احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:جواد عاطفه/ چهار شنبه 11 حوت 1395 - ۱۰ حوت ۱۳۹۵
«ساعتها» با خودکشى «ویرجینیا وولف» آغاز و با مرگ «ریچارد» (شاعر) پایان مىیابد. «مایکل کانینگهام» با دستمایه قرار دادن زندهگى ویرجینیا وولف و نگاهى به رمان «خانم دالووى» او همچنین تکثیر فضا و ایدۀ «وولف» بر دیگر افراد رمان به ساختارى محکم و منسجم در «ساعتها» رسیده است.
رمان از دید سه شخصیت (ویرجینیا وولف، لورا براون و کلاریسا دالووى) تعریف مىشود. زمان رمان در هر سه روایت یک روز از ماه جون است. روزى که به عقیدۀ وولف، «مىتواند روز خیلى خوبى باشد.»
هر سه روایت صبح شروع و شب به پایان راه مىرسد. در هر سه روایت راوى زن است و این بىشک تعمد نویسنده به زنمحورى بودن اثر و دیدن دنیا از دریچۀ نگاه زن برمىگردد که او را تا حدى وفادار و وامدار «ویرجینیا وولف» مىکند. حس غالب رمان حس همجنسخواهى شخصیتهاست. هر کدام از شخصیتها به نوعى درگیر این پدیدۀ عصر مدرن مىشوند.
اکثر شخصیت هاى رمان سرخوردهاند و این سرخوردهگى تا آنجا پیش مىرود که هر یک با اطمینان کامل از زندهگى تلف شده و گذشتۀ خود حرف مىزنند. ناراضى و شکوهگر از موقعیتهاى خود، هر کس به دنبال مفرى است تا از بندهاى این زندان زندهگى آزاد شود. همانقدر که «وولف» از دیدن پرندۀ مرده و تابوت پر از گلِ ساختۀ دست خواهرزادههایش مسحور مىشود، «براون» با ساختن و درست کردن کیک و «کلاریس» با انتظار دیدن ستارۀ سینما، سرگرم و مشغولاند. دلمشغولىهایى عبث و خالى از هر نوع دلبستهگى به اصل آن، اما با وجود اینها هر کدام از این کارها حس سرخوردهگى را در آنان دوچندان مىکند. هر سه نگاهى متفاوت با زاویه دیدى مشترک نسبت به مرگ دارند. «وولف» مرگ و رستاخیز را مسحورکننده، «لورا» مرگ را کارى راحت همچون گرفتن یک اتاق در هوتل و «کلاریسا» مراقبتهاى دخترى بزرگسال و آسایش درون یک اتاق مىداند؛ وولف در بطن مرگ، لورا در تردید و یقین به عمل آن، و کلاریسا در حاشیهاش.
مرگى که «لورا براون» در ذهن و فکرش مىپروراند در «ریچارد» (پسرش) به کمال رسیده و از ذهنیت به عینیت تبدیل مىشود. «ریچارد» حس مرگ را سالها پیش از نگاه مادرش در کودکى به ارث برده. این میراث در روز جشن با خودکشىاش تمام مىشود و حس انجام مرگ که خواستۀ «براون» بود، فروکش مىکند. «مرگ شاعر» همان که «وولف» در رمان «خانم دالووى» به آن اشاره مىکند، در مرگ «ریچارد» شاعر تجلى مىیابد. مرگ شاعر نقطۀ تخلیه و رسیدن به کاتارسیس (تزکیه) است. هیچ کس از مرگش ناراحت نیست. مرگ او درست نقطۀ شروع پس از پایان راهى است که ابتدا و آغازش گنگ و مبهم است. مردهگان رفتهاند و زندهگان زندهاند. بخت و اقبال مرموزى که به آنان رو کرده تا زنده باشند، زندهگى کنند و عشق بورزند. با مرگ «ریچارد»، «کلاریسا دالووى»، کلاریسا مىشود و «دالووى» (اسمى که ریچارد بر اساس همخوانى اسم کلاریسا با خانم دالووى ویرجینیا وولف بر او گذاشته بود) به پایان مىرسد.
رمان ساعتها به زبان سوم شخص و در زمان حال اتفاق مىافتد. داناى کل، قصۀ تعریف و تفسیر حالات و روان شخصیتها به شیوۀ سیلان ذهن و مرور و کاوش در پس پشت هر چیزى مىپردازد که در گذشته اتفاق افتاده یا در حال وقوع است. ورود به دنیاى ذهنیتها و تفکرات با چنان تردستى و استادى انجام شده که هر بار دنیایى جدید و متفاوت به روى خواننده گشوده مىشود. نویسنده هم با پرسشها و تحلیلها و دخالتهایى ریز و موجز در خلال اثر، خود را دخیل و همسو با شخصیت کرده و با او به مطالعۀ چیزى که در شرف وقوع است یا اتفاق افتاده یا خواهد افتاد، مىپردازد.
شىمدارى و غلبۀ دنیاى بىجانِ اشیا به دنیاى جاندار نیز از نکات دیگر این رمان است. در تفسیر و تعریف اشیا به کوچکترین نکات هم توجه شده و تا جایى که ممکن است سعى شده چیزى از قلم نویسنده نیافتد. همخوانى دنیاى بیرون با دنیاى درون (ذهنیتها)، ربط و ضبط سه شخصیت وولف، براون و دالووى، پیچیدهگى روابط در عین سادهمندى آن، تعریف شرایط و محیط سه نسل، سعى بر القا و ادامۀ راه و روش ویرجینیا وولف در نگارش داستان (سیلان ذهن، فمینیسم و…) و جداى از اینها، مجرد و مستقل بودن اثر با بنمایههایى از آثار وولف و پروسۀ داستانى و ارتباط این سه شخصیت (وولف خود را در رودخانه غرق مىکند. مادر و پسرى بر بالاى پل روى رودخانه، آشنایى پسر با دخترى همنام «کلاریسا دالووى»، شاعر شدن پسر و خودکشى شاعر، روح وولف تا اینجا هست و از اینجا به بعد دیگر همهچیز تمام مىشود). اینها چیزهایى هستند که مىشود ساعتها در مورد «ساعتها»ى مایکل کانینگهام بحث کرد و نوشت.
و در پایان، پایانى ابهامآلود در عین آرامشى که بعد از مرگ بر اثر جارى و روان است؛ پایانى که علامت پرسشی را در ذهن خواننده باقى مىگذارد. «همهچیز آماده است.» براى مرگ یا زندهگى؟
Comments are closed.