- ۱۶ ثور ۱۳۹۶
گلبدین حکمتیار رهبر حزب اسلامی سرانجام بعد از بیست سال به کابل آمد. به همان شهری که بیست سال پیش وقتی نخستوزیر دولت اسلامی بود، با آمدنِ طالبان آن را ترک گفت. همان شهری که بیش از بیست سال پیش برای تصاحب قدرت، آن را به راکت و خمپاره بست. او بعد از بیست سال جنگیدن، کشتن، آوارهگی، مخالفتِ مسلحانه و نه گفتن به نظام، به آن پیوست و ظاهراً دورِ تازهیی از زندهگی و فعالیتِ خود را آغاز کرد.
شاید امروز وقتی آقای حکمتیار به کابل نگاه میکند، آن را نشناسد، ویرانیهای آن را نبیند، اما چگونه میتواند زخمهایی را که به باشندهگان آن داده بود، التیام بخشد. امروز کابل دیگر آن کابلِ بیست سالِ پیش نیست، ولی زخمهای باشندهگان آن، همان زخمهاست. امروز هم کابل از زخمهای ناشی از انتحاری و حملات تهاجمی، خونین است. فریاد دردآلودِ کابل یک روز پیش از ورود آقای حکمتیار به این شهر، به آسمان بلند شد. این روزگارِ دردکشیده و غمآلودِ این شهر طی دو و نیم دهۀ گذشته بوده است. کابل هر روز زخمی دارد. کابل هر روز قربانی فاجعۀ تازه میشود. این بار آقای حکمتیار با چه پیامی به این شهر آمده و در آغوشِ آن آرامیده است؟ آیا خواهد توانست زخمهایش را التیام بخشد؟ آیا خواهد توانست به صورتِ باشندهگان آن نگاه کند و بگوید مرا ببخشید؟
ظاهراً آقای حکمتیار با چنین پیامهایی وارد این شهر نشده است. همراهی صدها مردِ مسلح نشان داد که آقای حکمتیار همچنان به فصلِ جنگ تعلق دارد. آیا ضروری بود که آقای حکمتیار با اینهمه مردِ مسلح وارد پایتخت کشور شود؟ بیستوپنج سال پیش هم وقتی رژیم بر سرِ اقتدار سقوط کرد، آقای حکمتیار دوست داشت با تفنگ وارد کابل شود و قدرتِ خود را به نمایش بگذارد. او در آن سالها میگفت “مجاهدین باید مزۀ فتح کابل را بچشند.” آیا مزۀ آن فتح را مجاهدین، سوای کدام حزب و تنطیم، چشیدند؟ امروز نیز وقتی آقای حکمتیار با مردان مسلحِ خود وارد کابل شده است، همان سخنان در ذهن باشندهگانِِ این شهر زنده میشود. میگویند نکند که جنگِ دیگری در راه باشد! اما اگر باشندهگان کابل ندانند، آقای حکمتیار بهخوبی میداند که جنگِ دیگری در کار نخواهد بود. نه دیگر آقای حکمتیار توش و توانِ گذشته را برای جنگ دارد و نه هم افغانستان آن افغانستانِ بیست سال پیش است.
آقای حکمتیار بدون شک برای جنگیدن نیامده است؛ زیرا او در این سالهایی که با نیروهای خارجی و دولت افغانستان هرازگاهی جنگید، متوجه شد که این جنگ در حد و قامتِ او نیست. حالا داعیهدارانِ کلانتری وارد بازی شدهاند که حتا او در کنارشان به حساب هم نمیآید. آقای حکمتیار در سالهایی که در کنار طالبان جنگید، متوجه شد که در تفسیر این گروه حتا مسلمان هم شمرده نمیشود، داعش که جایِ خود دارد. بهترین جایگاه برای آقای حکمتیار و امثالِ او هنوز در کنار دوستان و دشمنانِ مجاهدِ سابقِ اوست و یا کسانی از تیره و تبارش که میتوانند بهآسانی با او گفتوگو کنند.
آقای حکمتیار در پانزده سال گذشته شاهد بود که طالبان حتا از او نام هم نمیبردند، چه برسد که به بودنش در کنار خود و یا در جنگی که با آنها شریک بود، به او و کارنامهاش افتخار کنند. مراسم ارگ که به استقبال آقای حکمتیار تدارک دیده شده بود، نشان داد که او راه درازی برای جا افتادن در نظام فعلی در پیش دارد. سخنان آقای حکمتیار هیچ تازهگییی در خود نداشتند. او از نظام پارلمانی انتقاد کرد و نظام متمرکز را برای کشور مناسب دانست. این حرفِ تازهیی نیست که از دهان آقای حکمتیار بیرون میشود. تمامیتخواهانِ دیگری پیش از او از چنین نظامی حمایت کردهاند. نمونۀ واضح آن، حامد کرزی رییس جمهوری پیشین افغانستان و همقطارانِ اوست که همچنان بر طبل نظام ریاستی میکوبند. آقای غنی نیز به نحو دیگر در خط آقای حکمتیار از چنین نظامی حمایت میکند. همین که او تا به حال یکی از اساسیترین مفاد توافقنامۀ سیاسی مبنی بر دایر شدن جرگۀ بزرگِ تعدیل قانون اساسی را پشت گوش انداخته، از همین دیدگاهِ وی ناشی میشود.
نمیدانم چرا در افغانستان تمرکزگرایان همه در نهایت به یک منبع وصل میشوند و خلاف آن، تمرکزگریزها طیفهای متفاوتی را شامل است. شاید یکی از دلایل حقانیتِ نظام غیرمتمرکز در کشور در کنار دیگر دلایل عقلانی و عینی همین باشد که غیرتمرکزگرایان تنها به یک قوم و جناحِ مشخص مربوط نیستند و کلیت بسیار وسیعی را به خود اختصاص دادهاند. اما آقای حکمتیار از نظام متمرکز حمایت میکند بدون آنکه واقعاً مشخص باشد که او در نظام فکریاش چیزی به نام دموکراسی را به رسمیت میشناسد.
دفاع از نظام متمرکز از سوی حکمتیار و افرادی نظیر او بیشتر از آنکه بحث ارزشی باشد، تداوم قدرت و اقتدار است. اینگونه طیفها دموکراسی را از سرِ ناچاری مجبور به پذیرفتن میشوند و نه به عنوان نظام ارزشییی که میتواند به نیازهای انسانِ معاصر پاسخ دهد. برای این افراد، جامعه هنوز رعیت است و نه شهروند. نوشتۀ پسر ارشد آقای حکمتیار در صفحۀ فیسبوکش نمودار چنین واقعیتی میتواند باشد. او مینویسد از واژۀ “شهروند” استفاده نکنید که این واژه ایرانی و وارداتی است و دِهوندها را در برنمیگیرد و به جای آن از واژۀ تبعه استفاده کنید که شامل همه میشود. حالا برای پسر آقای حکمتیار مهم نیست که شهروند واژۀ ارزشی است و تنها در محدودۀ شهر معنا پیدا نمیکند. پسر حتماً این سخنان را از پدرش آموخته که برای اصطلاحات علمی نیز تعیین تکلیف میکند.
به هر حال، از اصل موضوع دور نشویم که همان آمدن آقای حکمتیار به کابل است. او آمده ولی هنوز مشخص نیست که برنامه و آجندایش برای آینده چه خواهد بود. آیا این بار موفق خواهد شد که دل مردمِ کابل را بهدست آورد و گذشته را واقعاً به گذشته بسپارد؟ اما مسلماً هیچ گذشتهیی به گذشته برنمیگردد و همیشه در حال، جاری میماند. گذشته وقتی به گذشته برمیگردد که عدالت تأمین شده باشد و همه مطمین شده باشند که گذشته دیگر تکرار نمیشود و کسی نیز برای تکرارِ آن کمر بسته نمیتواند. همانِ چیزی که هانا آرنت در “ابتذال شر” تلاش کرده است آن را تیوریزه کند.