احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۲۴ ثور ۱۳۹۶
بخش دهم
روزهای سخت
از راه مکتب به زندان آورده شدیم. ما که همه جوانهایی خام و بیتجربه بودیم، شب و روزِ زندان برایمان بسیار سخت تمام میشد.
سال ۱۳۵۹ خورشیدی، زندان پلچرخی و بلاکهایی که ما در آن بودیم، تازه خالی شده بودند. من جوانی دستواشور و شوخ بودم. زمانی که ما را در اتاقهای تاریکِ هفتاد نفری انداختند، من در همراهی با شماری از زندانیان دیگر، سر و تۀ زندان را گشتم.
در آن روزها، تازه تعدادی از زندانیهای بیگناه، رها و یا اعدام گردیده بودند. در یکی از اتاقها، لباسهای خونآلود و چپلکهای فراوانی دیده میشد، اما پنجرهاش از بیرون قفل بود. ما که پشت چراغ میگشتیم، به صحنههای عجیبی برخوردیم. هرچند شمارِ ما زیاد بود، ولی بازهم بسیاریها از این اتاقها وحشت میکردند.
دیدنِ انباری از لباسهای خونآلود، بوتها و چپلکهای زندانیانِ گُمشده و دیوارهای خونآلود، همۀ ما را وحشتزده کرد و بعد از ساعاتی، رفتیم در اتاقهای فرسودۀ خود غنودیم!
شرایط اختناق
کابل و در مجموع، افغانستان زیر پاشنۀ اختناقِ حاکمیت حزب دموکراتیک، ضجه میکشید.
حزب دموکراتیک خلق افغانستان در آغازِ بهدست آوردن قدرت، یعنی سالهای ۱۳۵۷ ـ ۱۳۵۹ خورشیدی، گرمِ نشئۀ پیروزی بود و خود را قوی حس میکرد، اما قیامهای مردمی و مبارزه برضد این رژیم بهزودی دولت نوپای طرفدارِ روسیه را سراسیمه کرد و رژیم برای مبارزه با مخالفین، به سربازگیری از کوچه و بازار آغاز کرد.
سربازانِ دولت را جوانانِ بیتجربه و بیتمرینِ خانوادههای بیواسطه و فقیر تشکیل میدادند. این جوانان که با دلِ ناخواسته، برای سپری کردن دورۀ سربازی به جبهات سوق میشدند، در جبهات نقشِ اساسی نداشته و برای روزگذرانی و تکمیل خدمت عسکری، محافظهکارانه و غیرموثر در خدمت نظام قرار میگرفتند.
دولت دموکراتیک به انواعِ تعزیرات و قیود بالای جوانان آغاز کرده بود و دورِ تمامِ آنها را خطهای مختلفی میکشید تا به خدمت عسکری سوق گردند. در واقع، خدمت عسکری، زنجیری بود که به پای هر جوانِ هجدهسالۀ افغانستان بسته میشد.
رژیم برای پوره کردنِ شمار افراد قطعاتِ خود، از هر بهانه برای بازداشتِ جوانان استفاده میکرد. سربازگیری جوانان، کوچه به کوچه، خانه به خانه و سرک به سرک، هر روز بدونِ وقفه جریان داشت.
زمان و معیاد خدمتِ عسکری برای رژیم خلق و پرچم معلوم نبود. کسانی هم بودند که بهرغم گذشتِ دو سال و سه سال، هنوز هم عسکر بودند و ترخیص نمیشدند؛ درحالیکه معیاد رسمی خدمت یک سال بود.
در آخرین سالهای حکومت حزب دموکراتیک خلق افغانستان، تا هر سرباز نفرِ عوضیِ خود را پیدا نمیکرد، به او ترخیص داده نمیشد.
در گیرودارِ این حوادث و در اوجِ جنگهای مجاهدین با دولت دستنشاندۀ شوروی، یعنی سال ۱۳۶۱ خورشیدی، من از مکتب فارغ شدم؛ اما به این دلیل که از رژیم خلق و پرچم سخت نفرت داشتم، نخواستم در خدمتِ آنها قرار بگیرم. در همین سال، روزی سربازان حکومتی که در کوچه گشت میزدند، متوجه من در دهنِ کلکینِ خانه شدند. بدون درنگ، درب خانۀ ما زده شد و من عاجل از اتاق به حویلی و از آنجا به خانۀ همسایه، خود را رساندم و برای اینکه مرا نیابند و به عسکری سوق نشوم، در چاه عمیقی که در صحن حویلیِ آنزمانها معمول بود، پایین شدم و تا زمانی که آنها از پیش خانۀ ما دور نشدند، در چاه ماندم. از چاه صدای جروبحثِ سربازان با برادرم را میشنیدم. برای اینکه از بالای چاه توسط چراغ دستی یا آیینه دیده نشوم، کرتی سیاهِ خود را به سرم گرفته و منتظر دور شدنِ آنها ماندم. فکر کردم که اگر مرا در خانۀ خودمان نیابند، خانۀ همسایهها را تلاشی میکنند که خوشبختانه اینکار صورت نگرفت. سربازان از پالیدنِ من دست کشیدند، ولی به خانوادهام اخطار دادند که این عسکرگریز و فراری از چنگِ ما فرار کرده نمیتواند، ما حتماً او را پیدا خواهیم کرد.
سالها همینگونه سپری شد و جوانان در دایرۀ بیسرنوشتی، تا سقوط رژیم گرفتار ماندند.
Comments are closed.