نامۀ دردمندانۀ کافکا به پدرش

- ۲۹ حمل ۱۳۹۶

نامه به پدر که هرگز به دستِ مخاطبش نرسید، نمایانگر صادقانه‌ترین کوششی‌ست که نویسنده، زیرین‌ترین لایه‌های روابط خانواده‌گی را کاویده و از این منظر، بسیاری از دردمندی‌های جان و روا‌نش را با رویکردی روان‌کاوانه، غنایِ هنرمندانه بخشیده است. نامه چنین آغاز می‌شود:
«پدر بسیار عزیزم!
mandegarبه تازه‌گی پرسیدی، چرا به نظر می‌آید از تو می‌ترسم …».
خانواده‌یی که کافکا در آن پرورش یافت، پدری مستبد، مادری خرافی و خواهرانی معمولی داشت. کافکا از پدرش حساب می‌برد، می‌ترسید و تمام دوره‌های زنده‌گی‌اش را زیر سایۀ وحشت از پدر گذراند.
هرمان کافکا، بازرگانی خودساخته و تنومند، قوی‌بنیه، پرسر و صدا؛ و فرانتس کافکا، نویسنده‌یی باریک‌اندام و حساس و روشن‌فکر بود که بیش‌تر عمر خود را در زادگاهش، پراگ گذراند. اگرچه کافکا بسیار پرانرژی و بنا به گفتۀ دوستانش، آرام و مسحورکننده بود، هیچ‌گاه موفق به بیرون آمدن از زیر یوغ پدر و فرار از خودعداوتیِ او نشد. البته بعدها در زنده‌گی‌اش به انواع گوناگون برای بالا بردن قدرتِ فیزیکی‌اش روی آورد.
در برابر پدر احساس حقارت می‌کرد و همیشه با مخالفتِ پدری مواجه بود که نوشتن را اتلاف وقت می‌دانست.
پدر هیچ‌گاه به این‌که به پسرش یأس و نومیدی می‌آموزد، توجه نکرد. تفکر «پدر» و «خانواده» بافت بسیاری از آثار کافکا را چه به صورت مستقیم و چه به صورت انتزاعی تشکیل داده است. پدر دکان‌داری منفعت‌طلب بود با افکاری پدرسالارانه که چیزی را نمی‌پرستید جز کامیابی مادی و پیشرفت اجتماعی.
کافکای پدر، در وﹸسک، روستایی منحصرن یهودی‌نشین، در ۵۰ مایلی جنوب پراگ بزرگ شد. پدرش، جاکوب، قصاب تشریفات مذهبیِ شهر بود؛ شغلی که خانواده به سختی از آن گذران می‌کرد، و آن‌ها قادر به تهیۀ آن تجملاتی که بعدها هرمان توانست برای فرانتس تهیه کند، نبودند. زمانی که هرمان آن‌قدر بزرگ شده بود که قادر به ارابه کشیدن شد، کارش این شد که اغلب در شرایط آب‌وهوایی بد، گوشت پاک را به مناطق دور برساند. شاید در نتیجۀ این سبک زنده‌گی مشقت‌بار، هرمان آموخت که پسری قوی باشد و از همان آوان کودکی دریافت که از زنده‌گی چیزی بیش‌تر از این می‌خواهد. در سن ۱۴ ساله‌گی خانه را ترک گفت، در ۱۹ ساله‌گی به ارتش ملحق شد و در سال ۱۸۸۲ سرانجام به شکل شراکتی تجارت را شروع کرد و تجارت‌خانه‌یی را افتتاح کرد. همان سال با ژولی لووی آشنا می‌شود و ازدواج می‌کند.
مادر کافکا در خانواده‌یی یهودی ـ آلمانی در محیطی نسبتاً مرفه بزرگ شده بود، که بعد از ازدواج به‌شدت تحت تأثیر و نفوذ شوهر مردسالارش بود تا حمایت کردن و هواخواهی از فرزندان و فرانتس.
سوم جولای ۱۸۸۳ وقتی فرانتس به دینا آمد، پراگ یکی از کلان‌شهرهای امپراتوریِ رو به زوال اتریش بود. در واقع سال ۱۸۶۷، یک توافق‌نامه بین آلمانی‌های اتریشی و مجارها به امضا رسیده بود، دال بر این‌که سرزمین امپراتوری به دو بخش مجزا توسط رودخانۀ لیث تقسیم شود: شرق رودخانه، سلطنت مجارستان و غرب آن امپراتوری اتریش. امپراتوری اتریش توسط یک دولت مرکزی آلمانی اداره می‌شد و به‌طور گسترده‌یی قشر وسعی از اقلیت‌ها را به سوی مرز انتقال می‌داد‌ـ چک‌هایی که بابت اخراج‌شان بسیار خشمگین بودند.
حرکت‌های ناسیونالیستی باعث ایجاد درگیریِ مستقیم بین جمعیت چک و جمعیت ژرمن‌ها شد. قانون از ژرمن‌ها حمایت می‌کرد و این موضوع رنجیده‌گی خاطرِ چک‌ها را در پی داشت، مضافاً این‌که به دلایل اجتماعی، یهودیان مجبور به یادگیری زبان آلمانی بودند و این موضوع تخم دشمنی را در دل چک‌ها می‌کاشت.
فرانتس باید زبان آلمانی را می‌آموخت، حال آن‌که پدرش زبان چک را در نوجوانی و جوانی آموخته بود و آلمانی را هم از طبقۀ بورژوا می‌آموخت.
به علت تحریم ضد یهودی که ملی‌گرایان پراگ آن را سازماندهی کرده بودند، اوضاع اقتصادی در پراگ رو به وخامت نهاد. و به راستی فقط شهر پراگ می‌توانست شخصی چون کافکا را بپرورد. شهری متاثر از شرق و غرب و محل تلاقی نژادهای گوناگون. گریز کافکا از خویشانش ـ که در نامه به پدر به روشن‌ترین شکل ممکن و در نقد و تحلیل آثارش قابل توجه است ـ درواقع گریزِ او از پراگ و رهایی از زنجیرِ سنت‌ها و زبان‌های گوناگون است. تجزیه و تحلیلِ کافکا و آثارش نمی‌تواند دقیق باشد، مگر آن‌که محیط خانواده‌گی و اجتماعیِ او نیز مورد نظر گرفته شود. کافکا اسم معمولیِ یهودیان ساکنِ چک‌اسلواکیا در زمان امپراتوری هابسبورگ بوده است و تلفظ آلمانی آن «کاوکا» (Kavka) به معنی زاغچه است. این پرنده نشان تجارت‌خانۀ پدر کافکا در پراگ بود. علامت زاغچه روی لوازم‌التحریر تجارت‌خانه به نوعی تجانسﹺ نام خانواده‌گی کافکا را با این کلمه پیوند می‌دهد.
پس از جنگ جهانی اول، هنگام تولد جمهوری چک، عنوان سر درِ ﹺ این تجارت‌خانه نیز بیش از آن‌که به آلمانی تلفظ شود، به لفظ چک ادا می‌شد. فرانتس کافکا، بعدها در آثارش، با استفاده از کلماتی چون زاغچه، کلاغ سیاه، و کلاغ بزرگ، کلماتی که همه‌گی به خانوادۀ کلاغ‌ها تعلق دارند، از همین علامت برای اهداف ادبی‌اش بهره برد. رابان Raban و گراکوس Graccus، هر دو به معنای کلاغ و زاغچه‌اند. این تمرکز روی نام را می‌توان نشانه‌یی از تکثرگرایی کافکا به میراث پدری‌اش دانست؛ چرا که به نظر می‌آید برخی از این تصاویر معطوف به خود اوست (کافکا اغلب خود را زاغچه می‌نامید). این نوع گرایش به تکثرگرایی در عین وحدت، در دیگر نام‌های داستانی آثار کافکا، البته به شکل دیگری، قابل توجه است. به عنوان مثال، آهنگ تلفظ کافکا و سامسا در مسخ، یا یوزف کا (کافکا) در داستان محاکمه، یا آدمﹺ داستان کاخ به نام صرفاً کا، یا کارل روسمان در رمان امریکا، یا گئورگ بندۀ من در داستان داوری، گئورک Georg در آلمانی همان تعداد حرف دارد که فرانتس Georg=Franz، در ضمن «بنده» از پسوند «من»، همان تعداد حرف دارد که کافکا: Kafka=Bende، به خصوص توجه شود که حرف E در بنده به جای A در کافکا تکرار می‌شود.
البته وجود چنین رموزی در داستان‌های او به این معنا نیست که آثارش بدلی از یک زنده‌گی‌نامه‌اند، بلکه می‌توانند به منزلۀ نشانه‌های کاربردی‌یی برای شناخت بیش‌تر هنرمند در راستای تحلیل آثارِ او محسوب شوند.
کافکا احساس می‌کرد شخصیتش بیش‌تر تحت تاثیر خانوادۀ مادری ـ لوویی ـ قرار دارد، اما گرایش شدیدش به استفاده از میراثش از نام کافکا ـ به شکل دگرگون‌شده در آثارش ـ نشان از احساس پیچیدۀ اوست نسبت به پدر: احساسی توﺃمان از تنفر و ستایش، گناه و جذبه. در مقایسۀ خود با پدر در نامه‌اش می‌نویسد:
مقایسه کن: من با جرح و تعدیل بسیار، گویی لووی یی هستم که در اعماق وجود کمی از کافکاها را به ارث برده، اما از میلی که دیگر کافکاها را به زنده‌گی ترغیب می‌کند، چون بازرگانی و حرص پیروز شدن تهی است. این لووی ـ کافکا با اعمالی رازآلودتر و سر به زیرتر، در جهتی دیگر گام برمی‌دارد، البته اغلب بی‌آن‌که به ثمر رسد، خاتمه می‌یابد و خاموش می‌شود. تو برعکس یک کافکای واقعی هستی سرشار از نیرو، سلامتی، اشتها، توانایی در سخن گفتن، رضایت از خویشتن، احساس برتری داشتن بر همۀ دنیا، حضور ذهن، شناخت انسان‌ها و سخاوت. آری تو دارای این‌همه هستی، لیکن خطاها و ضعف‌هایی نیز داری که گاه این حسن‌ها را می پوشانند و اغلب از روی خلق‌وخوی تند و عصبانیت از این نیکی‌ها فاصله می‌گیری.
حضور مستبدانه و دیوپیکرِ جسم و روح پدر بر کافکا، او را به ورطۀ خودکشی سوق می‌دهد، به طوری که در نوامبر ۱۹۱۷ در نامه‌یی به ماکس برود، اولین افکار خود در مورد خودکشی را مطرح و مقولاتی را وصف می‌کند که از اقدام به خودکشی مانعش شد: «می‌توانی خود را بکشی، اما به یک معنا در حال حاضر به انجام این کار مجبور نیستی».
کافکا در مورد فشار سنگینِ شخصیت پدر بر تمام ابعاد زنده‌گی‌اش می‌گوید:
«پدر همیشه او را ریشخند می‌کرده، و همواره فعالیت‌های خود را به رﹸخش می‌کشیده است، در حالی که درست ضد این، یعنی دربارۀ آثار و کارها و دوستانش، بی‌اهمیت از کنار آن‌ها می‌گذشته است.» می‌گوید پدر را از هر جهت یک انسان معیار می‌دانسته که خودش به فرمان‌هایی که می‌داده عمل نمی‌کرده، و به همین جهت او یک دنیای فرمان‌دهندۀ پدر و یک دنیای بنده‌گیِ او و دیگر دنیای دیگران که خوش‌بخت و آزاد از دستور دادن‌ها و اطاعت کردن‌ها هستند را می‌شناسد. به عقیدۀ او، چون پدر در واقع تنها مربی‌ِ او بود، این در همه جای زنده‌گی‌اش تاثیر گذاشته است.
جای شک نیست که این سطور از روی رضایت‌مندی این تاثیر نیست، بلکه نوشتاری‌ست از ناامیدی‌ِ حقیقی و ناموفق بودن از گریز؛ چرا که در جای دیگر کتاب آمده است:
“اگر می‌خواست از خانه فرار کند، لاجرم مادر را هم از دست می‌داد؛ چون وابسته‌گی‌ِ مادر به پدر بیش‌تر از او بوده و از پدر کوکورانه اطاعت می‌کرده است.”
و شگفت آن‌که همان‌گونه که پدر نسبت به مراد پسر پیش‌آگاهی دارد، پسر نیز در نامه به پدر با اطمینانی کم‌نظیر و هنری متعالی، از شناخت خود و محیطش و بیش از هر چیز، پیرامون موقعیت خویش و موجه بودن نکوهش‌ها، از اتفاق نظر می‌گوید:
«همواره دربارۀ هر آن‌چه می‌خواهم بگویم، تو از قبل نوعی احساس مشخص داری. این حقیقتی بکر و غیرقابل انکار است. به عنوان مثال اخیراً به من گفتی: “همیشه تو را دوست داشته‌ام و اگر مثل باقی پدرها با تو رفتار نکرده‌ام به این خاطر است که نمی‌توانم مانند آن‌ها ادا دربیاورم.” پدرم، بدان هرگز نسبت به لطفی که به من داری، تردید نداشته‌ام؛ گرچه این تذکر را چندان دقیق نمی‌دانم. تو نمی‌توانی وانمود کنی، درست؛ اما اگر تنها دلیلت این باشد که پدران دیگر چنین می‌کنند، بهانه‌جوییِ محض است و مانع ادامۀ گفت‌و‌گو می‌شود. این نظر من است و نشان می‌دهد چیزی غیرعادی در رابطۀ من و تو وجود دارد، خللی که تو نیز در پدید آودنش بی‌آن‌که مقصر باشی، سهیمی. اگر تو هم بر این باوری که رابطۀ‌مان غیرعادی‌ست، پس در این مورد اتفاق نظر داریم و شاید بتوانیم به نتیجه‌یی برسیم.»
«نامه به پدر» گرچه عنوان نامه را با خود دارد، ولی در واقع مانیفست اعتراض است به نحوۀ آموزش و پرورش پدرسالارانه. نویسندۀ نامه حتا سال‌های آغازین زنده‌گی‌اش را برای پدر یادآوری می‌کند که هر حرکت بی‌توجهِ او چه‌گونه اثرات ناامیدکننده بر کودک گذاشته است. نامه به پدر نه فقط یک اثر روان‌شناسانه در ابعاد زیبای هنری است، بلکه به عنوان اثری در مقیاس‌های آموزشی و دانشگاهی می‌تواند مورد استفاده قرار گیرد. می‌گوید:
“شاید تو هم آن شبی را به خاطر داشته باشی که آب می‌خواستم و دست از گریه و زاری برنمی‌داشتم، قطعاً نه به این دلیل که تشنه بودم، بلکه می‌خواستم شما را بیازارم و کمی هم خود را سرگرم کنم. تهدیدهای خشنی که بارها تکرار شد، بی‌نتیجه ماند. مرا از تخت خواب پایین آوردی، به بالکن بردی و مرا با پیراهن خواب لحظه‌یی پشت در بسته نگه داشتی. نمی‌خواهم بگویم که این کار اشتباه بزرگی بود. شاید برایت غیرممکن بود آسایش شبانه‌ات را به روش دیگری بازیابی. با یادآوری این خاطره فقط می‌خواهم روش‌های تربیتی، و تاثیری را که بر من داشتی، یادآوری کنم. احتمالاً واکنش تو کافی بود که شب‌های دیگر چنین نکنم، ولی در درون کودکی که من بودم، زیانی به بار نشست. بر طبق طبیعتم هرگز نتوانسته‌ام رابطۀ دقیقی بین آن وقایع پیدا کنم. آب خواستن بدون دلیل، به گمان من امری طبیعی بود و بیرون در ماندن بسیار وحشت‌ناک. حتا تا سال‌های بعد هم از این اندیشۀ دردناک رنج می‌بردم که این مرد قوی‌هیکل که پدرم باشد، چه‌گونه توانست در آنی‌ترین محاکمه، بی‌انگیزه مرا از تخت‌خواب بیرون کشد و در آن ساعت شب در بالکن بگذارد، حتماً در چشم‌های او هیچ بودم.”
همۀ کودکان پشتکار و شهامت طولانی‌مدت برای دست یافتن به مهربانی را ندارند. و قطعاً این به هیچ گرفتن، نه فقط هنگامی که کودک کودک بوده، بلکه در دیگر مراحل زنده‌گی باید به داوری مستبدانه‌یی منجر شده باشد که برای پدر می‌نویسد:
“اگر داوری‌هایت را دربارۀ من جمع‌بندی کنی، به این نتیجه می‌رسی: آن‌چه از آن‌ها شکایت داری، به راستی اعمال نامناسب و آزاردهندۀ من نیست (شاید به استثنای برنامۀ اخیر ازدواجم). لیکن تو از سردی و قدرناشناسی و غیرمعمول بودنِ من گله‌مند هستی”.
در داستان داوری، آدم داستان مجازات مرگی را که برایش تعیین‌شده می‌پذیرد؛ مجازاتی که پدرش به گناه نادرستی‌ها و بی‌لیاقتی‌ها به او پیش‌کش می‌کند. و کسی حتماً باید به ژوزف کافکا تهمتی زده باشد که او یک روز صبح بدون هیچ جرمی دستگیر می‌شود و هم‌چنین آدمی باید چنان به هیچ انگاشته شود و آن‌قدر دیده نشود و آن‌قدر در زندان استبدادِ خانه، گرفتار شده باشد که یک روز صبح، گره‌گوار سامسا ـ کافکا از خوابی آشفته بیدار شود و بفهمد که در تخت‌خوابش تبدیل به حشره‌یی ناچیز شده است.
در داستان‌های کافکا، تغییر شکل نهانگاه به یک زندان، درون‌مایه‌یی مکرر است؛ از عادت گره‌گوار سامسا به قفل کردنِ در گرفته تا به لانه‌یی پیچ در پیچ و زیرزمینی که موجودی بی‌نام، آن را در «لانۀ زیرزمینی» حفر کرده است. (زن و شوهر دیگر آثار ۲۰۸- ۱۶۵ ) این تعبیر، در تجربۀ شخصی کافکا قرینه‌یی دارد؛ آن‌جا که بازی «موفقیت‌آمیز و جداکننده» دوران کودکی، او را با دیگران متفاوت ساخته و نهایتاً به احساس انزوایی عمیق دچار می‌کند.
و به این ترتیب، پرسش و پژوهش همیشه‌گی هر خواننده از هر قشری با هر اثری، از نویسنده این است: “آیا نویسنده‌گان خود را می‌نویسند؟”
آن‌چه صفحات سفید کاغذ را به داستان و رمان مبدل می‌کند، شاید به تمامی انطباق کاملی با زیست نویسنده نداشته باشد، و قرار نیست که چنین باشد؛ چرا که در آن صورت یک وقایع‌نویسی و تاریخ‌نویسی صرف خواهد بود. اما بدون شک، متن از منظری پرداخت می‌شود که جهان بر او اتفاق افتاده و نویسنده نیز در آن سهم به‌سزایی دارد. و خواننده‌یی که وارد جهان کافکا می‌شود، خورد و خیره، افسون‌شده به سویش می‌رود و تاثیر آن را در زنده‌گیِ خود درمی‌یابد و درک می‌کند که زنده‌گی آن‌قدر‌ها هم بن‌بست نیست، یا حداقل می‌توان گفت همیشه بن‌بست نیست و بنا به گفتۀ سارتر، اگر کافکا زنده‌گی انسان را بر اثر «تعالی غیرممکن» مشوش نشان می‌دهد، از آن‌روست که به این تعالی اعتقاد دارد.
ماکس برود در توضیح این نامه می‌نویسد:
این نامه را فرانتس کافکا در نوامبر ۱۹۱۹، در شلزن نزدیک لیبوخ، واقع در بوهم، نوشت.
ماکس برود در ادامه می‌گوید: گرچه این نامه هرگز به مقصد نرسید و مخاطبش از آن مطلع نشد، شاید هرگز کارکرد یک نامه را نداشته باشد؛ اما تردیدی نیست که به این قصد نوشته شده و من این اثر را نه در مجلدهای شامل نامه‌های کافکا، بلکه در کارهای ادبی‌اش گنجانده‌ام. این کار کلان‌ترین کوششی است که فرانتس کافکا در وسعت آن به یک زنده‌گی‌نامۀ خودنوشت دست یازیده است.
گویا کافکا نامه را به مادر می‌دهد تا به پدر برساند؛ ولی مادر پس از خواندن نامه، از روی نیک‌خواهی نامه را به پدر نمی‌دهد، بدون این‌که فرزند را از تصمیم خود آگاه کند.
منابع:
۱- گروه محکومین و پیام کافکا ـ صادق هدایت ـ موسسه انتشارات نگاه ـ سال ۱۳۸۳ ـ چاپ اول
۲- فرانتس کافکا، “زنده‌گی، آثار، اندیشه‌ها” ـ منوچهر ترابی ـ انتشارات گهبد ـ سال ۱۳۸۴ ـ چاپ اول
۳- فرانتس کافکا ـ دفتر یادداشت‌های روزانه ـ ترجمۀ بهرام مقدادی ـ انتشارات بزرگمهر ـ سال ۱۳۷۴ ـ چاپ اول
۴- فرانتس کافکا ـ رونالد اسپیرز و بئاتریس سندبرگ ـ ترجمۀ بهروز حاج‌محمدی ـ انتشارات ققنوس ـ سال ۱۳۸۰ ـ چاپ اول
۵- www.themodernword.com
۶- چاووش ـ ماهنامه فرهنگی، ادبی، هنری، اجتماعی- شماره آذرماه۱۳۷۴٫
۷- داستان و نقد داستان ـ جلد چهارم ـ گزیده و ترجمۀ احمد گلشیری ـ موسسۀ انتشارات نگاه ـ ۱۳۷۸ ـ چاپ اول.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.