احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:احمدذکی خاورنیا/ شنبه 18 جدی 1395 - ۱۷ جدی ۱۳۹۵
بخش نخست/
عبدالرحمن ابن خلدون سیاستمدار، جامعهشناس، انسانشناس، تاریخنگار و فیلسوفِ مسلمان در سالهای ۷۳۲- ۸۰۸ هـ میزیست و این سالها را میتوان پایان درخشندهگیِ تمدن اسلامی نامگذاری کرد. وی در چنین زمانی، کتابی به نامِ «مقدمه» نوشت و این کتاب عصارۀ تفکرات و تأملاتِ طولانیِ وی در زمینۀ فلسفۀ تاریخ و سیاست است، که با نوشتن آن، علمِ جامعهشناسی را پایهگذاری کرد.
ابن خلدون پیشتر از همهگان به تحلیلِ طبیعتِ بشری و سببیتِ تاریخ پرداخت و اسبابِ قیام و فروپاشیِ دولتها را مورد بحث قرار داد. یکی از بزرگترین فیلسوفانِ معاصر به نامِ “ارنولد توینبی” دربارۀ کتاب «مقدمه» میگوید: «صاحب این کتاب، فلسفۀ تاریخ را تصور و طراحی کرد که بدون تردید بزرگترین کار از نوعِ خود است که عقل بشری به آن دست یافته و در پیشنهاد کردنِ نظریههاى جامعهشناسانه و پژوهشهاى تاریخى، فراتر از عصرِ خویش حرکت کرده است.»
قیام و فروپاشیِ دولتها از منظر ابن خلدون
نگرش ابن خلدون به تاریخ بشریت به گونهیی است که آن را همواره در حالِ انتقال و گذر از وضعیتِ بدویگری به مدنیگری مینگرد و چنین روندی همیشه بهوسیلۀ نهادی به نامِ دولت، مدیریت میشود. از منظر وی، نهاد دولت برای این پدید آمد که نیازمندیهای انسان را برآورده ساخته و او را نسبت به زندهگی مطمین ساخته و در حفظ نوع بشر و عمارتِ زمین او را یاری رساند. ابن خلدون مینویسد: «ممکن نیست بشر به زندهگانی و موجودیتِ خود ادامه دهد جز در پرتو اجتماع و تعاون برای بهدست آوردنِ روزی و دیگر ضروریاتِ خویش. و هرگاه اجتماعات برای انسان حاصل آید، ضرورت اقتضا میکند که با یکدیگر روابط گوناگون برقرار سازند و نیازمندیهای خویش را برآورند و هم برحسب آنکه در طبیعت حیوانی انسان، ستمگری و تجاوز به یکدیگر سرشته است، ناگزیر هر یک به دیگری دستدرازی میکند تا حاجاتِ خود را به زور از وی بستاند و دیگری بر مقتضای طبیعتِ خشم و نام و ننگ و اقتضای نیروی بشری در اینباره پیشگیری میکند و سرانجام، کار به کشمکش و زدوخورد و جنگ منجر میگردد و جنگ باعث هرجومرج و خونریزی و نابودی نفوسِ بیشمار میشود و فرجام کار، به انقراض نسل بشر منتهی میگردد؛ درحالیکه بقای نسل از چیزهاییست که خداوند سبحانه به محافظت اختصاص داده است. پس بقای نوع بشر، در حالتِ هرجومرج و بیسروسامانی و نداشتنِ حاکمی که مانع تجاوز آنان به یکدیگر باشد، محال و امکانناپذیر است. و بدین سبب بشر به رادع یا حاکمی که مانع دستدرازی یکی به دیگری باشد، نیازمند است.»
ابن خلدون با چنین تحلیلی، وجود دولت و نهادهای آن را از ضرورتهای جامعۀ بشری میداند؛ زیرا بشریت از وظایفی که دولت برای جامعه انجام میدهد، بینیاز نیست که پیشاپیش آن وظایف، همانا تأمین امنیت و عدالت و عمران است. و برای اینکه دولت بر اساس استوار و محکمی بنا نهاده شود و وظایف محولۀ خود را به وجه احسن انجام دهد، نیاز دارد که بر اساسِ عصبیتی که پشت و پناهِ آن باشد، تأسیس گردد. و عصبیت شخص، باورهای اوست که وی را تقویت میکند، و چنین عصبیتی از قوم و اقارب بیشتر متصور است تا دیگران، گرچه منحصر به اقارب نیست؛ برای اینکه «واضح است که پیوند و روابط با همدیگر در طبیعتِ بشر نهادینه شده است، اگرچه همۀشان از یک اصل و نسب نباشند.»
در چنین حالتی، وظیفۀ عصبیت این است که دولت را قادر میسازد که ارادۀ خود را بر شهروندان نافذ سازد؛ برای اینکه ریاست متصور نیست جز بر غلبه، و غلبه بر دیگران امکانپذیر نیست جز به عصبیت؛ «از اینرو ناچار باید ریاست بر یک قوم از عصبیتی برخیزد که بر یکایکِ عصبیتهای دیگر همان قوم مسلط باشد، زیرا همین که دیگر عصبیتهای آن خاندان قدرت و غلبۀ عصبیت خاندان آن رییس را احساس کند، سر فرود میآورند و ریاستِ او را اذعان میکنند و پیروی از وی را بر خود لازم میشمرند.»
کاملاً هویداست که ابن خلدون با این تحلیل، اشاره به مفهوم اکثریت یا نیروی نظامییی میکند که از حکومت پشتیبانی کرده تا آن را قادر به اجرای قوانین و مقررات سازد. اما آنچه بر اندیشۀ ابن خلدون تأثیر گذاشته ـ با الهام و تأثیرپذیری از وضعیت موجود در آن زمان ـ این است که از منظر وی، عصبیت همواره از وضعیتِ بدویگری پدید میآید؛ برای اینکه مردم در چنین حالتی تلاش میکنند که بر پاکی عناصر و نسبهای خویش محافظت کرده و برای مقابله با عصبیتهای دیگر همدیگر را کمک و همکاری کنند. به همین منظور، ابن خلدون فرض را بر این گذاشت که حکومت از حالتِ بدویگری پدید میآید و با مردم خود، سیر صعودی میکند تا به مراحل بلندِ مدنیت و زندهگی مرفه به پیش رود.
اینکه ابن خلدون مفهوم «عصبیت» را عامل اساسی در پدید آمدنِ حکومتها میداند، این به این معنا نیست که وی عاملِ دینی را در این زمینه به فراموشی سپرده است، بل وی به این باور است که عصبیت حکومت، بر اثر اختلافات و پراکندهگیها به ضعف و ناتوانی روی میآورد. در چنین صورتی، عامل دینی برای ایجاد الفت و وحدت میان دلها تأثیرگذار خواهد بود و با این عامل میتوان رقابتها را از بین برد و همکاری میانِ مردم را قوت بخشید. و عصبیت نیز با عامل یاریرسانی که دین بر پیروانش فرض کرده است، محکمتر میگردد. چنانکه چنین وضعیتی برای مسلمانِ صدر اسلام در نبردهایشان با رومیان و فارسیان روی داد؛ به گونهیی که هیچ یک از دو گروه مزبور، در برابر عربها تابِ مقاومت نیاورده و در برابرِ آنها شکست خوردند. و این اجتماع و وحدت دینی، نیروی عصبیتِ آنها را دو چندان کرد و از اینرو هیچ نیرویی در برابرِ آنان تابِ مقاومت نیاورد.
اما عامل دینی نیز باید بر عصبیت استوار باشد تا دارای شأن و منزلتی شود؛ برای اینکه خداوند هیچ پیامبری را برنینگیخت مگر آنکه در میان قوم خویش ارجمندی و خویشتنداری داشت و هرگاه این امر برای پیامبران که شایستهترینِ مردم در خرق عاداتاند ضرور باشد، برای جز آنان به طریق اولی لازم خواهد بود؛ چه دیگران به جز از طریق عصبیت نمیتوانند در غلبه و جهانگشایی خرق عادت (یا قانون) کنند، و برای اینکه در دعوت دینی به اهدافِ خود دست یابد، ناچار باید از عصبیت یاری طلبد.
Comments are closed.