- ۲۴ قوس ۱۳۹۱
نمیشود به سادهگی از کنار زندهگی خواهران برونته گذشت؛ زندهگی با یک پدر همیشهعصبانی که کاری جز زجر دادنِ دختران بدبختش نداشت.
خواهران برونته در خانهیی پُر از التهاب و ترس از ابرازِ وجود بزرگ شدهاند؛ داستان نوشتند و دست آخر جوانمرگ شدند.
خواندنِ آثار برونتهها برای آنهایی که میخواهند داستان کلاسیک بخوانند، شروع خوبی است و حتا میتواند یک دوره داستاننویسیِ درست و درمان هم باشد؛ داستانهایی که هر از گاهی ناشران به سرشان میزند که با ترجمه و آرایش و پیرایش تازه، روانه بازار کتاب کنند.
برونتهها با آن لباسها و چهرههای گرفته و غمگینشان در عکس، نمونه بارزی از آدمهای انگلستانی عصر ویکتوریایی هستند؛ انگلستانی که بعد از انقلاب صنعتی از یکطرف پیشرفتهای علمیاش سرعت سرسامآوری گرفته بود و بورژوازی، شهرها، کارخانهها و دموکراسی توسعه پیدا میکردند و از طرف دیگر، بیکاری و بحرانهای اقتصادی و زندهگی بسیار سخت کارگری، مردم را روز به روز بیشتر در غارهای تنهاییشان فرو میبرد. به خاطر همین اوضاع بود که رمان نوشتند و از این روزگار دوگانهشان، داستانهای خواندنی ساختند.
برونتهها در همین روزها به دنیا آمدند و سه زن نویسنده معروف شدند. «شارلوت»، «امیلی» و «آن» ۳ دختر از خانواده هشتنفره یک کشیش فقیر بودند که به ترتیب و با فاصلههای ۲ سال به دنیا آمده بودند.
مادر، پس از به دنیا آوردن «آن»، کشیش بیچاره را با یک پسر و ۵ دختر تنها گذاشت و مُرد. از همان روز بود که پدرشان دیگر آن آدمِ سابق نشد؛ تا توانست به فرزندان سختگیری کرد و زور گفت و آنها را مسوول اداره خانه کرد و شارلوت و امیلی را با ماری و الیزابت به مدرسه شبانهروزی ـ که مخصوص دختران روحانیون بود ـ فرستاد.
دو دختر بزرگتر از کمبود غذا و کثیفی، سل گرفتند و مردند (ماری و الیزابت). امیلی و شارلوت از فرصت استفاده کردند و به خانه برگشتند. اوضاع خانه نیز با مکتب شبانهروزی فرق زیادی نداشت و دوباره سایه آن پدر خشن و فقر و کمبود محبت مادر، بر سرشان سنگینی میکرد. اما دوای همه دردهای آنان تخیل بود؛ روزها در دشت و علفزارها دور هم مینشستند و در دنیای رویاها گم میشدند. همین بازی و داستانهایشان، بعدها ایده اولیه بیشتر داستانهایشان شد.
به جز چند سالی که پدر آموزششان داد، آموزش دیگری ندیدند؛ اما سه خواهر از حداقلهایی که زندهگی در اختیارشان گذاشت، حداکثر استفاده را کردند؛ از همان تخیلاتشان قصههایی معروف به «افسانههای انگریا» را نوشتند. وقتی اوضاع مالی و رفتارهای پدر حسابی عرصه را بر امیلی و شارلوت تنگ کرد، تصمیم گرفتند کار کنند و برای خودشان زندهگی مستقلی بسازند.
به بروکسل رفتند تا زبان فرانسه را خوب یاد بگیرند و بشوند معلم فرانسه؛ اما خالهشان مُرد و آنها به دهکدهشان برگشتند. فقط شارلوت مدتی در یک مکتب شبانهروزی کار کرد و از همان تجربه کوتاه، رمان «استاد» را نوشت؛ رمانی که ۲ سال بعد از مرگش منتشر شد.
سه خواهر تصمیم گرفتند یک مدرسه تاسیس کنند، اما بعد از کلی دردسر، از آن منصرف شدند و به شاعری روی آوردند. ولی از دیوان شعرشان که با اسم مستعار چاپ کردند، استقبال نشد.
شروع به نوشتند کردند و در سالهای کم باقیمانده از عمرشان، رمانهای جداگانهیی نوشتند. شارلوت همان داستان «استاد» را نوشت که شکست خورد.
«بلندیهای بادگیر» امیلی را هم ابتدا تحویل نگرفتند؛ اما کمی که گذشت، تازه فهمیدند که با چه شاهکاری روبهرو هستند و بعدها در فهرست بهترین رمانهای انگلیسی قرار گرفت.
رمان بعدی شارلوت «جین ایر» بود (که آن نیز بعد از مرگش منتشر شد) که بعد از شکست کتاب اول، موفقیت چشمگیری برای شارولت به ارمغان آورد.
شهرت کتاب خواهر بزرگتر، کتاب «اگنس گری» «آن» را تحت الشعاع قرار داد. «آن» یک رمان دیگر منتشر کرد و ۲ سال بعد در ۲۹ سالهگی از دنیا رفت.
یک سال قبل از او، امیلی ۳۰ ساله از دنیا رفته بود و با مرگ تنها برادرشان، شارلوت، تنها شد. او بعد از این سالها تا پایان عمر، رمان نوشت و کار کرد تا کمکاریهای ۲ خواهرش را جبران کند.
«شرلی» و «ویولت» هر کدام ۳ جلد نوشته بودند. شارلوت سال ۱۸۵۴ بالاخره تن به ازدواج داد و همسر معاون پدرش شد، اما درست یک سال بعد از ازدواجش سل گرفت و از دنیا رفت تا تراژدی زنجیره ناکامیهای برونتهها تکمیل شود.
خواهران غریب
اگر این سه خواهر قلم به دست نمیشدند، حالا بعد از گذشت دو قرن، کسی از خانواده برونتهها نام و نشانی نداشت.
رمانهای خواهران برونته در دنیای ادبیات به شدت تأثیرگذار بودهاند؛ اما حالا اسم آنها نه فقط به خاطر تأثیرگذاری در دنیای ادبیات سر زبانهاست، که به خاطر رنجهای فراوانی که در زندهگی شخصیشان کشیدهاند نیز همیشه مورد توجه بوده اند.
برونتهیی که «هیچ» نبود
کوچکترین برونته: «آن» بود که بالاخره سرِ مادرشان را خورد تا خانواده برونتهها در حد ۶ فرزند کنترل شود (۲ خواهربزرگ ـ ماریا و الیزابت ـ در ۱۲ و ۱۰ سالهگی از سل مردند).
فرزند آخرِ خانواده بودن، معمولاً خیلی لذتبخش و کیفناک است، اما نه وقتی که سایه دو خواهر نویسنده و شاعر و یک برادر نقاش روی سرت سنگینی کند و مدام زور بزنی تا به آنها برسی.
حتا تصاویری که از «آن» مانده را، شارلوت یا بران ول از او کشیدهاند.
میگویند آن برونته، کوچکترین برونتههاست و آثارش هم کوچکترین آثار برونتههاست.
متفاوتترین برونته
«آن» تعدادی شعر نوشته و دو رمان: «اگنسگری» و «مستاجر عمارت و ایلدفل» (که هر دو به فارسی ترجمه شدهاند).
قهرمان کتابهای او هم مثل کتابهای امیلی و شارلوت، دخترهای جوان عجیب و غریب ـ مثل خود برونتهها ـ هستند؛ اما سبک نوشتههای «آن» با بقیه فرق دارد و طنزپردازیهایش بیشتر آدم را به یاد جین آستین میاندازد.
کتاب دوم «آن» ظرف ۶ هفته نایاب شد؛ اما پس از مرگش، شارلوت اجازه چاپ مجدد کتابهای این «عصیانگر علیه برونتیسم» را نمیداد، چون فکر میکرد که خوب نیستند و با سبک خانواده جور درنمیآیند.
مظلومترین برونته
خواهران برونته همگی مظلوماند و سمبول ظلم مردان در حق زنان؛ از پدرشان که محدود نگهشان میداشت و بر سرشان میکوفت بگیرید تا برادر معتادشان که آنهمه تر و خشکش کردند، ولی آخر سر بیماری سلش را به امیلی و «آن» منتقل کرد تا جوانمرگ شوند.
اما «آن» از همه مظلومتر بود؛ از بقیه کمتر عمر کرد (۲۹ سال در برابر ۳۱،۳۰ و ۳۹ سال امیلی، بران ول و شارلوت)؛ کمتر از بقیه اجازه خروج از خانه و دیدن چند تا آدمیزاد واقعی را پیدا کرد؛ «اگنس گری» او تقریباً همزمان با «جین ایر» شارلوت چاپ شد و به همین خاطر، فروشش خیلی لطمه خورد؛ منتقدان و نویسندهگان تاریخ ادبیات هم آخرین لگد را به او زدند و گفتند: «شارلوت عضو پُرکار خانواده بود و امیلی، نابغه فامیل اما «آن» هیچ نبود.»
رنجورترین برونته
لابد فکاهه معروف را شنیدهاید که به فرزندِ یک شخص پولدار و ثروتمند گفته بودند داستانی در مورد یک خانواده فقیر بنویسید و او نوشته بود: «آنها خانواده خیلی فقیری بودند؛ خودشان فقیر بودند، همسایههایشان فقیر بودند، نوکرهایشان فقیر بودند، کلفتهایشان فقیر بودند، کالسکهچیشان فقیر بود، وکیلشان فقیر بود و … .
برونتهها بر خلاف آن فرزند پولدار فکاهه بالا، بلد بودند فقر و بدبختی و فلاکت را توصیف کنند؛ آنها خودشان فقیر، بدبخت و فلکزده بودند.
شارلوت که بزرگترین آنها بود، زودتر از بقیه به دنیا آمد و دیرتر از بقیه هم مرد که دیگر جای خود دارد. در ۴ سالهگی شارولت، مادرشان مرد، در ۹ سالهگیاش ۲ خواهر غیرمعروفش مردند، در ۱۲ سالهگی، خالهاش مرد و همینطور تا آخر عمر ۳۹ ساله، شارلوت مرگ یکی یکی عزیزانش را دید.
مدرسه رفتنش جز لت خوردن، خاطرهیی نساخت و مکتبی هم که خودش تأسیس کرد، سر یک سال ورشکست شد. دلدادهگیاش به یک تراژدی وحشتناک تبدیل شد و اولین رمانش، «استاد» را ناشر برایش پس فرستاد. حتا شاهکارش «جین ایر» را مجبور شد در چاپ اول با اسم مستعار «کورربل» چاپ کند.
معلوم است که چنین آدمیوقتی که میخواهد از بدبختی و رنجهای یک دختر جوان بنویسد، چیزی خواهد نوشت که هنوز که هنوز است از متون جنبشهای زنانه به حساب میآید.
«جین ایر» داستانی است که همه منتقدان معتقدند قابل تطبیق با زندهگی خود شارلوت است. نوانخانهیی که جین ایر در آن بزرگ میشود، همان مدرسه کودکی شارلوت است و شغل جین یعنی معلمی، همان شغل شارلوت است.
دل بستن جین به اربابش ـ آقای روچستر ـ که بعداً میفهمیم همسرش را زندانی کرده، همان ماجرایی است که سر خود شارلوت درآمد و ازدواج روچستر و جین در آخر عمر، وقتی که روچستر سوخته و چهرهاش را در آتشسوزی از دست داده، تأکیدی بر همه رنجهایی است که شارلوت و خواهرانش کشیده بودند.
شارولت برونته یک زن فقیر بود که همه خواهرهایش فقیر بودند؛ همسایه، نوکر، کلفت، کالسکهچی، وکیل و چیزهای دیگر هم نداشت و اگر داشت، آنها هم فقیر بودند.
سرکشترین برونته
امیلی برونته یکی از خواهران رنگپریده و اسرارآمیز برونته است که فقط ۳۰ سال عمر کرد و فقط یک رمان نوشت.
نوشتن و جوانمرگ شدن، طبیعت خانواده برونته بود؛ اما عجیب و غریب بودن، ژنی بود که شاید در امیلی به کمال رسید.
هر سه دختر خانواده برونته، مُردنی و رنگپریده بودند. آنها اجازه نداشتند گوشت بخورند؛ اجازه نداشتند با کودکان ده نشست و برخاست کنند؛ اجازه نداشتند بلند بخندند یا سر و صدا کنند؛ چون آقای برونته میخواست فرزندانی پرطاقت و بیاعتنا به لذات دنیوی بار بیاورد؛ فرزندانی که تنها تفریحشان چرخیدن دور و برِ قبرستانهای اطراف خانه و کتاب خواندن باشد.
تعلیمات آقای برونته وقتی با خلقوخوی امیلی ترکیب شد، موجودی با عقدهها و تناقضهای روانی و فراوان تحویل جامعه داد؛ موجودی که شاید در آنِ واحد یک نویسنده، یک کدبانو، یک مرد و یک بیمار روانی بود.
امیلی، احساساتی و سرکش و پرشور بود و از آن طرف به شکل جنونآمیزی خوددار، مغرور، کمرو، کمی مردانه و تنها بود. تنها دوستش یک سگ بولداگ نیمهوحشی بود که او را هم یک بار (فقط چون رفته بود روی تختخواب سفید و تمیز اتاق لَم داده بود) تا حد مرگ کتک زد. با مشت بارها و بارها به چشمهایش کوبید و بعد خودش روی زخمها ضماد گذاشت.
«بلندیهای بادگیر» تنها چیزی است که امیلی برونته نوشته است و در زمان انتشارش مردم از آن استقبالی نکردند.
بلندیهای بادگیر، تند بود؛ مثل طبع نویسندهاش تند بود؛ پر از عذاب بود؛ پر از وجد بود؛ پر از وسوسه بود؛ پر از تصمیم بود.
اگر رمانتیسم همان فرار از واقعیت باشد، بلندیهای بادگیر یک داستان رمانتیک واقعی است؛ اما این به آن معنا نیست که قلاّبی و دست دوم است.
بلندیهای بادگیر، داستان آدمهایی است که امیلی هیچ وقت ندید و توصیف عشقها و نفرتهاییست که امیلی هیچوقت تجربه نکرد؛ اما این به آن معنا نبود که آنها وجود نداشتند؛ آنها همیشه با او بودند، همیشه آنجا بودند؛ درون تاریکی میلولیدند و چنگ میانداختند و امیلی همانطور که آن سگ را سر جایش مینشاند، به آنها هم دهنه میزد؛ پسشان میزد.
گرفته از: www.shaaer.com
Comments are closed.