احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:ویل دورانت / برگردان: ابراهیم مشعری - ۱۶ اسد ۱۳۹۶
بخش دوم/
نخستین داستان، عقبنشینی ارتش ایتالیا را از گریتسا، پس از شکست از اتریشیها در کاپورتو، به سال ۱۹۱۷، به شکلی کلاسیک توصیف میکرد. این توصیف پنجاه صفحهیی، بهترین کارِ همینگوی است که روایتیست بهراستی کامل از ناتوانی، هرجومرج، ترس، رنج و شجاعت؛ بیآنکه به عاطفه توسل جوید، صرفاً بیانیست بیطرفانه و تقریباً گونهیی برداشتِ شخصی از حوادثِ کوچکی که در کُل، صحنۀ حرکتِ دوگانهیی را شکل میدهد. سپس رمان ـ در این گیر و دار ـ جنگ را ترک میگوید؛ رانندۀ امبولانس امریکایی که بهشدت زخمی شده، به عشق یک پرستار انگلیسی گرفتار میشود، او را آبستن میکند و با او از ایتالیا به سویس میگریزد. لحن داستان از شدت و خشونتِ کلاسیک به احساسات رمانتیک تغییر مییابد؛ گفتوگوهای عشاق، شاعرانه و دلپذیر است؛ رنج تولد نخستین کودک با ظرافت توصیف شده است، و این ماجرای عاشقانه و کتاب، به ناگاه، با مرگ کودک و ـ سپس ـ مادر به پایان میرسد. «صلح و آرامش جداگانه»، دستاویزی که ستوان «هنری» و کاترین بارکلی با آن به جنگ پشت میکنند (همانند روسها در برست لیتوفسک۳۳ در ۱۹۱۷) بیانگر طغیان همینگوی علیه تمدن غرب و قربانیان دورهیی آن است. او اکنون در اندیشۀ ترک ایالات متحده و اروپا، و زندهگی در کیوبا یا افریقا بود. امریکا با استقبالی پر شور از این کتاب او را شرمسار کرد؛ توهینی را که در کتاب به شرف سربازی شده بود، بخشید؛ از روی آن فیلمی تهیه کرد و این امکان را برای نویسندۀ آن فراهم آورد تا به مادر بیوهاش مدد معاشی برساند.
در آپریل ۱۹۲۹ با «پائولین» به فرانسه بازگشت و در سپتمبر همان سال او را به جشن گاوبازی دیگری در پامپلونا برد. در مادرید با سیدنی فرانکلین ـ گاوباز یهودی روسیالاصل اهل بروکلین ـ آشنا شد. روابط دوستانۀ آنان، دلبستهگی او را به گاوبازی برانگیخت؛ پی در پی از پامپلونا دیدن کرد و آنقدر با قواعد، آیینها و تراژدیهای مراسم گاوبازی آشنا شد که در سال ۱۹۳۲ به خود اجازه داد تا به نوشتن ماجرای شورانگیز مرگ در بعد از ظهر۳۴ (۱۹۳۲) دست بزند. گونهیی مرگگرایی، یا روی آوردن به مرگ، او را میفریفت: «تنها جایی که میتوانستی زندهگی و مرگ را ببینی، یعنی مرگ خشن را، حال که جنگ تمام شده بود، داخل میدان گاوبازی بود و من خیلی دلم می خواست به هسپانیا، جایی که میتوانستم آن را مطالعه کنم، بروم.»۳۵ گاوبازها را با شور و حرارت تحسین میکرد، چرا که آنان، هر روز، بیهیچ شکوهیی، ده دوازده بار با خطر مرگ روبهرو میشدند؛ با حرکاتی سنجیده که هربرت اسپنسر۳۶ در آن، ترکیبی از ظرافت و وقار دیده بود. با اینهمه، او اذعان داشت که این، جنگ عادلانه نیست: «امکان کشته شدن گاوباز وحشی یا گاوبازی که رسماً به میدان آمده است، تنها یک درصد است؛ مگر آنکه گاوباز، بیتجربه، ناآگاه، تعلیم ندیده یا بسیار پیر و سنگین و فاقد چالاکی لازم باشد.»۳۷ پس چهگونه میتوان به دفاع از اخلاقیات ورزش برخاست؟ به این پرسش، همینگوی پاسخ غریبی داد: «در بارۀ اخلاق، فقط میتوانم بگویم آن چیزی اخلاقی است که احساس خوبی به آدم بدهد و آن چیزی غیر اخلاقی است که احساس بدی بدهد… گاوبازی، به نظر من، خیلی اخلاقی است، چرا که من به هنگام تماشای آن احساس بسیار خوبی دارم؛ احساس زندهگی و مرگ، و فنا و جاودانهگی، و پس از آنکه گاوبازی پایان مییابد، احساسی بسیار اندوهبار، اما خیلی خوب، به من دست میدهد.»۳۸
او در تضعیف اولیۀ گاو با نیزۀ سوارکاران، هیچ چیز نامعقولی نمیدید، و هنگامی هم که گاو، شکم اسب بیآزاری را میدرید، به هیچوجه آشفته نمیشد؛ او صحنهیی را که اسبی در خون نشسته، با دل و رودۀ آویزان، دور میدان میدوید، کاملاً کمیک مییافت.۳۹ معتقد بود که گاوبازی را نباید به مثابۀ نوعی ورزش، بلکه میباید همچون درامی تراژیک و منظرهیی زیباشناختی نگاه کرد. «پاکیزه کشتن، به شکلی که احساس شادی و غروری زیبا به آدم بدهد، همیشه بزرگترین لذتبخشی از نژاد انسان بوده است.» نویسندهیی که در برج عاج پنهان شده است، شاید از این بیرحمی آشکار به لرزه بیافتد؛ اما یک شکارچی که حیوانی را از پا درمیآورد، ماهیگری که نهنگی را به قلاب میکشد و سربازی که دشمن خطرناکی را به قتل میرساند، همه با همینگوی همعقیدهاند؛ زنده ماندن و بقا، میباید مقدم بر تمدن باشد. شکار، زمانی شیوۀ حفظ و تأمین زندهگی بشر بوده است؛ ورزش نشانهیی بازمانده از ضرورت گذشتههاست. امروزه، سلاخی جانشینی است برای شکار.
ماکس ایستمن در نقدی بیرحمانه بر کتاب همینگوی، آن را «گاو در بعد از ظهر» نامید و شیفتهگی نویسنده نسبت به گاوبازان، حالت «مردانهگی سرخ خونین» او و «سبک ادبیِ… سبیل تاب دادن»۴۰ او را به باد تمسخر گرفت. انتقاد وارد بود؛ اما «ایستمن» ادامه میدهد که این شیفتهگی، حاکی از عدم اعتماد آشکار همینگوی (چیزی که خود ماکس بیتردید از آن برخوردار بود) از «مَرد کامل» بودن است. همینگوی که در آن زمان، در سواحل کیوبا، در کمال خوشبنیهگی سرگرم ماهیگیری بود، به دشواری توانست از پرواز به نیویارک، به منظور «لِه و لورده کردن» ایستمن و منتقدان دیگر خودداری کند.۴۱ بُعد مسافت، این کار را به تعویق انداخت تا آنکه در یازده اوت ۱۹۳۷، در دفتر ماکس پرکینز، در ادارۀ مرکزی اسکریبنر، در خیابان پنجم، یخن ایستمن را گرفت و از او پرسید: «منظورت چیست؟ تو مرا به ناتوانی جنسی متهم میکنی؟» ایستمن با اعتراض گفت که چنین منظوری نداشته است و نسخهیی از کتاب «هنر و زندهگی عمل»۴۲ را – که در آن مقالۀ مزبور دوباره چاپ شده بود – باز کرد، به همینگوی داد و گفت: «بگیر! آنچه را که من واقعاً گفتهام، بخوان!» همینگوی کتاب را بر صورت ایستمن کوبید. منتقد با او گلاویز شد. همینگوی تعادلش را از دست داد، افتاد و به در خورد. پرکینز به او کمک کرد تا از جا برخیزد و بعد، بین دو گلادیاتور ایستاد. همینگوی خندید و دیگر کاری نکرد. بعدها گفت: «من نمیخواستم به او صدمهیی بزنم.»۴۳ ایستمن در آن زمان پنجاهوچهار سال داشت و همینگوی سیوهشتساله بود. «مرگ در بعد از ظهر» – علیرغم تمامی انتقادهایی که بر آن وارد است – هنوز هم پیشگفتاری فصیح بر هنر جنگ و گریز و از پا در آوردنِ گاو است.
این کتاب، تا حدود زیادی، شرحی مدلل از فلسفۀ اخلاقی همینگوی را عرضه میکرد؛ فلسفهیی که بهطور ستیزهجویانه و صریحی، فردگرایانه بود. او لابد، تعریف مرا از اخلاق – که عبارت است از: همکاری و همنوایی فرد با گروه – چون تعریفی خام و سست، مورد تمسخر قرار میداد؛ او برای گروه، ارزشی بیش از بار و بُنۀ شکار قایل نبود. همانند مردم «رم» باستان، فضیلت و پرهیزگاری (Virtue) را مردانهگی و مردی (Virtus) تعبیر میکرد؛ و همچون «نیچه»، نیکی را با شهامت و دلیری یکی میانگاشت. او، مردان را به دو دسته تقسیم میکرد: آنهایی که تخم دارند و آنهایی که ندارند. به اعتقاد او، گاوباز، خیلی تخمدار است. او کسانی را که صرفاً اندیشهگر هستند و ترجیح میدهند بیشتر با اندیشهها سر و کار داشته باشند تا با آدمها و زندهگی، سخت حقیر میشمرد؛ و مردان اهل عمل را که در ورزش، جنگ و رختخواب موفقاند، تحسین میکرد. او، شعار اخلاقی مسیحی را که «بدی را با نیکی پاسخگو!»، اعترافی بر بزدلی میانگاشت: «به هنگام شکست است که ما مسیحی میشویم.»۴۵
بین یک کتاب و کتاب بعدی، میباید حتماً حادثه یا ماجرایی برای همینگوی رخ می داد. او منکر این بود که آدم بدچانسی است، اما بینایی چشمش ضعیف بود و پی در پی حوادث ناگواری برایش پیش میآمد. در سال ۱۹۲۷- هنگامی که از بیماری زکام، درد دندان و بواسیر رنج میبرد ـ پسر چهار سالهاش، انگشت نشانهاش را در چشم سالم پدر فرو برد و او را مدت چند روز، تقریباً کور کرد. یک ماه بعد، همینگوی به اسکی رفت، چند بار بهشدت پایش پیچ خورد و در طول یک هفته، ده بار از بلندی سقوط کرد. دو ماه بعد، در آپارتمانش در پاریس، زنجیر سیفون دیواری را کشید، منبع سیفون روی سرش افتاد، او را بیهوش کرد و زخم عمیقی در سرش بهوجود آورد که نُه بخیه خورد. حوادث دیگری، فرق سرش را دوباره شکافت و بخیههای بیشتری را سبب شد. در سال ۱۹۳۰، پس از یک ماه شکار و ماهیگیری در مزرعهیی واقع در مونتانا، با موتر فورد روبازی راهی جنوب شد؛ تابش نور چراغ موتری که از روبهرو میآمد، بینایی چشمانش را مختل کرد و او به درون گودالی سرنگون شد. موتر واژگون شد، یک بازویش شکست و چنان زخمهایی برداشت که هفت هفته با بیتابی در بیمارستان «بیلینگز» بستری شد.
با اینهمه از پا ننشست. در پاییز سال ۱۹۳۳، یک گروه شکار موتوری را در شرق افریقا رهبری کرد. گروه، به شکار آهو، بزکوهی، گربه وحشی، یوزپلنگ و شیر پرداخت. در ماه جنوری، همینگوی به اسهال خونی دچار شد؛ اما به شکار ادامه داد. چنان ضعیف شد که ناگزیر، برای معالجه او را به نایروبی در کنیا فرستادند. سپس، دوباره به گروه پیوست. او داستان این سفر را، به تفضیل در کتاب «تپههای سبز افریقا»۴۶ (۱۹۳۵) بازگو کرد. در جریان انتشار کتاب، منتقدان را شپشهایی نامید که از سر و روی ادبیات بالا میروند، و بسیاری از نویسندهگان نیویارک را با «کرمهای خاکی درون شیشه» – که از یکدیگر تغذیه میکنند – مقایسه کرد. بسیاری از منتقدان ارزش چندانی برای تپههای سبز افریقا قایل نشدند، اما کارل ون دورن «نثر سهل و ممتنع و جادویی» آن را ستود.
در سال ۱۹۳۴ همراه پائولین مدتی به کی وست رفت. اما بیشتر اوقات خویش را به ماهیگیری از اعماق دریاری کارائیب گذراند. از صید نیزهماهی بسیار لذت برد، چرا که آنها «مثل نور، سریع… و مثل قوچ، قوی» بودند؛ آروارههایی همچون آهن داشتند و وزنشان تا ۶۰۰ کیلوگرم میرسید. در سال ۱۹۳۵، یک کوسهماهی به وزن ۳۵۵ کیلوگرام صید کرد. او همنشینی با ماهیگیران، نگهبانان ساحل، باراندازان و بهطور کلی، کارگران را دوست میداشت؛ و آنان نیز در عوض، نویسندهیی را که میتوانست همچون آهنگران پتک بر سندان بکوبد، تحسین میکردند. در سال ۱۹۲۰، به «یوجین دبز»۴۷ رای داده بود، اما در ۱۹۳۵، نظام شوروی را، چون حکومت استبدادگر تزار دیگری، محکوم کرد: «من اکنون دیگر نمیتوانم کمونیست باشم، چرا که فقط به یک چیز اعتقاد دارم: آزادی… من برای دولت تَره هم خُرد نمیکنم. آنچه را که من تاکنون از دولت فهمیدهام، مالیاتهای ناعادلانه است… من به حداقل ممکن حکومت اعتقاد دارم.»۴۸ این لیبرالیسم قرن هجدهمی، لیبرالهای قرن بیستم امریکا را تکان داد؛ آنان علیه همینگوی – به سبب نادیده گرفتن جنایات سرمایهداری و وضع مستمندان در سالهای سخت و مشقتبار دهۀ ۱۹۳۰ – متحد شدند. به نظر آنان برای یک سوسیالیست پیشین شرمآور بود که اوقات خود را صرف ماهیگیری، شکار، اسکی و اجاره یا خرید قایقهای گرانقیمت کند. همینگوی شاید فکر میکرد که با کتاب بعدیاش، «داشتن و نداشتن»۴۹ (۱۹۳۷) باعث خُشنودی منتقدانش شود؛ اما آنان متفقاً این کتاب را همچون ناموفقترین اثرش ارزیابی کردند، و او چنین نتیجه گرفت که آنان «با هم دست به یکی کردهاند… تا او را از میدان بهدر کنند.»۵۰
Comments are closed.