احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:دوشنبه 6 جدی 1395 - ۰۵ جدی ۱۳۹۵
مهین دولتشاهی فیروز / نویسندۀ ایرانی/
پاریس، جون ۱۹۶۹
از نظر شباهت ظاهری و اخلاقی که بین ما موجود بود، خیلی خوب میتوانستم او را بفهمم و احساسات او را درک کنم؛ زیرا موضوع دایی [ماما] نبود، موجودی را میدیدم که با روح خودم نزدیک بود و در بسیاری از جهات با هم عقیده مشترک داشتیم. یک شب در پاریس در منزل من تا نیمهشب برایم آخرین کتاب خودش یعنی «توپ مرواری» را خواند. در جزوه شخصی نوشته بود و اظهار داشت خیال چاپ ندارد. بینهایت جالب بود؛ زیرا قسمتی از تاریخ را از زمان ناصرالدین قاجار تا آنروز به رشته تحریر درآورده بود، البته به سبک خودش که یکی از شاهکارهای آن نویسنده است.
با تمام درد روحی که با او همآغوش بود، خنده از لبانش دور نمیشد و مدتی خندیدیم بر سر این کتاب. و با اینکه بارها میگفت دنیا قابل زیست نیست و هزار تمسخر بر لبانش بود، برای آنهایی که در این دنیا آنقدر به پول و زندهگی پرتجمل و مقام اهمیت میدهند، هرگز نمیتوان حدس زد که این موجود شریف در آینده نزدیکی دست به خودکشی خواهد زد، وگرنه خواهش میکردم این جزوه را به من بدهد که از بین نرود و این مطلب برایم همیشه مجهول ماند که چهطور اشخاصی یک مرتبه پیدا شدند برای دریافت کتاب.
صادق هدایت به محض ورود به پاریس به این جانبه تلفن کرد و گفت در یکی از هوتلهای بولوار سنمیشل زندهگی میکند و آدرسش را داد که بروم به دیدنش و بعداً مرتب منزل ما میآمد و میگفت در صدد هستم یک آپارتمان با آشپزخانه پیدا کنم. برای من قدری تعجبآور بود؛ برای کسی که اصلاً اهمیت به غذا نمیدهد، بگردد به دنبال خانه با آشپزخانه. ولی فکر کردم لابد مدت زیادی خیال ماندن دارد و خانه را به هوتل ترجیح میدهد، خصوصاً برای خواندن و نوشتن.
برخلاف آنچه تصور میشد که پاریس را برای زندهگی در نظر گرفته، میبینم که برای مرگ انتخاب کرده بود. شکی نیست که به این سرزمین علاقه داشت، مثل بسیاری از درسخواندههای این شهر زیبا که مبدای علم و هنر و با آغوش باز صاحبان ذوق را پرورش میدهد و میپذیرد.
صادق هدایت با اینکه این مملکت را دوست میداشت و از فرهنگ آن برخوردار بود، ولی هرگز برایش این شهر عزیزتر از ایران نبود. آثار او گواهی بر این نکته است، همانطوری که هیچ زبانی را بر زبان فارسی گرامیتر و برتر نداشت و اظهار کسالت میکرد که زبان فارسی در حال رکود مانده و شاید عهد ما عقب هم رفته باشد.
از آزادی در فرانسه لذت میبرد و شاید خواست لحظات آخر عمر را نفس آزاد بکشد.
روزی در یکی از کافههای مونتپارناس( Montparnasse) نشسته بودیم اظهار داشت: «اگر عرضه یا میل تهیه قصری در دیار خود نداشتم، از دیرزمانی در ملک خاجپرستان خانه آخرتی برای خود زیر سر گذاشتهام.» من شوخی پنداشتم و حمل بر این کردم که میخواهد برای همیشه اینجا بماند و هرگز برنگردد، ولی نمیدانستم چه مدت.
همان روز اظهار دنداندرد میکرد. پیشنهاد کردم دندانسازی را که میشناسم معرفی کنم و آدرسش را بدهم. یک مرتبه زد زیر خنده و گفت: «د کیسه. دیگر همین مانده که هر جای آدم خراب میشود و از کار میافتد، بدویم و تلاش کنیم که معالجه شود و زحمت این را آدم به خودش بدهد که چندسال بیش عمر کند.» گفتم: دایی جان ناخوشی را میشود تحمل کرد؛ اگر درد نباشد، ولی با درد که نمیشود زندهگی کرد، زیرا درد روحی تحملش آسانتر است از درد جسمی. لابد روح سختجانتر است و خُردهخُرده آدم را خُرد میکند و از بین میبرد. باز در جواب من خندید و پاسخی نداد و هرگز دکتر نرفت. هفته دیگر با تلیفون از او خواهش کردم که شام را بیاید پهلوی ما و تذکر دادم که غذا بیگوشت خواهد بود، ولی در آنشب او بیشتر از دو قاشق نخود پخته و قدری میوه نخورد و تمام مدت از این طرف و آنطرف بحث کردیم.
باید گفت گفتار گاه و بیگاه او مثل آثارش از درونی شعلهور زبانه میکشید… و دیده میشود حساسیت بیاندازه و روح دانشمندش و قدرت هنریِ او بود که او را به مرگ کشانید.
و اما روزهای آخر عمرِ او در این شهر از لحاظ روحیه به طوری مثل روزهای دیگر زندهگیاش گذشت و با تمام ملال روحی، صورتش همیشه خندان و بذلهگو و شوخ به نظر میرسید که کسی نمیتوانست حدس بزند که در مغز متفکرِ او چه میگذرد. ولی خیلی از نوشتههایش را پاره میکرد یا میبخشید، ولی چند روزی او را خیلی گرفته دیدم. از بالین دوستش آقای شهید نورایی میآمد و با اندوه زیاد گفت: فکر میکنم او مرضی غیرقابل علاج دارد و دیگر خوب نخواهد شد.
با ما خیلی راحت حرف میزد و اغلب به سراغ ما میآمد. آخرین دفعهیی که او را دیدم گفت: اگر از من خبری نداشتی یا دیدی دیگر در آن هوتل نیستم، بدان آپارتمان پیدا کردهام و در آن صورت خودم تلیفون خواهم کرد و آدرس جدیدم را میدهم.
آخرین یادگاری که از او دارم، نوروز همان سال ما چند روزی غایب بودیم و در مراجعت کارت او را دریافتم که برای تبریک یک جمله کوچک روی آن نوشته بود که پانزده روز قبل از خودکشی است.
با اینکه همیشه به قول خود وفا میکرد، اولین دفعهیی بود که گفت آدرسم را میدهم و تلیفون خواهم کرد، ولی همان آدرس است که هرگز نداد و همان تلیفون است که هرگز نکرد تا یک روز صبح در یکی از روزنامههای یومیه پاریس تحت عنوان خودکشی نوشته بود: «نویسنده جوان ایرانی موسوم به صادق هدایت، مسکن در فلان کوچه و شماره فلان با گاز به زندهگیِ خود خاتمه داد.»
آن موقع بود که من معنی آپارتمان با آشپزخانه را فهمیدم و دانستم چرا همه را یک هفته بیخبر گذاشت که کسی مزاحم او نشود و کسی از تصمیم قاطع او باخبر نگردد و با فراغ خاطر دست به عملی زد که از مدتی قبل تصمیم آن را گرفته بود و به مرحله اجرا گذاشت.
صادق هدایت نتوانست خود را با زندهگیِ سراسر فریب و بیقواره سازش دهد. به نظر من، زیاد بیاحتیاج بود؛ به زندهگی هرگز خود را پابند نکرد که بتواند هر روزی که بخواهد خودش را نجات بدهد و این زنجیر را پاره کند. شهامت و شجاعت میخواهد و او این صفات را داشت، نمیخواست طبع خودش را پایین بیاورد برای اینکه با اجتماعی که نمیپسندید نزدیک شود و همآهنگی داشته باشد. مانعی نمیدید که تکوتنها باشد، ولی زیر بار منت و هزاران حوایج زندهگی نرود برای آمیزش با دیگران؛، زیرا خودش را غنیتر از هر کس میدانست، به دلیل اینکه محتاج به زندهگی نبود.
صادق هدایت دلبسته وطن و هموطنانِ خود بود و این علاقه او را به نوشتن کشانید که آنی غافل نبود. در تمام مدت عمر کوتاهش یا مطالعه کرد یا نوشت و در نوشتههایش تمام قهرمانان ایرانی هستند. همیشه میگفت: نویسندهیی که با مردمانش سروکار ندارد و شریک غموشادیِ آنها نیست، دکاندار است. حتا روزهای آخر عمرش دور از دیار خود که در سوزوگداز به تاراج رفتنِ ثروت معنوی کشورش بود، با روحی دردناک، روزی گفت: «خشتهای منقش و کتیبههای آثار تاریخی بعد از حفریات به مناسبت نبودنِ متخصص که خط را در محل بخواند و ظاهراً لازم بود به خارج حمل شود برای کشف، بعد از مدتی خبر دادند که خشتها تحمل حرارت کوره را نیاورده و همه از بین رفته است.» چهطور ممکن است ممالکی که بزرگترین اختراعات بشری را قادر هستند انجام دهند، یک مرتبه هشتاد خشت را با هم در کوره نهادند، بدون اینکه اول امتحان شود، مثلاً با دو عدد آن. این جملهها تاریخی است که برای شما مینویسم. بیشتر میتوانید پی برید به روحیه یک نابغهیی که ترجیح داد از بین برود که بدون استقلال زندهگی کند. از این نتیجه میگیریم که دقیقهیی دور از مملکتش زندهگی نمیکرده و تمام ناامیدیِ او از عقبماندگیِ علم در وطنش بود و راه علاجی نمیدید جز راهی که دیگر نخواست تماشاچی باشد.
روزی در روزنامه موضوع خودکشی را خواندیم: با عجله هرچه تمامتر خودمان را رساندیم به منزل مزبور، از دربان پایین عمارت سوال کردم برای دانستن طبقه. جواب داد چه آقای مهربان و خوشقیافه و خوبی بود، خانه را از مالک برای سه ماه اجاره کرد و تمام اجاره را پیش پرداخت، ولی یک هفته بیشتر زندهگی نکرد.
بوی نامطبوع گاز در راهروهای عمارت پیچیده بود. ما رفتیم بالا. البته پولیس قبل از ما درب را شکسته بود، چون از بوی شدید گاز خبر داده بودند که در این آپارتمان گاز بازمانده و کسی نیست، خطر آتشسوزی میرود. به محض ورود خودم را به پولیس معرفی کردم که خواهرزاده او هستم. سوالاتی طبق قانون کرد و من در جواب گفتم اگر شما کتابهای او را خوانده بودید و اگر با روحیه او آشنایی داشتید، این روز را به آسانی میتوانستید پیشبینی کنید. آنها اظهار داشتند که باید در حضور شما اتاق مورد دقت قرار گیرد. پس از جستوجو دیدم یکدست لباس و پوشاک محدودی در یک چمدان بود و چهار بسته سیگار پلمال روی میز و هزاروهشتصد فرانک جدید پول نقد که درست پیشبینی کرده بود برای خرید زمین در قبرستان Pera Lachaise، زیرا قبلاً در صحبت گفته بود که آنجا را به قبرستانهای دیگرِ پاریس ترجیح میدهد.
جنازه به طور طبیعی به خواب ابدی فرو رفته بود. حتا رنگ چهره کاملاً طبیعی بود، گویی خوابیده است البته با لباس. پولیس اظهار داشت که او گاز را باز کرده و روی زمین آشپزخانه خوابیده بود، یعنی روی کاشی و یک سیگار نصفهکشیده لای انگشت داشت. حالا باید گفت یا به طوری زود بیحال شده که فرصت کشیدن و تمام کردنِ سیگار نبوده و یا نبودن اکسیژن، سیگار را خاموش کرده بود.
با نظر اول متوجه شدم که با دقت بینظیری تمام پنجرههای اتاق را با پنبه مسدود کرده که از لای آن هوا از خارج وارد نشود و مشاهد کردم با چه خونسردی و تصمیمی ثابت، وقت زیادی برای این کار گذاشته که به تمام درزهای در و پنجره پنبه فرو کند برای جلوگیری اکسیژن. قیافه او آرام، شاد و سبکبار بود. گویی تنها موقعی است که دیگر او ناراحتی و سنگینی و زجر زندهگی را ندارد.
تشریفات مذهبی روز بعد در مسجد مسلمانان پاریس انجام شد. در مسجد پروفسور هانری ماسه مستشرق فرانسوی که آشنایی به زبان فارسی و ایرانشناسی داشت و تمام شعرا و نویسندهگان ما را مورد مطالعه قرار داده بود، حاضر شده و بالای جنازه آن مرحوم نطق جالبی به زبان فرانسه ایراد نمود، مبنی بر اینکه امروز ما یکی از بزرگترین نویسندههای همعهد خود را که صادق هدایت بود از دست دادیم، ولی اسم او در قلب ما همیشه زنده و آثارش محونشدنی و برای همیشه جاویدانی است. بعداً همهگی که عبارت بود از عدهیی ایرانیان و دوستان شخصِ او و عدهیی فرانسوی به مشایعت جنازه به طرف گورستان پرلاشز حرکت کردیم. مراسم دفن با تشریفات قانونی فرانسه و مسلمانی انجام یافت.
چندی بعد به اهتمام نزدیکانش به خصوص با سعی برادرش آقای محمود هدایت، وجهی فرستاده شد و از این جانبه خواستند که سنگ بادوامی از نوع گرانیت برای روی قبر آن مرحوم تهیه کنم. من هم با کمک یک مهندس ایرانی که در پاریس مدرسه مهندسی و معماری بوزار را تمام کرده بود، یک سنگ ساده و زیبا روی قبرش نهادم و هر وقت گذارم بر مزارش میافتاد، چند دستهگلِ کوچک آنجا میبینم که دلیل محبت همفکری ایرانیها و اروپاییها است که با او دوست بودهاند یا نشناخته تحت تأثیر نوشتههایش قرار گرفتهاند و باعث خوشوقتی میشود وقتی مشاهده میگردد که علم و هنر و استعداد هرگز نادیده گرفته نمیشود و مورد احترام است.
اگر عکس قبر را بخواهید میتوانم برایتان تهیه کنم… به خصوص که آرشیتکت با نوشتن اسم آن مرحوم فقط توانسته است که صورت کوچکی از یک جغد نشان دهد به مناسبت کتاب بوف کور که در فرانسه شهرت بهسزایی پیدا کرد، فقط استفاده کرد از دو نقطه ت در آخر کلمه هدایت که دو چشم بوف را نشان میدهد…
صادق هدایت در بوته نقد و نظر – گردآوری: مریم دانایی برومند – نشر بوم، چاپ اول ۱۳۷۷
Comments are closed.