احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:چهار شنبه 27 ثور 1396 - ۲۶ ثور ۱۳۹۶
بخش چهاردهم/
دعای پیــرزن
سال ۱۳۶۴ خورشیدی، متعلم مدرسۀ دارالعلوم عربی کابل بودم. یکتن از همصنفانم خواهش کرد که او را توسط موتر دولتی از کابل به ارغندی برسانم. آماده شده و این کار را انجام دادم. او را در موتر دولتی گرفته، از بازرسیهای نظامی گذشتم و در گوشهیی از منطقۀ ارغندی پایینش کردم.
هوای گوارای آنروز و جادۀ خالی سرکِ قندهار خوشم آمد و تصمیم گرفتم پیشتر بروم. ساعت حوالی سه بعد از چاشت بود و سرکها هم خلوت؛ موتر را بهسرعت میراندم که در راه پیرزنی را دیدم که بهسختی باری را حمل میکرد. موتر را ایستاد کرده و این زن را برداشتم. در یکی از قریههای ارغندی بالا، پیرزن از موتر پایین شد و مرا دعا کرد.
دقایقی دیگر هم پیش رفتم، هیچ موتری از پیش روی من نگذشت. در نزدیکی پل سرخ ولایت میدان، در یک قسمتِ سرک که دشت بود، دَور خوردم. به مجرد دَور خوردن، دیدم موترهای زیادی در نزدیک پل سرخ ایستادهاند و من بدون توجه به آنها که از من فاصلۀ زیادی داشتند، برگشتم و در همین اثنا، بالای من و موترِ حاملم شلیک شد. شلیکها بیامان و مسلسل بود و من بسیار وارخطا شدم. موتر از پیشم به زمینهای زراعتی رانده شد و بعداً با حفرۀ عمیقی برابر شد. معجزهآسا از این گودال برآمدم و فیرهای کلشینکوف و مرمی همچنان بالای من جریان داشت.
از زمینهای شدیار و قلبه شده، دوباره به سرک رسیدم. نزدیک سرکِ قیر چند مرمی به موتر و یک مرمی به تَیر پیشروی موترم اصابت کرد و تَیر به زمین نشست. اکسلیتر موتر را فشار دادم، صدای موتر در آسمان بلند بود، مجال بدل کردنِ گیر را نداشتم، حواسم را کاملاً از دست داده بودم، دستانم میلرزید و احساس میکردم که آخرین لحظاتِ عمرم است و مرمی خوردهام اما گرم استم و نمیفهمم!
از چهارطرفم مرمی میگذشت و همچنان با سرعت موتر را میراندم. صدای هیبتناکِ مرمی و صدای موتر با هم یکجا شده بودند. تصمیم نداشتم موتر را توقف دهم. بعد از طی مسافتی، متوجه شدم که دستِ چپم بهشدت درد میکند و موتر به طرفِ چپ تمایل مییابد. مقاومت کردم و نخواستم موتر متوقف شود.
بالاخره به دوراهی پغمان رسیدم؛ بهخاطر اینکه ایست بازرسی نفهمـد موتر مرمی خورده و تَیرش پنجر شده است، توقف نکردم؛ زیرا توقف کردن، دوسیهیی بود که برای خود میساختم.
به چوک کوتهسنگی رسیدم، حادثاتِ گذشته مانند فلمهای هالیوودی از برابرِ چشمانم میگذشت و هیچ باورم نمیشد. کاملاً شوک دیده بودم، دقیقاً نمیدانستم که بالایم چه گذشته است!
در راه، دهها نفر به من اشاره میدادند و صدا میکردند که موتر تَیر ندارد، کجا میروی. من بیتفاوت حرکت میکردم تا اینکه در نزدیکیِ چهارراه کوتهسنگی، نزدیک یک دستگاه ترمیم تَیر موتر (پنچرمینی) برای تبدیلی تَـیر ایستادم.
هنوز دقایقی نگذشته بود که یک موتر ۳۰۲ که از غزنی یا قندهار رسیده بود، ایستاد و از پنچرمین خواست که رانندۀ موتر را به او نشان دهد. او مرا نشان داد.
در همین اثنا، موتر دومی ایستاد و تمام راکبینِ این موتر برای دیدنِ من پایین گردیده و با دقت به من میدیدند. یکی آفرین میگفت، دیگری میگفت جایت افگار نیست، دیگری میپرسید از کجا استی، کسی هم میگفت یک راهِ مردی گریز است؛ آفرین! قهرمانی کردی.
به هر صورت، دورِ مرا مردم و تماشاگرانِ زیادی پُر کردند.
رهایی من از این مصیبت، کارِ بزرگی بود بالاتر از قدرت انسان! من آنگاه فهمیدم که چه حادثه و خطرِ مهمی بهوسیلۀ دعای آن پیرزن از سرم گذشته و خداوند بالای من رحم و مهربانی کرده است.
Comments are closed.