل کابینه زد و از جمله، کاکایم عطاءالحق صاحبزاده وزیر خارجه و شیرجانخان صاحبزاده که اصل نامشان عبدالله است، به حیث وزیر دربار ـ که حیثیت صدراعظم را داشت ـ تعیین شدند و وزیر دفاع سیدحسینآغا تعیین گردید و علی هذا مقررات.
پدر من، مرحوم نایبسالار محمدصدیق به حیث رییس نظمیۀ جنوبی از طرف امیر امانالله خان تعیین شده بود و برای دو ماه بیعت نکرد. آوازه افتاد که نادرخان در سرحدات اغتشاش برپا کرده و نایبسالار را دعوت نموده، مگر او نپذیرفته است. در این فرصت، نامۀ شیرجان خان برادرش توصل ورزید که اگر کابل نیایی و بیعت نکنی، خطر بزرگی برای ما و فرزندانت متصور است. بنابراین، او به کابل آمد و با امیر بیعت کرد و با منصب نایبسالاری دوباره به جنوبی جهت جلوگیری از حملاتِ نادرخان فرستاده شد. تا زمانیکه نایبسالار در جنوبی بود، نادرخان یک قدم به طرف کابل نتوانست پیش بیاید؛ زیرا هر دو پروردۀ مکتب جنرال افنـدی ترکی بودند و با چالهای نظامی همدیگر آشنا.
بار دیگر نادرخان دستِ توصل به سوی نایبسالار دراز کرد و جواب گرفت که: اکنون بیعت کرده و متعهد هستم و هرگز نمیتوانم به شما بپیوندم، شما لطفاً دعوتِ مرا بپذیرید و با امیر بیعت کنید تا دست به دستِ هم داده، کشور را بسازیم و به سوی آرامش و پیشرفت قدمهای سازنده و متین برداریم، ورنه تا پای مرگ نمیگذارم شما جلو بیایید!
نادرخان بعد از آن با انگلیس موافقه کرد. او از فرانسه به پاکستان و سرحدات افغانستان آمد و به پابوس مرشد سرحدات و مردم افغانستان حضرت صاحب کلان شوربازار کابل رسید و حمایت ایشان را حاصل کرد. جناب حضرت صاحب، مردمان سرحدی و جنوبی را به طرفداری و حمایتِ نادرخان دعوت کرد و شرط گذاشت که نادرخان در کابل اعلان سلطنت نکند.
نادرخان با لشکر سرحدی و محلی، داخل سمت جنوبی کشور شد و در آنجا نایبسالار با او مقابله کرد و نگذاشت قدمی به طرف کابل پیشرفت کند. آوازۀ تماس دومِ نادرخان با نایبسالار به کابل طنین انداخت. امیر مشوش شد و برادر خود و نایبسالار پُردلخان را برای تقویت لشکر جنوبی و نایبسالار محمدصدیق صاحبزاده فرستاد. صاحبزاده با وجود زخمی که در این جنگ برداشته بود، نگذاشت دشمن وجبی پیشروی کند.
به صاحبزاده پیامهای مکرر رسید که به کابل بیا که برای علاج به جرمنی فرستاده شوی، ولی نایبسالار به مقاومت ادامه داد. سرانجام صاحبزاده به این پیامها لبیک گفت و عزم رفتن به کابل را کرد. مردم جنوبی که به نایبسالار اخلاص داشتند و راههای محفوظ را بلد بودند، او را از طریقِ کوهها به کابل رساندند.
نایبسالار به حضور امیر رفت و کلاهش را به زمین زد و گفت: “یا امیر چرا مرا به کابل خواستی، من به هر عنوانی که بود نمیخواستم و نمیگذاشتم نادرخان به کابل راه پیدا کند”. فردای آن روز، پیش از آنکه تدارک سفر نایبسالار صاحبزاده گرفته شود، لشکر جنوبی به کابل رسید و کابل اشغال شد. امیر و یارانش به سمت شمالی عقبنشینی کردند و ارگ با دار و ندارش طعمۀ لشکریانِ نادر شد.
نادرخان ارگ را اشغال و بهعجله اعلان سلطنت نمود. زمانیکه حضرت صاحب به کابل آمد و نادرخان را ملاقات کرد، به او گفت «چرا اعلان سلطنت پیش از آمدن من کردی؟» او با حیلهگری به پای حضرت صاحب خم شد و معذرت خواست و گفت: فشار مردم بود. حضرت صاحب از قهر چیزی نگفت و دربار را ترک کرده، به منزل خود بازگشت.
بعد از آنکه نادرخان حکومتِ خود را استحکام بخشید، در پی تدارک امیر حبیبالله و یارانش افتاد. او امیر سیدحسینخان را با وعده و وعید چربونرم و فرستادن قرآن کریم مهمور، راضی به آمدن کرد. همچنان برای صاحبزادهها، به دست کاکایشان محمدطاهرخان صاحبزاده با تعهد قرآنی نامه فرستاد که: شما خدمتگارانِ صادق وطن هستید و بدون شما نمیتوان امور دولت را پیش برد، با اطمینان کامل نزدم بیایید که اصل نامه به فرصت به نشر خواهد رسید.
آنها اطمینان کرده، عازم کابل شدند. عطاءالحق صاحبزاده، شیرجان و به نمایندهگی نایبسالار پسر دومش محمدکاظمجان که هنوز جوان نشده بود، عازم کابل شدند. ضمناّ عبدالوهاب خان مامایشان هم آنها را به همرای پسرکلانش عبدالستار خان با یک نامه تشویق به رفتن کرد. در عین زمان، محمدناصرخان پسر ارشد نایبسالار با آنان روبهرو شد. محمدناصرخان پرسید کجا میروید. عبدالستار خان گفت که پدرم با مکتوب سفارشی مرا به معیتِ این بزرگواران به حضور نادرخان به کابل فرستاده است. محمدناصرخان مکتوب را از او گرفت که در آن نوشته شده بود: صاحبزاده را با پسرم حضورتان فرستادم، باقی شما میدانید و قضاوتتان!
البته نایبسالار بنا بر زخم نتوانست کابل برود و محمدکریمخان که متصدی ضبط احوالات بود، با محمدناصرخان پسر کلان نایبسالار به طرف هندوستان سفر کرد. تا آنگاهی که نایبسالار کابل نرفته بود، امیر و یارانش به شمول صاحبزادهها مانند مهمانانِ عزیز از آنها پذیرایی کردند. بنابراین، نادرخان با حیله و تزویری که داشت، درپی بهدست آوردن نایبسالار افتاد. او رفیق صمیمی نایبسالار را که زلمیخان جنوبیوال نام داشت، بهدست آورد و او را با یک موتر و قرآن کریم مهمور به منزل عبدالوهاب خان فرستاد که به اتکای قرآن به کابل با اطمینان بیاید. او به اعتماد قرآن و رفیقش زلمیخان، جانب کابل روان شد و رأساً به حضور نادرخان برده شد. نادر فوراً با نایبسالار سوال و جواب را شروع کرد که چرا با من در جنوبی موافقه نکردی تا هر دو یکجا کابل را میگرفتیم. صاحبزاده پاسخ داد که من با امیر تعهد و بیعت کرده بودم، نمیتوانستم عهدشکنی کنم؛ اما اکنون اگر خواسته باشید، با کمال صداقت به خدمتِ وطن حاضرم. نادرخان گفت: حالا به کارم نیستی، او را نزد یارانش ببرید و زندانی کنید تا سرنوشتشان تعیین شود.
همه را زنجیر و زولانه کردند و بعضی را کوتهقفلی هم نمودند. بعد از آن، نادرخان امر کرد که به صورتِ جمعی همۀ آنها به دار کشیده و به قتل رسانده شوند به استثنای عطاءالحق خان کاکایم که سردار محمدهاشم خان صدراعظم و برادر کلان نادرخان به نادر پیام فرستاد که عطاءالحق صاحبزاده را نکشند، زیرا او رفیق و به منزلۀ مرشد من است. اما آنها این رفیق و مرشد را در زندان ارگ برای هجده سال محبوس نگه داشتند. محمدکاظمخان برادرم که هم صغیر بود و هم به نام پسرکاکایم عطاءالحق خان از مرگ نجات یافت، با کاکای خود در یک اتاق محبوس بود. در آنجا هر دو کاکا و برادرزاده قرآن کریم را حفظ کردند و محمدکاظم دو سال بعد از عطاءالحقخان از حبس آزاد شد.
امیر و یارانش با پدرم نایبسالار محمد صدیق و کاکایم شیرجانخان چند روز بعد به امر نادرخان شهید شدند و به شکل چانواری و بهصورت دستهجمعی به قتل رسیدند و هفتهها برای تماشای مردمِ به دار آویخته ماندند. آنها مخالف رسم اسلامی، شهدا را به گمنامی در یک چقری سر به سر انداخته و زیر خاکِ گمنامی و بیهویتی کردند. برعلاوه، جایداد غیرمنقول آنها را ضبط کرده، خانههایشان را به تاراج بردند و آتش زدند و حتا زمینهای ما صاحبزادهگان را میدان هوایی بگرام ساختند. قلعهها را هموار نمودند و چشمهها را کور ساختند و حتا یک بلست از آن را اعاده نکرده و حتا زمین کاکای پدرِ ما را که همجوار املاکمان بود، ظالمانه ضبط نمودند. ما هم کشته، هم محبوس و هم فراری شدیم و برای هشتاد و هشت سال شهدایمان در زیر خاکِ سیاه بیهویت ماند.
من خود را ملامت میدانم که چرا در عهد استاد ریانی رییسجمهور انتخابی افغانستان و اقتدار قهرمان مسعود که عهدهدار وزارت تعلیم و تربیه بودم، پیشنهاد نکردم که شهدا را از زیر خاکِ سیاه کشیده و در یک جایِ مناسب دفن کنند و به ما هویت و حیثیت بخشند. من میبایست بهرغم همۀ مشکلات و گرفتاریهایی که در آن روزگار در کشور وجود داشت، پیشنهادِ خود را میکردمـ اینکه ترتیبِ اثر مییافت یا نه، گپی جداست. از این رو، وجداناً رنج میبرم و به ملامتیِ خود اعتراف میکنم و از مردم و جوانانِ شجاع و قهرمانِ وطنِ خویش عفو میخواهم.
من به حیث فرزند سوم نایبسالار محمدصدیق صاحبزاده، به قهرمانیِ مردم و جوانانِ کوهـدامن، کابل، پروان، پنجشیر و کاپیسا ارج میگزارم که شهدا را بر شانههایِ خود از خاک سیاهِ گمنامی برداشتند و بر فرازِ تپۀ مشهورِ شهرآرا به خاک سپردند و به ما ورثۀ شهدا بهخصوص به مردم شمالی، هسـتی و هویت بخشیدند. مسلماً این قهرمانی در تاریخ جاودان خواهد ماند و تکتکِ مردمِ ما پاسدارِ رشادتِ آنها خواهند بود.
زنده باد قهرمانی و همبستهگیِ جوانان شمالی و سرتاسر وطن
و شاد باد روح شـهدای عزیزمان!
Comments are closed.