احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۰۷ قوس ۱۳۹۱
بخش سوم و پایانی
انسان، در هر مرتبتی از هوش و شعور انسانی که باشد، میداند فناپذیر است و میمیرد و اگرچه با توسل به بهانههای کوچکِ خوشبختی تلاش میکند تا از وحشت این درک فطری بگریزد، اما در نهانگاه وجودش، نمیتواند از نیستی، چشم بپوشد و تا زمانی که زنده است نمیتواند آرام باشد:
تا نفس باقی است، عمر از پیچوتاب آسوده نیست
میتپد بر خویشتن تا خار و خس با آتش است
و میگوید:
جهانِ وحشت است اینجا توقف کو؟ اقامت کو؟
تحیر یک دو دم پل بسته بر دریای بگذشتن
آنچه میتواند این دو تمنای متضاد یعنی انزواطلبی و انزواگریزی را درهم بیامیزد، هوشمندی و فروتنی و ایمان خللناپذیر آدمی به حقیقتی بیزوال در آن سوی این واقعیت زوالیافتنی است.
شاعر نیز با چشم پوشیدن از توهم فردیت و جمعیت است که با آدمها زندهگی میکند اما با انزوای خود قدم به جمع میگذارد.
شاعر، انسان جستوجوگری است بیزار از تکرار که فقط در مواجهه با خطر یعنی اشارات نیستی، زنده بودن را احساس میکند و با حضور عمیقِ اندوه است که شادمانی را درمییابد. بیدل میگوید:
بیانتظار نتوان از وصل کام دل برد
شادی چه قدر دارد آنجا که غم نباشد؟
و میگوید:
تا چند زنی بال هوس در طلب عیش؟
هشدار که از کف ندهی دامن غم را
عالم شعر و زندگی، عالم یگانهگیِ تضادها و تناقضهای بیشمار و بنیانبرانداز است و اگر شاعر، پیش از پرسه زدنِ هوشمندانه در فضای روحانی شعر و زندهگی، سجایای انسانی را جدی نگیرد و پایههای اخلاقی محکم و استواری نداشته باشد، با ظهور سهمگین طوفانهای روانی همچون مالیخولیا و جنون افتراق یا اسکیزوفرنیا درهم خواهد شکست و فرو خواهد ریخت و به عنوان دیوانهیی لاعلاج شناخته خواهد شد. ستون این دنیا به قول مولانا، غفلت است و اگر هوشیاری و خودآگاهی بر انسان چیره شود، این ستون فرو خواهد ریخت و دنیا اعتبار و ارزش بیچونوچرای خود را در نظر او برای همیشه از کف خواهد داد.
اُستُنِ این عالم ای جان غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است
هوشیاری زان جهان است و چو آن
غالب آید پست گردد این جهان
انسان، تنها متولد میشود و با تنهاییِ گمشده در هیاهوی جمع زندهگی میکند و بالاخره تنها میمیرد؛ اما فاصله میان تولد و مرگ آدمی که همان زندهگی است، بسیار کوتاه است. حتا کوتاهتر از یک تبسم و کوتاهتر از زندهگی شرارۀ آتش و حباب. فروغ میگوید:
انگار کودکی
در اولین تبسم خود پیر گشته است
کم فرصتی و درک کوتاه بودن عمر، رهآورد رهایی انسان از قفس غفلت و در نتیجه، بروز احساساتی همچون عجز و خاکساری است.
زندهگی، یک لحظه است؛ آگاهی از کمفرصتی
به زعم شاعر، و برخلاف تصور مردم، این زندهگی است که اتفاق است نه مرگ؛ یعنی ما در هر لحظه باید بمیریم و به تغییری شگرف و ناگهانی تن در دهیم. حیرت شاعر نیز ناشی از درک همین نکته است که چرا زندهگی محتملش، همچنان تداوم یافته و قطع نشده و او هنوز نمرده است!
زندهگی امکانی ناپایدار است؛ اما مرگ، محتوم است و میتواند در هر لحظه که ارادۀ مطلق بخواهد، به امکان حیات آدمی پایان دهد. شاعر عمیقاً میداند و آدمها نمیدانند که فقط لحظهیی برای دیدن عظمت و شکوه هستی فرصت دارند و تنها یک بار میتوانند در این زندهگی بیبازگشت نفس بکشند. بیدل میگوید:
زندهگی، محکوم تکرار است و بس
چون شرر، این جلوه یک بار است و بس
و میگوید:
من شرر پرواز و عالم دامگاه نیستی
تا دهم شرح پرافشانی، شکارم کرده اند
و میگوید:
یک قدم راه است بیدل از تو تا دامان خاک
بر سر مژگان چو اشک استاده ای هشیار باش
و میگوید:
تا نگاهی گل کند ذوق تماشا رفته است
چون شرر دامان فرصت اینقدر داریم ما
و فروغ نیز با درک کمفرصتی است که میگوید:
و لحظۀ سهم من از برگهای تاریخ است
و خطاب به معشوق خود که او نیز همچون یک انسان فانی است، میگوید:
تو چه هستی؟
جز یک لحظه،
یک لحظه که چشمان مرا
میگشاید در برهوت آگاهی
و میگوید:
لحظهیی
و پس از آن هیچ
اندوه و تنهایی شاعر، برخاسته از این دانش درونی است که سهم آدمها از انبوه برگهای تاریخ، لحظه است و بس و هیچکس برای خواندنِ خطوط رمزی این نامه آتش گرفته یعنی عمر، فرصتی ندارد و در نهایت «ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی» میرود و فنا میشود. بیدل میگوید:
بر بیکسی کاغذ آتشزده رحمی
کاین قافله را غیر عدم پیش و پسی نیست
شاعر با رهایی از حصار غفلت، دچار حرکت سربی زمان میشود و لحظهیی که برای غافلان کوتاهتر از عمر یک تبسم بود، کش میآید و شاعر زندهگی را هولناکتر از مرگ مییابد و آرام آرام، همۀ آروزها را محو در آرزوی نیستی میبیند.
بیدل میگوید:
یاد آزادیست گلزار اسیران قفس
زندهگی گر عشرتی دارد امید مردن است
شاعر که در آغاز با آگاهی از نیستی، خود را زنده به گور مییابد و گور را دهان سرد مکنده میشمارد و میگوید:
مگر تمامی این راههای پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطه تلاقی و پایان نمیپذیرند؟
و میگوید:
هیچ کافر نشود محرم انجام نفس
واقف مرگ شدن، زنده به گورم افکند
با گذشت کند و رنجآلود و دردناک زمان، خود را اسیر هستی موهوم مییابد و خاک را نه مکنده که پذیرنده میبیند و نجاتدهنده را فرشتۀ مرگ میداند و با رسیدن به این نقطه که «جز کنج مزار امروز کس دادرس کس نیست» میسراید:
صدای التفاتی از سر این خوان نمیجوشد
لب گوری مگر وا گردد و گوید بیا اینجا
آگاهی شاعر، تحت سیطرۀ معمای خُردکنندۀ هستی و نیستی، او را به حقیقتی ناشناخته و ناشناختنی که فراسوی ادراکِ آدمی است، بشارت میدهد و او مؤمنانه، تسلیم ناتوانی خود و در نتیجه تسلیم غرابت تنهایی میشود و همچون شمع، در انتظار آخرین لحظه، با غم سوزندهاش همراه میشود:
سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم میکنم
زیرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیههای تازۀ تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیدهترین شعله خوب میداند.
و بیدل نیز با آگاهی از شهادت و رستن از خاک و یافتن آرامشی جاودانه میگوید:
در این محفل به امید تسلی خون مخور بیدل!
بیا در عالم دیگر رویم اینجا نشد پیدا
و فروغ میگوید:
نجاتدهنده در گور خفته است
و خاک، خاکپذیرنده
اشارتی است به آرامش.
Comments are closed.