احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:عبدالحفیظ منصـور/ یک شنبه 19 جدی 1395 - ۱۸ جدی ۱۳۹۵
بخش سوم/
اقبال خطاب به مسلمانانی که شکوه و ترقی اجتماعی را در وابستهگی به غرب جستوجو میکنند و هویت و جوهرِ خودیِ خویش را گم کردهاند، میگوید:
علـم غیـر آمـوختـن، آموختـی
روی خویش با غازهاش افروختی
ارجمنـدی از شعارش میبـری
مـن ندانـم تـو تـویی یـا دیگری
ایـن غـلام ابن غـلام ابن غـلام
حـریــت انـدیشــه او را حــرام
عقـل تـو زنجیـری افکـار غیـر
در گلــوی تـو نفـس از نـار غیر
بـر زبانـت گفتوگـوها مستعــار
در دلِ تــو آرزوهــا مستـعـــار
قمـریـانـت را نـواهـا خواسـته
ســرو هـایت را قبـاهـا ساختـه
باده میگیری به جام دیگــران
جام هم گیری به وام از دیگـران.
در مثنوی “پس چه باید کرد ای اقوام شرق”، مسلمانان را به ماهیتِ غرب آگاه میسازد و از آنها میخواهد که دست از معامله با غرب برگیرند و به داشته خویش بسازند:
دانـی از افـرنـگ و از کـار فــرنــــگ
تــا کـجــا در قیــد زنـــار فـرنــگ
زخـم از او، نشتــر از او، ســوزن از او
مـا و جــوی خــون و امیــد رفــــو
خـود بـدانی پادشـاهی قـاهـری است
قاهــری در عصــر ما سـوداگری است
بـوریـای خـود به قـالینـش مـــــده
بیـذق خـود را بـه فـــرزیـنش مـــده
گوهرش تف دار و در لعلش رگ است
مشک این سـوداگر از ناف ســـگ است
هـوشمنـدی از کـف او مـی نخـــورد
هـر کـه خــورد اندر همی میخانه مـرد
وقت سودا خنـد، خنـد و کمخـروش
مـا چـو طفـلانیم او شـکرفــــروش
آن چـه از خـاک تو رست ای مرد حر
آن فـروش و آن بپـوش و آن بخــور.
چرا از غرب نباید امید نیکی داشت؛ زیرا به عقیده اقبال، فرنگ در غارتگری و چپاول ماهر است و کمالش در قتل و کشتار نوع انسان است. غرب، رسم بیدینی را نهاد، انسان در فلسفۀ غرب ماده است و معنایی ندارد و زندهگی جریانی عاری از مقصد و فرجام میباشد:
دانـش افـرنگیـان غـارتگری
دیرها شد خیبـر از بـیحیدری
دانش افرنگیان تیغی بهدوش
در هلاک نوع انسان سختکوش.
و در جای دیگر:
یوروپ از شمشیر خود بسمل فتاد
زیر گردون رسـم لادینی نهاد
مشکلات حضـرت انسان از اوسـت
آدمیـت را غم پنهان از اوست
از نگاهش آدمـی آب و گـل اسـت
کاروان زندهگی بیمنزل است.
و همانطور:
فرنگی را دلی زیر نگیـن نیسـت
متـاع او همـه ملـک اسـت و دین نیست
خداوندی که در طوف حریمش
صد ابلیس است و یک روحالامین نیست.
غربیان همچون شاهین اند و شاهین رحمی به کبوتر ندارد، پس ای مستضعف هرگز نباید از غریبان آرزوی رحم و ملاطفت داشته باشی:
ترا نادان امید غمگساریها ز افرنگ است
دل شاهین نسوزد بهر آن مرغی که در چنگ است.
اقبال سالیانی را غرض تحصیل علم در اروپا سپری داشت. او از آن سالها به عنوان سالهای بیهوده و عبث یاد میدارد:
می از میخانه مغرب چشیدم
به جان من که در دسر خریدم
نشستـم بـا نکـویـان فرنگی
از آن بیسـوزتر روزی ندیدم.
عقل و عشق
اقبال از عقل آغازید، به عشق رسید؛ فلسفه و حکمت خواند، به عرفان دست یافت؛ در دشت پهناور پورسینا و رازی و فارابی نَمی نیافت، به دنیای مولوی رخت سفر بست و از چشمههای گوارای آن سیراب شد. از نظر وی، عقل بدون دل، زنجیر پای عصر حاضر است و آن را به بند و زندان کشیده است:
عصر حاضر را خرد زنجیر پاست
جان بیتابی که من دارم کجاست.
عقل خودبنیاد، جنون آمیز است؛ این عقل خطری را متوجه دین کرده است و لشکر تازهیی برای دفع آن میباید برانگیخت:
سپاه تازه برانگیزم از ولایت عشق
که در حـرم خطـری از بغـاوت خرد است
زمـانـه هیــچ نـداند حقیــقت او را
جنون قباست که موزون به قامت خرد است.
او عقلگرایی محض را حتا در شریعت نمیپسندد، دلایل آن را دلسوز و آرامشزدا میداند و بحثهایی را که فیلسوفان و متکلمان در شرح و تفسیر قرآن میآورند، به باد نقد میگیرد:
ز رازی معنی قرآن چه پرسی
ضمیـر مـا به آیاتـش دلیـل است
خرد آتش فروزد، دل بسـوزد
همین تفسیر نمرود و خلیل است.
اقبـال تـلاشهـای عقـل را مـایه سـرگردانی مـیخواند و مساعی دو قله رفیع تمدن اسلامی ـ بوعلی سینا و مولوی ـ را چنین به مقایسه میگیرد و خود به ستایش از عشق و عرفان میپردازد:
بـو علـی انـدر غبــار ناقــه گم
دسـت رومـی پـرده محمـل گرفـت
این فروتر رفت و تا گوهر رسید
آن به گردابی چو خس منزل گرفت.
در جایی دیگر، عقل را سر گردانِ اوراق کتابها میخواند، در حالی که عشق به یک نکته به مقصد میرسد:
عقل ورق ورق بگشت عشق به نکته رسید
طایر زیرکی برد دانه زیر دام را.
عقل به هزار حیله دست مییازد و هزار وادی را تک و دو میکند، لیکن عشق با یک فن به مقصد میرسد، که از کمال عشق است:
نشان راه ز عقل هزار حیله مپرس
بیا که عشق کمالی ز یک فنی دارد.
عقل میتواند به عشق مبدل گردد، آنگاه که سوز و درد با آن همراه گردد. و دلِ بیدردوسوز نه دل، که گِل است:
چه میپرسی میان سینه دل چیست؟
خرد چون سوز پیدا کرد دل شد
دل از ذوق تپــش دل بــود، لیــکن
چـو یکدم از تپش افتاد گل شـد.
عارفان در تفاوتِ عقل و عشق، فراوان سخن راندهاند و ادبیات پارسی شواهد زیادی در این باب دارد؛ اما سخن اقبال مانند هر مورد دیگر در باب تفاوت عقل و عشق، تازه و شنیدنی است:
بگذر از عقل و درآویز به موج یم عشق
که در آن جوی تنک مایه گهر پیدا نیست
علـم تا از عشـق بـرخـور دار نیســـت
جـــز تمــاشــاخــانــۀ افکـار نیست
این تمـاشـاخـانه سحـر ساحری است
علـم بـیروحالقـدس افسـونگــری است
عقـل در کـوهـی شکـافـی مـیکنــد
یـا بـه گــرد او طــوافــی مــیکنــــد
کـوه پیـش عشــق چـون کـاهی بــود
دل سـریــعالسیــر چــون مـاهـی بـود
عشــق شبخــونی زنـد بـر لامکــــان
گــور را نــادیــده رفتــــن از جهــــان
عشــق با نان جــوین خیبـــر گشــاد
عشــق در انــدام مــه چــاکــی نهـــاد
عقــل سفــاک اســت و او سفـاکتـر
پـاکتــر، چــالاکتــر، بـــیبــاکتر
عقـــل در پیچــاک اسبــاب و علـــل
عشــق چــوگــان بـاز میـــدان عمـــل
عشــق صیــد از زور بــازو افــکنــــد
عقـل مکـار اســت و دامــی مــیزنــد
عقــل را ســرمایه از بیم و شــک است
عشــق را عـزم و یقــین لاینفـــک است
آن کنـــد تعمیـــر تـا ویــران کنـــد
ایــن کنـد ویــران کـه آبــادان کــــند
عقــل چـون بـاد است ارزان در جـهان
عشــق کمیـاب و بهـــــاری او گــــران
عقـل میگـوید که خـود را پیــش کن
عشـق گـویــد امتــحان خـــویـش کـن
عقـل با غیـــر آشنــا از اکتســـــاب
عشق از فضـل است و با خــود در حساب
عقـل گـویــد شــاد شــو آبــاد شـو
عشـق گـویــد بنــده شــــو آزاد شـــو
عشـق را آرام جــان، حــریـت اسـت
نـاقـــهاش را سـاربــان، حـریـت اسـت.
در نزد اقبال، مسلمان عاقل با مسلمان عاشق یکی نیست؛ زیرا اساس زندهگی آن دو تفاوت میکند، نگاه آن دو نسبت به هستی فرق دارد، حتا در سرای آخرت عاشق آرزوی دیدار جمال حق را دارد و آن دیگر به حیات پُرآسایش در جنت دل بسته است:
جنت ملا خور و خواب و سرود
جنـت عـاشـق تمـاشـای وجـود
حشر ملا شقِ قبر و بانگ و حور
عشق شورانگیز، خود صبح نشور
علـم در بیـم و رجا دارد اساس
عاشقـان را نه امیـد و نه هــراس
علـم تـرسـان از جـلال کائنات
عشـق غـرق انـدر جمـال کاینات
علـم را بر رفتــه و حاضـر نظر
عشـق گـوید آنچه مـیآید نظر
عشـق آزاد و غیـور و ناصبــور
در تمـاشـای وجـود آمـد جسـور.
اجتهاد
اقبال اسلام را دینی میداند که هم رابطۀ میان خدا و انسان را تأمین میکند و هم فلسفه زندهگی را به شرح و تفسیری سازگار با خواستها و نیازهای ظاهری و باطنی انسان عرضه میدارد. از نظر وی، در این دین سلسلهیی از اصول ثابت است که بهصورت دایمی پابرجا میماند و کثیری از دساتیر دیگر با تحول زمانه دستخوش “تغییر” میگردند.
اقبال اجتهاد را جمع آوردن میان اصول پایدار دین و اصل تغییر میداند. او بدین باور است که در صورت نادیده انگاشتن اصول ابدی اسلام، تجربه مسیحیت در اروپا تکرار میگردد و جهان اسلام دچار “من سرگردان” میشود و با چشمپوشی از تحولات زمانه، میان احکام دینی و واقعیتهای زندهگی، ناسازگاری به میان میآید و دین از کارایی میافتد.
به باور اقبال، اجتهاد در کنار مسایل فقهی، در موارد عقیدتی نیز باید ادامه پیدا کند. پرسشهایی که در بخشهای سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی سربلند میکنند، با اجتهاد در فقه اسلامی میتواند پاسخ خود را دریابند، اما فقه بدون تحول دیدگاههای اعتقادی نمیتواند توان و پویایی داشته باشد: از اینرو دوام اجتهاد در هر دو عرصه، از نیازهای اساسی جهان اسلام است. وی میگوید گوهر اسلام توحید است و توحید تنها یک باور عقیدتی نیست، باید توحید در بخشهای مختلف نظام زندهگی مسلمانان بازتاب یابد و مسلمانان باید در حیات سیاسی و اقتصادیشان توحید را لمس کنند.
اقبال معتقد است که فقه اسلامی بنا بر سه عامل عمده دچار رکود گردید:
یک. حکومتهای اسلامی، نهضت عقلگرایی (معتزله و دیگران) را دشمنِ خود انگاشته و سرکوب کردند، و این کار را زیر عنوان حفظ وحدت و یکپارچهگی مسلمانان انجام دادند؛ در نتیجه مسلمانان از جریان عقلیگری محروم شدند.
دو. چهرههای پُرتوان جهان اسلام به زندهگی زاهدانه و افراطی رو آوردند، به خود فرو رفتند و در پی نجات گلیمِ خود از غرقاب شدند و کاری به امور مردم و اجتماع نداشتند.
سه. پس از حمله مغول، بسیاری از دانشمندان مسلمان محافظهکاری پیشه کردند؛ زیرا از این وحشت داشتند که مبادا نوآوری و نواندیشی باعث اختلاف و چنددستهگی میان مسلمانان گردد و به اثر آن، زیان بیشتری از این ناحیه به مسلمانان وارد آید. از همین روست که اقبال در زمانه انحطاط، تقلید را از اجتهاد بهتر میخواند:
اجتــهاد اندر زمــان انحــــطاط
قوم را برهم همی پیچد بساط
ز اجتـــهاد عالــمان کمنظــــر
اقتــدا بر رفتـهگان محفـوظتر.
اقبال سراسر جهان پهناور ماده را میدانی برای تجلی و تظاهر خداوند میداند؛ بنابراین هر چه دنیایی است، از ریشه وجودی خود مقدس است، پس همه جامه تقدس به تن دارند. با این دید، اسلام در حقیقت کوششی است برای اینکه در یک سازمان بشری جنبه فضیلت داده شود. به سخن دیگر، مسلمانان باید تحولات اجتماعی را توجیه روحانی کنند، نه آنکه با آن از درِ ستیز درآیند و از اساس آن را قطع بدارند. اشتباه غرب از دید اقبال این بود که تحول اجتماعی را پذیرفت، ولی نتوانست آن را توجیه روحانی کند، در نتیجه دچار سرگردانی شد.
Comments are closed.