گزارشگر:حامد علمی the_time('j F Y');?>
موضعگیری نرم امیر حزب اسلامی افغانستان و اهمیت سایر موضوعات ظاهراً از تشنج میان حزب و جمعیت اسلامی کاست و حادثه آهستهآهسته تحت شعاع قرار گرفت؛ اما خبر اعدام سیدجمال مانند انفجار آتشفشان، خاک و دود و آتش را به فضای جهاد پراکنده ساخت.
نگارنده در آخرین روز سال ۱۹۸۹ در دفتر کارم مشغول ترتیب و تنظیم نمودنِ نوارهایم بودم و تصمیم داشتم تا هرچه زودتر کارم را تمام کرده، دفتر را ترک و به طرف منزل بروم؛ زیرا هوا سرد و برق نواحی دفترم قطع شده بود و چون هوا تاریک و چند خبرنگار غربی که در یک حویلی مشترک باهم بودیم، هریک مرخصی سال نو عیسوی رفته بودند، دفتر برایم خستهکن شده بود. از طرف دیگر، اکثر کارکنان رادیو بیبیسی و صدای امریکا که من همکار آنها بودم نیز در لندن و واشنگتن پشت میزهای کارشان حاضر نبودند و برنامههای رادیوییشان را قبلا تهیه کرده، تنها خالیگاهی کوتاه برای مهمترین خبرِ روز داشتند و اگر خبر بسیار مهمی برایشان نمیداشتم، مزاحمشان نمیشدم؛ چرا که یک یا دو نفری که در دفتر بودند، وقت کافی برای ترتیب مصاحبه و گزارشات غیرخبری نداشتند.
زنگ تلیفون به صدا درآمد، زمانی که گوشی را برداشتم، یکی از دوستانم که کارمند موسسه بازسازی و نماینده آن موسسه در شهرک مرزی چترال بود، از اعدام سیدجمال برایم اطلاع داده گفت: امروز این خبر به شکل آوازه در چترال بخش شده است.
تلیفون را گذاشته، باعجله به طرف دفتر سیاسی جمعیت اسلامی افغانستان روانه شدم. بخت با من یاری کرد که در دفتر سیاسی پروفیسور برهانالدین ربانی با یک دیپلمات غربی مقیم پاکستان دیدار داشت و هنوز چند دقیقه به شروع مذاکرات آنها باقی مانده بود که همزمان با دیپلمات غربی، نگارنده نیز داخل ریاست سیاسی شدم. اگرچه داکتر نجیبالله لفرایی، وزیر اطلاعات و فرهنگ در حکومت موقت، نمیخواست که مزاحم ملاقات شوم، ولی پروفیسور برهانالدین ربانی از دیپلمات غربی وقت خواست و در حالی که همه ایستاده بودند، رویش را به طرف من کرده، با محبت فراوان پرسید که چه میخواهم. من گفتم: «همین حالا برایم اطلاع رسید که سیدجمال اعدام شده است. آیا این حقیقت دارد؟» پروفیسور ربانی عمیقاً به من نگاه کرد، بعد از مکثی کوتاه گفت: «بلی، این خبر حقیقت دارد، ولی نمیتوانم دربارهاش توضیحات بیشتر بدهم؛ زیرا به این شخص وقت ملاقات دادهام. تو باید منتظر باشی.» از پروفیسور ربانی و داکتر لفرایی تشکر کردم و از دیپلمات غربی معذرت خواسته، از اتاق خارج شدم.
آیا میتوانستم منتظر ختم ملاقات آنها باشم؟ نه، به هیچ صورت! باید هرچه زودتر به دفتر برگردم؛ زیرا هوا تاریک شده بود و برای ارسال خبر وقت کافی نداشتم. اما برای دریافت نظر حزب اسلامی، باید با یکی از مقامات آن گروه تماس میگرفتم. از دفتر سیاسی جمعیت سرراست روانه دفتر سیاسی حزب اسلامی شدم، خوشبختانه مقامات بلندپایه حزب اسلامی از جمله آقای عبدالکریم مهاجرزاد، معاون سیاسی حزب اسلامی، در دفترش بود و به مجرد اینکه محافظ اسم مرا برایش گفت، او لطف فراوان کرده مرا داخل اتاق خواست. در دفتر سیاسی چند بلندپایه حزب اسلامی نشسته بودند و زمانی که نگارنده، موضوع اعدام سیدجمال را پرسیدم، مهاجرزاد آهی عمیق کشید و گفت: «شاید انجنیر صاحب حکمتیار که همین حالا در اسلامآباد تشریف دارند، در اینباره اظهارنظر کنند و ما باید منتظر ایشان باشیم».
به دفتر برگشتم و به «یحیی مسعود» برادر احمدشاه مسعود زنگ زدم. یحیی مسعود برایم گفت: «تو پرسش داری یا من بگویم که چه حادثهیی رخ داده است؟» من گفتم: «نه، اول من میخواهم راجع به اعدام سیدجمال برایم توضیح دهید.» او خندیده گفت: «منهم به همینخاطر برایت تلیفون کرده بودم. قصه از این قرار است که امرزو پیام آمرصاحب برایم رسیده و در آن از اعدام سیدجمال خبر داده است.»
Comments are closed.