احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:رحمتالله بیگانه/ شنبه 18 سنبله 1396 - ۱۷ سنبله ۱۳۹۶
مسعود کی بود؟
احمدشاه مسعود در کورههای دشوارِ مبارزه در افغانستان بزرگ شد و از ۱۹ الی ۴۹ سالهگی مدت سیسال حیات و جوانیِ خود را در مبارزه برای آزادی افغانستان گذشتاند.
مسعود تجربۀ خوبی از روزگار آموخته بود، با درایت و ایستادهگی بیمانندی، در برابر تجاوز و استعمار افغانستان توسط کشورهای همسایه ایستاد و عمر عزیزِ خود را در این مبارزۀ مقدس صرف کرد و در همین راه در ۱۸ سنبلۀ ۱۳۸۰ خورشیدی به شهادت رسید.
مسعود در پنجشیر زاده شده و در کابل و هرات زندهگی کرد، از یک خانوادۀ نظامی سر بلند کرد و یگانهشخصیتِ تاریخ افغانستان است که با مبارزهاش طلسم محکومیت و مظلومیت را در افغانستان شکست و ثابت ساخت که حاکمیت مربوط کسانی میشود که در راهِ آن مبارزه میکنند.
احمدشاه مسعود قهرمان ملی افغانستان معتقد بود که حق گرفته میشود و باید در راه گرفتنِ حق مصمم بود.
در جریان مبارزه برضد دولتهای دستنشاندۀ شوروی و حاکمیت طالبان، اکثریت تنظیمها و قوماندانان زیر بارِ منتِ کشورهای همسایه رفتند، ولی مسعود خود را از قیدوبندِ همسایههای آزمند دور کرد و در اوج مشکلات، مبارزۀ خود را با همکاری مردم و کمکِ ناچیز بیرونی به پیش برد.
رهبـری مسعود
مسعود شخصیتی محبوب و مردمی بود، همکاریِ مردم با او بسیار صادقانه و بیآلایش بود، باری یکتن از همکاران دستگاه امنیتی مسعود ـ آقای عزمالدین خان ـ به من قصه کرد:
در حملۀ هشتم روسها به درۀ پنجشیر، روسها نقشه و پلان جنگیِ این حمله را با نظامیان بلندرتبه و مشاورین نظامی طرح کردند. برای عملی ساختنِ این نقشۀ جنگی، آنها در سفارت یوگوسلاویا با ببرک کارمل موضوع را در میان گذاشته و طرح حملۀ بزرگِ قوای شوری به درۀ پنجشیر را روی نقشه به همکاران افغانِ خود نشان دادند.
راز این حملۀ بزرگ، توسط یک خانهسامان (ملازم) ِدفتر سفارت به مسعود رسید:
زمانی که نظامیان و مشاورینِ بلندرتبۀ شوروی، موضوع حملۀ هشتم را روی نقشه طرح و روی کاغذ پلان حمله را ترسیم کرده و به ببرک کارمل تشریح میکنند، بعد آن را پاره کرده و در باطلهدانی میاندازند.
موظفِ صفاکارِ این دفتر که اهل کابل بوده و علاقهمندی خاصی به احمدشاه مسعود و مبارزاتِ او داشته است، تمام کاغذهای پارهپاره شده را از باطلهدانی جمع کرده و ذریعۀ نفر ارتباطی به درۀ پنجشیر، سنگر مقاومت احمدشاه مسعود، روان میکند.
مسعود (رح) با استخدام ترجمان روسی و پیوند پارههای نقشه، رد پای روسها و حملۀ هشتمِ آنها را کشف کرده و پیشاپیش برای این جنگ بزرگ آمادهگی میگیرد. (از این نمونهها، موارد زیادی در آرشیف استخباراتیِ مسعود وجود دارد. امیدوارم همکاران استخباراتی آمرصاحب به این موضوع با جزییات و دقت بپردازند.)
احمدشاه مسعود در ۳۰ سال مبارزۀ نفسگیر و خستهگیناپذیر، در کورۀ مبارزات گرمِ مسلحانه به پختهگی رسید و با وجود جنگیدن و دفاعِ دوامدار از سرزمین افغانستان؛ مهربانی، انساندوستی و عطوفت از سیما و رفتارش رخت نبست.
مقاومت و ستاد بزرگِ فرهنگی
در زمان مقاومت ملی، من سه سال خبرنگار هفتهنامۀ پیام مجاهد بودم. این هفتهنامه از نشانی جبهۀ مقاومت به نشر میرسید. چندین بار با آمرصاحب در پیوند به موضوعاتِ مختلف دیدار داشتم و با ایشان صحبت کردم. من مسعود را شخصیتی اخلاقمدار، دراک، تیزبین، سخنشنو، آدمشناس، حقبین، متین، با نظم، نظیف و جوانمرد یافتم.
به تاریخ اسد ۱۳۸۰ خورشیدی، آمرصاحب تعدای از فرهنگیها را برای ساختن یک ستاد بزرگ فرهنگی به خواجه بهاءالدین ولایت تخار خواست، من هم بنا به خواهش آمرصاحب جهت گرفتن گزارشی از خطوط جبهه آنجا بودم.
توریالی غیاثی، رییس فرهنگی وزارت خارجۀ دولت اسلامی افغانستان، که وی از جمله شرکتکنندهگان این مجلس بود، گفت: آمرصاحب با فرا خوانی شخصیتهای مهمِ فرهنگی و سیاسی از بیرون و داخل افغانستان مانند: داکتر محیالدین مهدی، عبدالحی خراسانی، عبدالحفیظ منصور، توریالی غیاثی، محمد علم ایزدیار، صاحبنظر مرادی و همچنان با برقراری تماس و رایزنی با احمدولی مسعود در انگلستان و افراد ارتباطی در دیگر کشورها، از آنها فهرستی از شخصیتهای علمی، سیاسی، فرهنگی را برای یک کار بزرگ خواست.
به قول آقای غیاثی، آمرصاحب میخواست بنیاد یک «دولت بزرگ ملی و با معنا» را پایهگذاری کند و ابتدا آغاز کرد از پایهگذاری نهاد سیاستگذاری و فرهنگی در جبهۀ مقاومت.
مسعود، محبوبِ یارانش
من روزها و شبها را در نزدیکترین اتاقی که آمرصاحب از آن برای نماز جماعت استفاده میکرد، بودوباش داشتم. بین من و آمرصاحب، کلکین فرشییی که قسمتهای بالایی آن شیشه نیز داشت، فاصله بود. این حایل پرده داشت و صـدا از آن عبور میکرد.
حدود ۲۱ روز من در این اتاق بودوباش داشتم، مسعود بزرگ را انسانی کاملاً استثنایی یافتم. کمتر خواب میکرد و بیش از همه کار میکرد. گاهی اوقات ساعاتِ بین دیگر و شام کتابچۀ یادداشتهای خود را کشیده و چیزهایی یادداشت میکرد. یک روز بعد از نماز دیگر که بهجز من در باغ قاضی کبیر کسِ دیگری نبود، از فاصلۀ دور از زیر چنارها که مقابل صفه و اتاق خواب آمرصاحب قرار داشتند، دیدم که او در کتابچهیی چیزی مینویسد. برایم جالب بود که آمرصاحب چه یادداشت میکند. کنجکاوی کردم، یک تن از محافظین آمرصاحب در این مورد گفت: آمرصاحب کتابچههای یادداشتی دارد و در آنها گاهی چیزهایی مینویسد.
در مدتی که من در باغ قاضی کبیر مرزبان بودم، متوجه شدم که آمرصاحب دوبار بهخاطر ملاقات و بار دیگر بهخاطر تداوی دندانِ خود به کشور تاجیکستان سفر کرد. در هر دو بار وقتی آمرصاحب از خواجه بهاءالدین ولایت تخار بیرون شد، همکاران آمرصاحب، فلم سفر اروپایی آمرصاحب را در تلویزیون مانده و همه تماشا میکردند.
متوجه شدم که آمرصاحب مسعود چقدر بینِ همکاران نزدیکِ خود محبوبیت دارد که در نبودش طاقت نمیکنند و دلِ خود را به دیدار فلمهایش تسلا میسازند!
باری در همان روزها، جوانی که چای و نان را به آمرصاحب میآورد، در پاسخِ پرسشی گفت: من افسر اردو بودم و در زمان جهاد اسیر مجاهدینِ آمرصاحب شدم. بعد از مدتی که تحت نظارت بودم، آزاد شدم و داوطلبانه در خدمت آمرصاحب قرار گرفتم.
یک روز به وی گفتم: من یک بیک دارم که در اتاق نزدیک بودوباشِ آمر صاحب جابهجاست. وقتی اینجا آمدم، هیچکس نپرسید که در بین بیکت چیست.
به او گفتم: میترسم که دشمن از این خلای امنیتی استفاده کرده، خدایناخواسته حادثهیی رخ دهد.
در پاسخ گفت: شاید خودت را همکاران آمرصاحب میشناسند، ورنه دیگران را موظفین تلاشی میکنند.
اما برای من از این ناحیه خیلی تشویش پیدا شد. در آن زمان به ملای آمرصاحب ـ جوانی که مسعود بزرگ نمازهای صبح و شب (اوقاتی که در قرارگاه میبود) را به امامتِ او بهجا میآورد ـ موضوع را گفتم. پاسخ داد: توکل به خدا، آمرصاحب خودش به این موضوعات دقتِ زیاد دارد.
وداع با مسـعود
روزها گذشت، جلسات ستاد بزرگی که آمرصاحب آنها را خواسته بود، چندین نوبت با حضور خودش برگزار شد. به قول توریالی غیاثی آمرصاحب دوباره همۀ کسانی را که خواسته بود رخصت کرد، گفته شده بود که در موعد دیگر بازهم میبینیم و قرار شد به تاریخ ۱۷ سنبلۀ ۱۳۸۰ خورشیدی، من و عبدالحفیظ منصور، مدیر مسوول هفتهنامۀ پیام مجاهد، جانب درۀ پنجشیر رهسپار شویم.
بکس و دستکولهای خود را گرفتیم. در فاصلۀ ۱۵ دقیقهیی ما، میدان هوایی چرخبالها بود و ما در حویلی قرارگاه آمرصاحب (باغ قاضی کبیر مرزبان) منتظر بودیم تا چرخبال بیاید و طرفِ خانه و کاشانۀ خود، پنجشیر برویم.
حوالی ۳ بعد از چاشت ۱۷ سنبلۀ ۱۳۸۰ خورشیدی بود، ناگهان آمرصاحب را در صحنِ این قرارگاه دیدیم که تازه وضو گرفته بود تا به نماز آمادهگی بگیرد. دستانش تر بود و بدون مقدمه از عبدالحفیظ منصور پرسید: تا حال نرفتین؟
منصور گفت: نی آمرصاحب، منتظر طیاره استیم، میگویند در هوا است!
آمرصاحب فوری به گلستان ـ مسوول سوق و اداره ـ هدایت داد تا ما را به پنجشیر انتقال دهد.
تروریستان چگونه خود را به آمرصاحب رساندند؟
در روزهای بودوباشِ خود در باغ قاضی کبیر مرزبان – مرکز فرماندهی احمدشاه مسعود ـ گهگاه دق میآوردم و به تعمیری که از باغ فاصلۀ زیادی نداشت و آن را نمایندهگی وزارت خارجه میگفتند، میرفتم و در آنجا با داوود نعیمی، فهیم دشتی، امان طیب و تعداد دیگری از جوانان مقیمِ آن دفتر صحبت میکردم.
یک روز که تازه به مقر وزارت خارجه رسیده بودم، داوود نعیمی دوستم را که در آن روزها با یوسف جاننثار و فهیم دشتی مصروف تهیۀ فلم مستندی از جبهات بودند، دیدم و بعد از سلاموعلیک به من گفت: بیا برویم در اتاق پهلو با دو عرب که چندین روز است اینجا استند و با مردم الفت و صحبتی ندارند، چند کلمه عربی بگو. به نعیمی گفتم که محاورۀ عربیام چندان خوب نیست، اما نعیمیصاحب شله شد و مرا به اتاق آنها داخل کرد.
وقتی وارد اتاق آنها شدم، سلام دادم. هر دو عرب با پیشانی ترش و چشمان برآمده، جواب سلامم را ندادند. به عربی پرسیدم که چطور استین.
بازهم جوابی نشنیدم. آنها دست و پایِ خود را گم کرده بودند، بسیار وارخطا و سراسیمه معلوم میشدند. چند لحظه ایستاده ماندم، چهار اطرافِ اتاق را دیدم، در یک طرف کالاها و جمپرهای آنها، یکسو بیک کمره و بوتهایشان و جانب دیگر دستمالهای روی و چپلکهایشان افتاده بود.
بعد از لحظهیی مکث، از اتاق آنها بیرون شدم و به نعیمی گفتم: اینها مثل حیوان استند، هیچ گپ نزدند!
نعیمیصاحب گفت: این دو عرب با هیچکس گپ نمیزنند.
این دیدار شاید دو یا سه روز پیش از حادثۀ شهادت آمرصاحب رخ داد. هرچند قبل از حادثه، هنگامیکه این تروریستان در مهمانخانۀ آستانه در پنجشیر بودوباش داشتند، کارمند مهمانخانۀ آستانه به مسوولین خود گزارش داده بود که این افراد مشکوک استند و تا نیمههای شب خواب ندارند. آنها تمام شب با هم گپ میزنند و مصروفِ بکسها و کمرۀ خود مصروف استند.
متأسفانه هیچ مسوولی به این گزارش مهم توجه نکرد.
مقالۀ تحقیقیِ پیام مجاهد
به تاریخ ۲۶ میزان سال ۱۳۸۰ خورشیدی، هفتهنامۀ پیام مجاهد، نوشتهیی تحقیقی را از عبدالحفیظ منصور چاپ کرد. منصور پرسیده بود: «مسوول ترور احمدشاه مسعود کیست؟»
در این مقاله نگاهی به گذشتۀ سازمان القاعده انداخته شد و اسامه بنلادن به معرفی گرفته شد. همچنین در مورد چگونهگی ورود تروریستان به منطقۀ پروان- کاپیسا نوشته شد:
«دو تروریست عرب، در پوشش خبرنگار، از شهر کابل به استاد سیاف یک تن از مجاهدین مستقر در گلبهار زنگ میزند و از استاد میخواهد که زمینۀ سفر خبرنگاران را به مناطق تحت کنترول دولت مهیا سازد.
این دو تروریست چنان وانمود نمودند که در صدد تهیۀ یک فلم مستند اند. این دو تروریست بلافاصله به بسمالله خان قوماندان عمومی مجاهدین در شمال کابل معرفی میشوند و بسمالله خان زمینۀ بازدید را برای آنها از خطوط مقدمِ جبهه در دو سرکۀ بگرام مساعد میسازد.
محمد نذیر یک تن از دستیاران بسمالله خان که این دو تروریست را تا جبهه همراهی کرده، میگوید: این دو برخلاف سایر خبرنگاران تمایلی به صحبت با مردم نداشتند و به پرسوجو از مجاهدین راجع به وضعیت نمیپرداختند. حین رفت و برگشت به جبهه به راننده تأکید میکردند که از سرعت موتر بکاهد؛ زیرا وسایل فلمبرداری آنها صدمه میبیند.
کرامتالله صدیق مدیر محصلین پوهنتون البیرونی که در مدت اقامتِ دو تروریست در شمال کابل وظیفۀ ترجمانی آنها را به عهده داشت، میگوید: این دو تروریست با استاد ربانی، استاد سیاف، بسمالله خان، اسرای پاکستانی در پنجشیر دیدار و مصاحبه کردند.
شبی در دهنۀ درۀ پنجشیر جلسهیی میان استاد ربانی، استاد سیاف و احمدشاه مسعود صورت گرفت. این دو عرب با اصرار خواستند که به آنها اجازه داده شود که از این سه تن بهطور یکجا فلمبردای کنند، اما از سوی محافظین استاد سیاف به آنها اجازه داده نشد.
غلامحیدر، مهماندار آنها در مهمانخانۀ آستانه پنجشیر میگوید: آنها علاقهیی به صحبت و تماسگیری با کسی نداشتند. شبها وقتی دیگران به خواب میرفتند، آنها برق اتاق خود را روشن کرده و به گفتوگو میپرداختند و او از پشت کلکین دروازۀشان چند بار دیده بود که شبانه در بکسِ خود مصروف بودند.
غلامحیدر میگوید: این حرکات غیرمعمولِ دو عرب سوالاتی در ذهنش ایجاد کرده بود و از مقامات بالایی خواستار اجازۀ تفتیش از این دو عرب گردید، ولی این حرکات غیرعادیِ آنها از طرف مقامات امنیتی، به سادهگی این دو عرب حمل گردید و اجازۀ بازرسی به آنها داده نشد.»
وقوع حادثه و غمِ مردم
به تاریخ ۱۷ سنبله، ما با چرخبال جبهۀ مقاومت، به پنجشیر رسیدیم و فردای آن روز وظیفه رفتم و بعد به خانه برگشتم. شبها دیگر مضمونی نبود، گاهی پیش از شیندن اخبارِ رادیوها به خواب میرفتم. در خواب بودم که بام خانۀ ما لرزید و این کار چندین بار تکرار شد.
در قریۀ ما بامها به هم وصل استند و از یک بام به دیگر بام رفتن کار آسانی است. فکر کردم که در بام بزها استند و بهخاطر یافتن توت یا چیز دیگری، اینطرف و آنطرف میروند. خوابیدم و صبح ملااذان بازهم بام خانۀ ما لرزید و از خانه بیرون شدم، دیدم مامایم عبدالرحیم عزیزپور که در مفرزۀ هوایی پنجشیر وظیفه داشت و همیشه اخبار رادیوها را تعقیب میکرد، به من اشاره کرد که به بام خانه بیایم.
چهرهاش بسیار غمگین بود، فکر کردم حتماً کدام ولایت به دست طالبان سقوط کرده است. از من پرسید: اخبار را شب شنیدی. گفتم نی، چی گپ شده ماما؟
گفت به خدا یک کار بسیار بد رخ داده، آمرصاحب زخمی شده است!
گفتم دروغ است، ما خو دیروز شام از پیشش آمدیم خیرتی بود. او گفت نی بعد از آمدن شما دیروز چاشت زخمی شده است.
جان از دست و پاهایم برآمد، پرسیدم زخمی است، گفت بلی!
گفتم در کجا و چگونه؟
گفت: توسط دو تروریست به نام خبرنگار، در خواجه بهاءالدین!
روحیۀ خود را از دست دادم، فهمیدم فاجعه خیلی عمیق است. حدس و نگرانیهای من بیجا نبوده، در اطرافِ آمرصاحب در این اواخر تدابیر امنیتِ خوبی وجود نداشت.
مامایم را در سر بام رها کرده، موتر جیب که مربوط کمیتۀ فرهنگی بود، آن را گرفته به تپۀ سریچه ـ جایی یک بخش امنیت و مخابرۀ عمومی و تلفون ستلایت آنجا بود ـ رفتم.
در رفتن به سوی بلندی امنیت، دو بار قریب بود که موتر از نزدم چپه شود. شاه نورخان یک تن از مسوولین امنیت را در آنجا دیدم. از موضوع پرسیدم، وی موضوع را بسیار سطحی جلوه داد. با نا باوری تمام، وقتتر از دیگر روزها، طرف کمیتۀ فرهنگی ـ دفتر هفتهنامۀ پیام مجاهد به منطقۀ دشتک ـ حرکت کردم. آنجا نیز اخبار ضدونقیض بود.
کمیتۀ فرهنگی به من وظیفه داد که به مخابرۀ سریچه رفته و موضوع زخمی شدن آمرصاحب را تعقیب کنم. از مرکز ۲۵ ابتدا به عبدالله لغمانی و بعد به قسیم فهیم وصل شدم و خود را معرفی کردم و پرسیدم که آمر صاحب در چه وضعیت است؟
فهیم خان نورمال گزارش چگونهگی وضعیت آمرصاحب را به من توضیح داد و گفت: زخمهای آمرصاحب سطحی است و بهزودی با رسانهها گپ خواهد زد.
من به فهیم خان گفتم: خبرهای مأیوسکننده در مورد آمرصاحب شنیده میشود. اگر آمرصاحب یک کلمه هم صحبت کند، دل مردم جمع میشود.
فهیم خان گفت: برادر عزیز، من میگویم که آمرصاحب زخمی است و شما شله هستید که گپ بزند. زیاد اصرار نکنید، به زودی و انشاءالله بهبود که یافت، باز گپ میزند!
من در تلاش پیدا کردن حقایق بودم و شنیدم که جنازۀ مسوول نمایندهگی وزارت خارجه، آقای عاصم سهیل از خواجه بهاءالدین به قریۀشان واقع نولیج آورد ه شده و دفن میشود.
به منطقۀ نولیج پنجشیر رفتم، آنجا تعدادی غمناک و گرفته در حال دعا خواندن بالای جنازه بودند. جنازه تمام شد و بعد از دفن امانالله طیب و داوود نعیمی را در آنجا دیدم، پرسیدم که از آمرصاحب چه احوال است.
نعیمی با خونسردی جواب داد که آمرصاحب خوب بود و در حادثۀ مذکور عاصم سهیل مسوول نمایندهگی وزارت خارجه کشته شده، مسعود خلیلی و فهیم دشتی زخم برداشتهاند.
احوال دقیق نیافتم، شام شد و جانب خانه رفتم.
خانهام که یک اتاق بیش نبود، قفل بود، اولادهایم کابل رفته بودند. در تاریکی شب متوجه شدم که در دم دروازهام کسی خوابیده است، پیش رفتم و دقت کردم، دیدم پیرهزنی روی به خاک افتیده. وارخطا شدم و گفتم «خیرت است؟» دیدم خالۀ مادرم است، پرسیدم خاله بیبی چی میکنی؟
سرِ خود را از خاک بالا کرد و گفت: «آمدی بچیم، مه منتظر تو بودم، همو بچه [آمرصاحب] چطوری است، خاک ده دهنم مردم میگویند زخمی است. خدا نخواسته باشد، دشمنهایش زخمی شوند.»
خاله بیبی در ادامه گفت: من آمر را زیاد دوست دارم، آمر پشت و پناهِ ما بود، با آمر به دشتها رفتیم، به کوهها رفتیم، بینانی و بیآبی و بیخوابیها را دیدیم، بمبارد شدیم؛ بسیار زحمتها را با ای بچه ما دیدیم، بسیار دوستش دارم. تمام اولادها و زندهگیام یک طرف و دوستی مسعود دیگر طرف است!
بچیم تو خو در «کان گپ» استی، اخبار میکشی، راست بگو که آمر را چی شده، چه خاک بر سر ما شد، همه مشقتها و زحمتها را به خاطر همی آدم طاقت کردیم و میگفتیم خداوند تار مویش را کم نکند.
من که در جریان روز تلاشهای زیادی برای یافتن حقیقت موضوع کرده بودم، در پایان به شنیدهگیهایم مطمین نبودم، در دلم گفتم حال به خاله مادرم چه بگویم. سرانجام گفتم: خاله بیبی آمرصاحب شکر خوب است، کمی سطحی زخمی شده، جور میشود بخیر، من امروز با فهیم خان گپ زدم، او گفت تا دو ـ سه روز دیگر با رسانهها صحبت میکند.
خاله بیبی در جوابم گفت: خداوند زبانت را نیک بسازد، امروز از صبح تا حال نه نان و نه آب به دهن زده ام، اینقدر گپ… اینقدر گپ در قریه بود که خدا میداند. خیر ببینی که دل ما را جمع کردی.
حادثۀ زخمی شدن آمرصاحب در سراسر دنیا مانند انفجار پخش شد و مردم شوکه شدند، همه به رادیوهای معتبر جهانی گوش میدادند. من که کمتر به اخبار رادیوها گوش میدادم، بهشدت پیگیرِ خبرهای رادیویی شدم: سرخط خبرهای رادیوهای دنیا را خبر شهادت و یا زخمی شدن آمرصاحب به خود اختصاس داده بود.
صبح وقت به کمیتۀ فرهنگی رفتم، آنجا نیز اخبار دقیقی وجود نداشت. وقتی به قریه بازمیگشتم، همه سر راهم سبز شده میپرسیدند که آمرصاحب چگونه است، احوال تازه چه است، امروز رادیوها ما را قریب بود دیوانه کنند!
در همین روز، رادیوها خبرِ اصابتِ هواپیماهای مسافربری به برجهای تجارت جهانی در امریکا را به نشر رساندند. واقعاً گیچ شده بودم، نمیدانستم که در جهان چه واقع شده است. با شنیدن این خبرها فکر کردم حواسِ خود را از دست دادهام.
از حاجی عبدالرزاق یکتن از خویشاوندان پرسیدم که گپ چه است، ذهنِ من به کلی منگ شده است.
او گفت، تروریستان به برجهای تجارت جهانی حمله کردهاند، هزاران نفر در این حادثه کشته شده و برجها نیز کاملاً ویران شدهاند.
در گیرودارِ این حوادث و اخبار، بازهم گوشِ ما منتظر شنیدنِ خبرِ موثقی از آمرصاحب بود.
در سوگ خورشید
هنوز ما احوالِ دقیقی از وضعیت آمرصاحب نداشتیم، عبدالحفیظ منصور مدیر مسوولِ هفتهنامه نوشت:
«تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد!
مسعود عزیز؛ خدا نگهدارت
۲۲ سنبله ۱۳۸۰ خورشیدی، با گذشت ۴ روز از انفجار انتحاری در خواجه بهاءالدین ولایت تخار، وضعیت جسمانی احمدشاه مسعود، فرمانده کل مجاهدین رو به بهبود است.
قرار تازهترین اطلاع، عملیات مقدماتی روی جراحتهای وارده به ناحیه دست و پای وی تکمیل شده و جهت تداوی بیشتر به کشور دیگری منتقل شده است.»
اما به تاریخ ۲۶ سنبله ۱۳۸۰ خورشیدی، هفتهنامۀ پیام مجاهد در صفحۀ اول خود نوشت:
«در سوگ خورشید
گزارشی از مراسم به خاکسپاری مسعود عزیز
پیکر مطهر سپهسالار بزرگ اسلام، مجاهد کبیر احمدشاه مسعود، طی مراسم مجلل و باشکوه، در زادگاهش درۀ پنجشیر به خاک سپرده شد.»
و در سرمقالۀ ۲۹ سنبله ۱۳۸۰ خورشیدی، پیام مجاهد نوشت: مسعود عزیز؛ یا قهرمان قهرمانان
احمدشاه مسعود سرانجام بعد از عمری مبارزه و تلاش برای نجات کشورش، طی حملۀ انتحاری توسط دو تروریست عرب، به تاریخ ۱۸ سنبلۀ ۱۳۸۰ خورشیدی به ملکوت اعلی پیوست.
او از ۴۹ سال عمرش، ۳۰ سال آن را در مبارزۀ آزادیخواهی سپری نمود که از آن میان، ده سال در برابر قشون سرخ اتحاد شوروی، چهار سال در مقابل رژیم کمونیستی وابسته به شوروی و ده سال پسین را در برابر پاکستان، تروریستان بینالمللی و گروه مزدور طالبان، پشت سر گذاشت.»
به تاریخ ۲۶ سنبله وقتی صبحگاه در موتر داتسن با حفیظ منصور و عظیم آقا طرف کمیتۀ فرهنگی میرفتیم، منصور در جواب عظیم آقا کارمند پیام مجاهد که در حال رانندهگی بود، چیزی گفت و هر دو هق هق گریه کردند، من نیز با دیدن این صحنه اشکهایم جاری شد و آنگاه دانستم که ما بزرگترین پشتوانۀ معنوی و حامی روزهای دشوار زندهگی را که یگانه امید و مدافع مردم افغانستان بود، از دست دادهایم.
لحظات بسیار سخت و اندوهناک بود، یاس و ناامیدی تمام مردم را فرا گرفته بود، هیچکس وضعیت آینده را پیشبینی کرده نمیتوانست.
با انتشار خبر شهادت مسعود بزرگ، از طریق رادیوها و هفتهنامۀ پیام مجاهد، مردم جوقهجوقه از ولایات همجوار پنجشیر، با پای پیاده به درۀ پنجشیر سرازیر شدند. ساعت ۱۰ صبح دو چرخبال، جنازۀ آمرصاحب را آوردند، ابتدا جنازه را به خانهاش نزد زن و فرزندانش بردند و بعد جنازۀ آمرصاحب در بین مردم توسط نظامیان آورده شد. غریو سهمناکی از میان جمعیت بلند شد. خبرنگاران داخلی و خارجی در جاهای بلند و درختان نزدیک جهت گرفتن تصویر و عکس بالا شده بودند.
نماز جنازه توسط استاد برهانالدین ربانی خوانده شد و بعد به فاصلۀ ۴۵ دقیقه از این ساحه دورتر، یعنی در تپۀ سریچه جسد مطهر آمرصاحب انتقال یافت و تا ساعت یک بعد از چاشت، احمدشاه مسعود شخصیتِ بلندآوازه و خوشنامِ تاریخ مبارزات آزادیبخش افغانستان، دفن گردید.
انا لله و انا الیه راجعون!
Comments are closed.