احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:سعید یوسفنیا - ۰۶ قوس ۱۳۹۱
فروغ نیز که معنای پارادوکسیکال «آزادی در حصار» را درک کرده است، میگوید:
چون جنینی پیر با زهدان به جنگ
میدرد دیوار زهدان را به چنگ
زنده اما حسرت زادن در او
مرده اما میل جان دادن در او
برون آمدن از زهدان صورت و جسم، رهایی از آن منِ کهنه و همیشهگی است که نگاه شاعر را به جذابیتهای ظاهری خیره کرده بود.
شاعر در این سیر، سر از گریبان صورت درمیآورد و خود، معنی برجستهیی می شود که حتا برای خودش شگفتانگیز است:
تا کی افسردن؟ دمی از فکر خود وارسته باش
سر برون آر از گریبان، معنی برجسته باش
شاعر پس از رسوخ کردن در باطن الفاظ و واژهها تغییر میکند و آن منِ ناشناخته و جادویی و همیشه زندانیاش، پوسته من قدیمی و گستاخ او را میدرد و آنگاه با چشمان تازهگشودهیی که تیز و مشتاق و شکافنده است، پوست انداختن دوباره واقعیت را در اوج حیرت و ناباوری تماشا میکند؛ اما آنچه در آن سوی هستی میبیند، حضور ترسناک نیستی است که در صور هستی، پنهان شده است. شاعر در پی این دریافت، صدای پای نیستی را به وضوح میشنود و زنده بودن بر لبه تیغ را عمیقاً درک میکند و در کشاکش این تزاحم نوظهور، میزبان تنهایی و اندوهی ژرفتر از همیشه میشود. نبرد درونی شاعر، پس از رویارویی او با خویشتنِ خویش و جدایی از منِ مأنوسش، شدت میگیرد و در همه وجوه حیاتش ساری و جاری میشود. در طی این روند، احساساتی که پیشتر فقط، در سطح، تجربه شده بودند، عمیق میشوند و به همه لحظههایش تسری مییابند، احساساتی همچون غم و تنهایی.
غم و تنهاییِ شاعر؛ شدیدترین شکلِ بودن
شاعر، با فاصله گرفتن از سطح شعر و زندهگی در اعماق حیات غوطهور می شود و خود را در جهان پهناور اندوه، تنها مییابد.
اندوه، اگرچه انواع و اقسام ندارد، با وجود این گستردهگی و عمق و شدت و ضعف آن در نسبت با آدمها یکسان نیست. اغلب آدمها به علت فراموش کردن منشأ اصلی غم، این حس ماورایی و کهن را معلول علتهای واهی میپندارند و معمولاً در پایینترین مراتب اندوه در نوسان اند و نمیخواهند مراتب بالاتر اندوه را تجربه کنند؛ زیرا غم و ناامنی را همسان میانگارند و دایماً در جستوجوی امنیت پایدار و گریختن از اندوه اند؛ اما عافیتی نیست که آفتی در آن نباشد و بیدل میگوید:
عافیت میطلبی منتظر آفت باش
سر بالینطلبان تحفه دار است اینجا
زیرا میداند که:
یک ذره زین بساط ندارد سراغ امن
باید چو ابر بر سر عالم گریستن
جهان، جهان آفت است و عافیت را در عجز و تسلیم و شکستهگی میتوان یافت. اشارههای متعدد بیدل به لزوم سایه بودن و افتادهگی و قبول بیچون و چرای عجز، نشانگر این حقیقت است که فقط در خاکساری و سایه بودن است که میتوان به راحت و آرامش رسید و از بلا آسوده بود:
راحت از وضع سایه کسب کنید
پهلوی عجز، بستر دگر است
و میگوید:
کس مانع جولان ره عجز نگردد
نتوان قدم سایه به شمشیر بردن
پس شاعر آغوش خود را به روی غم میگشاید و فروتنانه با این احساس ادب پرور همراه میشود.
گفتنی است که دو واژۀ تنهایی و انزوا هرچند به یکدیگر شباهت دارند، اما اشارتگر معنای واحدی نیستند. تنهایی، نمود مبهمی از فردیت و یگانهگی درونی انسان است، اما انزوا به کنارهگیری فیزیکیِ آدمها اشاره دارد و به معنای گوشهنشینی و دور بودن از جمع و مردمگریزی است. انزوا یا عزلت، علل متعددی دارد و معمولاً ناشی از سرخوردهگی و بیاعتمادی و شکست و افسردهگی است که در هر صورت، واکنشی نابههنجار و غیرعقلانی شمرده میشود. در صورتی که تنهایی از خودآگاهی فرارونده و ادراک بالنده انسان و نزدیک شدنِ او به جوهر پنهانِ زندهگی ناشی میشود. عزلت یا انزوا، موجب رسوایی است و آنانی که خود را از مردم پنهان میکنند، در حقیقت، خود را آشکارا در مقابل دید و قضاوت مردم گذاشته اند. بیدل میگوید:
عزلت آیینهدار رسوایی است
این نهان، آشکارا ماند
پس شاعر، عزلتگزین و منزوی نیست، تنهاست و با اندوه و تنهایی خود به میان آدمها میرود و با تغافل و تجاهل تن به ارتباط میسپارد.
تنهایی در جمع، شخصیت دوگانه شاعر و دیالکتیک انزوا
رفتار دوگانه شاعر که از شخصیت دوگانهاش نشات میگیرد، واکنشی برخاسته از آگاهی و اشراف باطنی او به قضاوتهای عجولانه و ناآگاهانۀ آدمها و نیز مصوون ماندن از آفت کنجکاویهای مشکلساز آنهاست. شاعر چه در خلوت و چه در جلوت، چه در خواب و چه در بیداری، درگیر مبارزهیی حیاتی و نفسگیر است، اما خویشتنداریِ او اجازه نمیدهد تاریخ و اندوه و زخمهای بهجا مانده از این نبرد، در رفتار و اعمالش نمود یابد. بیدل میگوید:
بیدل اگرچه نیست جهان جای خنده لیک
نتوان به پیش مردم بیغم گریستن
و میگوید:
از این بیدانشان، جان بردنی هست
اگر اندک تجاهل میتوان کرد
محرم شاعر، خود اوست و نمیتواند از رازهای خویش و از آنچه که میداند و میبیند، با کسی سخن گوید. و فروغ نیز در ایمان بیاوریم… به انسان غافل اشاره میکند و میگوید:
چهگونه میشود به آن کسی که میرود اینسان
صبور، سنگین، سرگردان
فرمان ایست داد؟
چهگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست؟
او هیچ وقت زنده نبوده است؟
و بیدل میگوید:
امروز کسی محرم فریاد کسی نیست
دلکوب خودم چون جرس از هرزه خروشی
گفتوگو در مشرب شاعران، معنایی ندارد؛ زیرا آنکس که به آگاهی رسید، خاموش میشود و قدم به ساحت حرفهای ناگفته میگذارد، یعنی ساحت سکوت:
چون به آگاهی رسیدی، گفتوگوها محو گیر
گشت چون منزل نمایان ماند از نالش جرس
و فروغ میگوید:
سکوت چیست ای یگانهترین یار؟
سکوت چیست به جز حرفهای ناگفته؟
من از گفتن میمانم اما زبان گنجشکان
زبان زندهگی جملههای جاری جشن طبیعت است
اکتاویوپاز در نوشتار موجزی به نام «دیالکتیک انزوا» به آتش بحث حکیمانهیی دامن میزند که جالب و قابل تأمل است و مخاطبان جدی و حساس خود را وامیدارد که بیتفاوت از کنار چنین موضوعاتی عبور نکنند و ژرفتر بیاندیشند. پاز مینویسد: «زندهگی کردن، یعنی گسستن از آنچه بوده ایم به منظور پیوستن به آنچه در آیندهیی مرموز خواهیم بود. تنهایی، ژرفترین واقعیت در سرنوشت آدمی است. انسان تنها موجودی است که میداند تنهاست و تنها موجودی است که دیگری را میجوید. انسان آمیزهیی از غم غربت و بازجستنِ روزگار وصل است؛ بنابراین هنگامی که متوجه وجود خویش است، متوجه فقدان دیگری، یعنی متوجه تنهایی خویش هم هست.»
اکتاویوپاز اگرچه بر ارزش آگاهی از تنهایی مقدر انسان، تأکید میکند، اما انزوا به معنای مردمگریزی را نوعی بیماری خطرناک میداند و مینویسد: «انسان منزوی، بیمار است، شاخه خشکی است که باید بریده و سوخته گردد؛ زیرا اگر یکی از اجزای جامعه بیمار شود، کل جامعه به خطر خواهد افتاد.»
پاز با توجه به معنای باطنی تنهایی، تنهایی را از انزوا یا عزلت متمایز میکند و مینویسد: «در عصر کار جمعی، آوازهای جمعی، خوشگذرانیهای جمعی، انسان بیش از همیشه تنهاست.»
دیالکتیک انزوا به این معناست که آدمی فطرتاً طالب انزوا و کنارهگیری از هیاهوی نافرجام جمعیت و بازگشت به خلوت و سکوت و تنهایی پیش از تولد است و در عین حال، به علت وابستهگی ذهنی و عاطفی به هر آنچه که در طول زندهگی انباشته و در جهت حفظ و تداوم وضع موجود، از انزوا میگریزد، چون نمیتواند در زیر این بار سنگین و سهمگین تاب بیاورد.
آدمها اگرچه فردیت خود را در غوغای غافلانه جمع گم میکنند، اما همچنان از غربت و ناامنیِ برآمده از ظلمت انزوا وحشت دارند و نمیدانند که همۀ واکنشهای آنان، ناشی از وحشت آنان است و حتا پناه بردن به عیش و نوش و مهمانیهای پر زرق و برق نیز قادر نیست وحشت آدمها را که سپندوار بر آتش دنیا میرقصند، آرام و رام کند؛ زیرا همه میدانند که هر لحظه ممکن است آوار فرو بریزد. فروغ میگوید:
ما در تمام مهمانیهای قصر نور
از وحشت آوار میلرزیم
و بیدل میگوید:
نیست جز رقص سپند آیینهدار وجد خلق
لیک بیدل کیست تا فهمد که دنیا آتش است؟
و با آگاهی از وحشتکده عالم میگوید:
جای آرام به وحشتکده عالم نیست
ذرهیی نیست که سرگرم هوای رم نیست
Comments are closed.