گزارشگر:سعید کمالیدهقان - ۳۰ حمل ۱۳۹۶
بخش نخست
«سانتیمانتال» صفتی فرانسوی است که معادل فارسیاش، چیزی شبیه «احساساتی» یا «احساسی» است؛ اما به اشتباه آن را در محاوره به جای «شیک» [لوکس] به کار میبریم. به هر حال، هر قدر هم که فرانسویها را آدمهای شیکی بدانیم، بیشک «سانتیمانتال» دانستنِ فرانسویها، بیربط با «احساساتی» بودنِ آنها نیست. یعنی این اصطلاح رایج، بیشک زمانی به احساساتی بودنِ آنها برمیگشته است. «تربیت احساساتی» یا آنطورکه «مهدی سحابی» سالها پیش آن را با عنوان «تربیت احساسات» به فارسی برگردانده نیز، داستان «تربیت سانتیمانتال» یا «تربیت احساساتی»ِ نسل و جامعهیی از فرانسه را نشان میدهد که خواستهها و اهداف راستینش را فراموش کرده و درگیرِ احساسات خود شده و چشمانش را بر واقعیت کشورش بسته است.
«تربیت احساسات» داستان زندهگی «فردریک مورو» جوان احساساتی است که به طور اتفاقی، با خانوادۀ آقای «ژاک آرنو» آشنا میشود و دل به خانم «آرنو» میبندد. «فردریک» که در ابتدای رمان جوانی مصمم، با اراده و با آرزوهای بزرگ تصویر شده، کمکم از خواستههایش دست میکشد و در کشوقوسِ ماجراهایی که با خانم «آرنو» دارد، همۀ آنها را فراموش میکند. در نهایت، «فردریک» که پیش از این به تحصیلات دانشگاهیاش در رشتۀ حقوق و همچنین نویسندهگی علاقۀ زیادی داشته و حتا همیشه میخواسته وزیر بشود، به هیچکدام از آرزوها و خواستههای گذشتهاش نمیرسد و زندهگیاش به کلی در راه احساساتش فنا میشود. در همین اثنا، یعنی در همین سالهایی که «فردریک» در حال نزدیکودور شدن از معشوقهاش است، فرانسه تحولات و تغییرات سیاسی و اجتماعی مهمی را پشت سر میگذارد، اما «فردریک» که بهواسطۀ درگیری احساسیاش از همۀ این اتفاقات بهدور است، تنها نظارهگرِ آنها است و هیچ دخالتی در سونوشت سیاسی و اجتماعیِ کشورش ندارد. فرانسه در سالهایی که قسمت بیشتری از «تربیت احساسات» در آن سالها روایت میشود، در گیرودارِ جنبشها و شورشهای انقلابی است. انقلاب سال ۱۸۴۸ فرانسه در همین موقع رخ میدهد و در این بین، شورشهای زیادی در پاریس در جریان است و در نهایت پادشاهی لویی فیلیپ پایان مییابد و «جمهوری دوم» فرانسه برقرار میشود.
«گوستاو فلوبر» خود نیز همچون «فردریک مورو» در جوانی راهی پاریس میشود تا در رشتۀ حقوق ادامه تحصیل بدهد و پس از چندی، حقوق را نیمه رها میکند تا به نویسندهگی بپردازد. «فلوبر» در انقلاب سال ۱۸۴۸ فرانسه بیستوهفت ساله بوده و توانسته خوب اتفاقات و پیشامدهای آن موقع را مشاهده و تجزیه و تحلیل کند. «فلوبر» همچنین در زندهگی سه معشوقه داشته که از نظر سنی از او بزرگتر بودند، همچون خانم «آرنو»، «رزانت» و خانم «دامبروز» معشوقههای «فردریک مورو» در «تربیت احساسات» که هر سه از او بزرگتر اند. بهعبارت دیگر، نسل و جامعهیی که «گوستاو فلوبر» در «تربیت احساسات» از آنها حرف میزند، دقیقاً همان نسلی است که «فلوبر» در آن بزرگ شده و به چشم خود آن را دیده و تجربه کرده است. «فلوبر» البته از آن نویسندهگانی است که از دخالت زندهگیِ شخصی نویسنده در رمان بسیار بیزار بوده و توانسته به جز معدود دفعاتی در «مادام بوواری» این موضوع را رعایت کند و در «تربیت احساسات» نیز تنها شباهتی که شاید بین «فردریک مورو» و خود نویسنده وجود دارد، همین چند نکتۀ سطحی است. با این همه، همانطور که «فلوبر» قبلاً دربارۀ «مادام بوواری» گفته «من مادام بوواری هستم»، در اینجا هم میتوان گفت که نسل و جامعۀ حاکم بر رمان «تربیت احساسات»، همان نسل و جامعهیی است که فلوبر در آن زندهگی کرده است.
«تربیت احساسات» همچنین رمانی است که «فلوبر» بیشتر از هر کتاب دیگری بر روی آن وقت گذاشته. نوشتن این کتاب هفتسال وقت برده، در حالی که «فلوبر»، رمان بینظیر و درخشانِ «مادام بوواری» را تنها در پنجسال نوشت. «فلوبر» بیشک، پیش از هر کتاب و نوشته و عنوانی، به عنوان نویسندۀ «مادام بوواری» شناخته میشود. «مادام بوواری» بیتردید یکی از تاثیرگذارترین رمانهای تاریخ ادبیات است و «اِما بوواری» نیز یکی از مهمترین شخصیتهای داستانی ادبیات. «ماریو بارگاس یوسا» در «عیش مدام» [با ترجمۀ «عبدالله کوثری»] که کتابیست دربارۀ «فلوبر و مادام بوواری»، دربارۀ تاثیر بیاندازۀ «اما بوواری» در زندهگیاش میگوید: «شماری اندک از شخصیتهای داستانی تاثیری چنان ژرف بر زندهگیِ من نهادهاند که بسیاری از آدمهای واقعی که میشناختم، قادر به آن نبودهاند.» «یوسا» همچنین در این کتاب دربارۀ عظمت «مادام بوواری» میگوید: «اغلب دربارۀ «مادام بوواری» تکرار میکنند که این رمان به یک ضربت، خود را از رومانیستم جدا کرد و آغازگر جنبش ریالیسم شد. اگر بگوییم این رمان به جای انکار رمانتیسم، آن را به کمال رساند، به حقیقت نزدیکتر است.»
«مادام بوواری» را همانطور که «یوسا» در «عیش مدام» اشاره کرده، «آغازگر جنبش ریالیسم» و حتا «نخستین رمان مدرن» میدانند، اما شاید عنوانی که پیش از همۀ اینها لایق این رمان باشد، «کمال رمانتیسم در ادبیات» است. البته، «گوستاو فلوبر» بیتردید نویسندهیی بوده که «نخستین رمان مدرن» را نوشته و صد البته آغازگر «جنبش ریالیسم» است، اما آن چیزی که در این مقاله نیز تلاش میشود تا به آن بپردازیم، این نکته است که «فلوبر» این تلاشها را در «تربیت احساسات» به ثمر نشانده است و نه در «مادام بوواری». با این همه، چیزی از اهمیت «مادام بوواری» کاسته نمیشود، چرا که این کتاب مهمترین و تاثیرگذارترین اثر «گوستاو فلوبر» است، اما شاید بهترین آنها نباشد. از این نظر، «مادام بوواری» را میتوان تا حدی با «آنا کارنینا» لئو تولستوی مقایسه کرد که از «جنگ و صلح» بهتر است، یا «ابله» و «برداران کارامازوف» داستایفسکی که از «جنایت و مکافات» بهتر اند، اما همۀ این آثار در برابر معروفترین اثر نویسندۀشان در ردیف دوم نام برده میشوند. بیشک بحث دربارۀ «اهمیت» یک اثر با «جایگاه» آن متفاوت است. «مادام بوواری» اهمیت بیشتری از «تربیت احساسات» دارد، اما شاید «جایگاه» بالاتری نداشته باشد.
در میان دلایلی که «مادام بوواری» را «نخستین رمان مدرن» میخوانند، مهمترین دلایل یکی این است که موضوعی که «فلوبر» برای «مادام بوواری» انتخاب کرده، خارج از دایرۀ موضوعات ادبیات رمانتیسم است. این که «فلوبر» در نهایت «ضد قهرمان» را وارد حیطۀ رمان کرده و در دنیایی که دیگر مخصوص بورژواها نیست، به احساسات و مشکلات زن در حالی عصیانی پرداخته است. فُرم روایتی «مادام بوواری» نیز از دیگر مشخصههایی است که باعث شده این کتاب را «رمان مدرن» بخوانند. دخالت کمتر راوی یا آنطور که «یوسا» در «عیش مدام» آن را «راوی نامریی» میخواند نیز از مهمترین ویژهگیهای دیگر آن است. اما با این همه، هرچند «فلوبر» در «مادام بوواری» پا بسیار فراتر از محدودههای ادبیات رمانتیسم گذاشته و نوآوریهای بیبدیلی خلق کرده است، اما آنچه که ما به آن مولفههای «رمان مدرن» میگوییم، بیشتر از آنکه در «مادام بوواری» خودش را نشان بدهد، در «تربیت احساسات» خودش را نشان داده است. در اصل، «مادام بوواری» بیشتر از هر کار دیگری، «ادبیات رمانتیسم» را به اوج و کمال رساند و به گونهیی پروندۀ آن را بست. در «تربیت احساسات» است که پروندۀ رمان مدرن باز میشود و تمام آن چیزهایی که در «مادام بوواری» ناقص و تکهتکه نمایان شده، کامل در این کتاب خودنمایی میکند.
«ماریو بارگاس یوسا» همچنین در نزدیکیِ «مادام بوواری» به «ادبیات رمانتیسم» در «عیش مدام» میگوید: «برخی رمانتیکها (مثل لامارتین و شاتوبریان) صورت ذهنی واقعیت را توصیف میکردند و برخی دیگر (مثل هوگو) توهم را به جای واقعیت مینشاندند. فلوبر این واقعیت مثلهشده را گسترش داد و آن نیمهیی را که تخیل رمانتیکها از میان برداشته بود، به آن افزود (البته بیآنکه مثل زولا، اویسمان و دوده در سالهای بعد، توهم رمانتیک را سرکوب کند). در این رمان اجزای سازندۀ عشق رمانتیک جملهگی حضور دارند: فوران احساسات، تقدیر تراژیک، زبان شور و شوقی آتشین. رابطۀ میان لئون و اِما که کموبیش تمامیِ فصل اولِ قسمت سوم را تشکیل میدهد، اگر از بافت اصلی رمان جدا شود، به آسانی در رمانی رومانتیک جای میگیرد.» در نتیجه، آن چیزی که «یوسا» را نیز وا میدارد تا «مادام بوواری» را به جای آغازگر «جنبش ریالیسم»، «کمال رمانتیسم» بخواند، همین نزدیکیِ بیش از پیش «مادام بوواری» به ادبیات رمانتیسم است. دربارۀ «راوی نامریی» و «تکنیک بیطرفی» که از ویژهگیهای دیگر مدرن خواندنِ «مادام بوواری» است، «یوسا» در «عیش مدام» نشان میدهد که «فلوبر» آنچنان نتوانسته به آن وفادار بماند و گهگاه در قضاوتِ خواننده دخالت کرده است.
Comments are closed.