احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:محمد حسین سعید/ یک شنبه 11 سرطان 1396 - ۱۰ سرطان ۱۳۹۶
بخش دوم و پایانی/
جوانى دورۀ رفاقتها و صمیمیتهاى استثنایى هم هست، از جمله دوستانی که رفاقت خاصى با هم داشتیم، یکى هم عظیم شهید بود که یک لحظه از من دور نمىشد. بىآلایشانهترین و برادرانهترین محبتی که در میان دو دوست ممکن است وجود داشته باشد، نسبت به من داشت. او جوانى خوش اخلاق و خوش سیما، با قامت کشیده و چشمان درشت و صورتى نورانی بود، بیشتر او بود که به ریخت و پاشهاى از سر تنبلى و فراموشکارى من توجه داشت و در نظم دادن به من کمک میکرد. اگرچه گاهى با کمى مبالغه از رفتار و کردار من، طنزهاى خندهدار مىساخت.
او با وجود آنکه از من اندکى بزرگتر بود، در ظاهر به سال، کوچکتر مىنمود، با درک تعجبِ دیگران بر این واقعیت، با شوخى تأکید مىکرد: «من نسبت به حسین شفقت دارم.»
شبها در تالاری برای درس جمع میشدیم که حدود ۱۰۰ متر مربع مساحت داشت و آن خیمۀ بود که به ر روی تیرکهای از چوب محلی استوار شده بود و پوششی از بوریا و استری از یک نوع تکه ضخیم نیلون که رنگ سبز تیره داشت، با تختۀ سیاه و تباشیری که در آخر صنف جای داشت. اطراف تالار را برفِ پوفک احاطه کرده بود که آتش دو بخاری چوبى هم سردی آن را نمیتواست از بین ببرد.
در آنجا آمر صاحب استراتیژی پنج مرحلهیی معروفش را تدریس میکرد، (نطفهگذارى، پایگاهسازى، دفاع فعال، تعرض استراتیژیک، بسیج عمومى) با چاشنیِ از سیاست جهانى و تاریخ جنگهای چریکی که در حقیقت خلاصۀ بود از مطالعاتش در رابطه به جنگ و سیاست، به اضافه تجربیات عملی خودش.
وقتی تعلیمات نظامی به پایان رسید، بحث و درسهای اسلامی شروع شد، با تجوید قرآن که قاری محمد عراقی درس میداد. چه مرد مبارکی بود و با ظاهر و باطنی پاکیزه و خوشبوی. او به گفتۀ خودش از کُردستان عراق و قبلاً اهل آواز و موسیقی بوده و بعداً در عسکری حالش دگرگون میشود. حالا غرق ذکر و عبادت و تلاوت بود. از برکت او با هر کس نزدیک میشدی مصروف زمزمۀ آیات قرآن و اداکردن حرف «ح» از حلق و قلقله حرف قاف بود.
نماز تهجد به عادت عمومی تبدیل شده بود. شبها هر وقت بیدار میشدی، میدیدی کسانی را که در تاریکی شب مخفیانه برخاسته و در سایۀ یک درخت جنگلى، آرام و بیصدا مشغول نماز استند. عطر عبادت و تلاوت چنان فضا را گرفته بود که هرکس بر آنجا گذرش میافتاد، تحت تأثیر آن همه تقوى و اخلاص قرار میگرفت.
تازهواردِ جالبِ دیگر، عبدالله انس الجزایرى بود. او چشمان هَشیار و ریش سیاه و دراز داشت. صدایش در قرائت قرآن جاذبه و طنین مؤثرى داشت. از مزار شریف آمده بود تا از فروپاشى جبهۀ استاد ذبیحالله بعد از شهادتش جلوگیرى شود. آمر صاحب در بارۀ او گفت: در مقابل این جوان بیگانه که خطرهاى بیشمارى را به جان خریده است و احساساش که اینجا آمده تا از سقوط یک جبهه جلوگیرى کند، خجالت میکشم. با ما ماند و توانست بیشتر از هر عرب دیگر شرایط را درک کند، رابطه ایجاد کند و رفیق شود.
یک روز هاشمی کندزی که مسوول امور فرهنگی بود، در بارۀ تأسیس یک جریدۀ دیواری صحبت میکرد و از آمر صاحب در مورد نامش مشورت میخواست. آمرصاحب گفت: الفجر. من شوخیآمیز اعتراض کردم. آمر صاحب این نام جریده ما در بازارک بود که با آزادى پنجشیر دوباره فعالاش میکنیم. آمرصاحب گفت: جان بیادر، مه او وقت نام آن جریده را به خاطر الفجر گذاشته بودم که میخواستم همین قطعات مرکزى امروزه را به نام الفجر نامگذاری کنم و بدین منظور این نام را به جریدۀ شما گذاشته بودم تا به مردم آشنا باشد و دوم اینکه تو دیگر پنجشیر نمیروی. من باتعجب به او نگاه کردم و او با درک حیرت من به شوخى گفت: ملا صاحبها به گپ دیر میفهمند. «ملا» لقبی بود که تنها آمرصاحب به عوض نام من از آن استفاده میکرد.
داستان نامگذارى جریده از این قرار بود: در سال ۱۳۶۰ در هر منطقۀ پنجشیر یک جریدۀ دیواری داشتیم. نام جریدۀ دیواری رخه که آن را حفیظ منصور و عدهیی از جوانان «جهادِ دعوت» تأسیس کرده بودند، «الله اکبر» بود. به گمان اغلب در دفتر «جهاد دعوت» رُخه بودیم که بحث جریده مطرح شد. آمر صاحب به من گفت: شما نام جریدۀتان را «الفجر» بگذارید و پرسید، میدانی الفجر چیست؟ و خود جواب داد: اولین سپیدهیی که تاریکی شب را میشکافد.
انجنیر اسحاق که حامى جریدۀ «الله اکبر» بود، نامگذارى جریدۀ بازارک را موضوعى براى شوخىهاى دوستانهاش با او ساخت و به خنده گفت: آمر صاحب تو آمر بازارک نیستی، آمر پنجشیر استى. به این ترتیب نام جریدۀ بازارک «الفجر» شد که خلیل حنانی، ریکستانی، سنگرى، ملا مومن و عبدالحمید از همکاران قلمی آن بودند.
اینکه چرا از نام الفجر بر قطعات مرکزى منصرف شد، به سادهپسندى او بر میگردد که به عوض ظاهر هر کار، به به باطن و کیفیت آن تمرکز مىکرد. عجیب آن بود که در سال ۱۳۶۰، آمر صاحب جوان ۲۸ سالهیی بود که هنوز در بیرون پنجشیر شناخته شده نبود. از هفت خوانِ خویش، پنج حملۀ بزرگ از حملات هفتگانۀ ١٣۵٩ تا ١٣۶۵ شوروى که او را شهرت ملى و بینالمللى داد، نگذشته بود. چگونه میتوانست برای یک کار بزرگی مانند تأسیس شورای نظار زمینهسازی کند؟ آیا من به گفتۀ او، «ملا» نباید حیرت میکردم؟ نباید این بیت حافظ را زمزمه میکردم؟
«خیال حوصلۀ بحر مىپزد هیهات
چههاست در سر این قطره محال اندیش»
Comments are closed.